.
یادداشتهای شبانه 0⃣3⃣
پدر_پسری
امیرحسین جان سلام؛ خوبی؟🌺
حورا امروز خیلی گریه می کرد و حتی در خواب هی به زبان کودکانه می گفت: بابا! بابا! جیگر همه مون را کباب کرده بود.😭
یکی براش شکلک در می آورد... یکی بغلش می کرد.... یکی خوراکی دستش می داد... اما اون ی ریز می گفت:« بابا»
آخرش من گفتم عکس پدرش را بیارید جلوش آروم میشه!
همه مخالفت کردند ولی چون به من لطف داشتند عمل کردند❗️
بابای حورا در سوریه به دست حرامی های تحریرالشام جلوی چشماش سر بریده شده...
🔸به نظرت چه اتفاقی افتاد؟
حوراء با تکان دادن خودش، از بغل مادرش آمد پایین، عکس پدر را روی زمین پهن کرد، دراز کشید روی عکس و سعی می کرد دستاشو دور گردن باباش حلقه کنه ❤️ شروع کرد به بوسیدن پدر....
حالا حوراء کاملا شاد و آرام شده ولی این ما بودیم که همگی بلند بلند گریه می کردیم.
آنقدر برای باباش شیرین زبونی کرد تا خوابش برد❗️
⬛️ امان از دل زینب!
رقیه خاتون آنقدر با سر باباش شیرین زبونی کرد که جون داد و شهید شد❗️
بابا اینجا هر روز و شب ما با صحنه هایی مواجهیم که یکیش برای مردن ما کافیه ولی همه بچه ها را فقط عشق خدمت زنده نگه داشته.
خوش بگذره پسرم شب بخیر
#مهدوی_ارفع
🆔
@mahdavi_arfae