همه جا پُر از برف بود. نه از خورشید خبری بود، نه از بهار. ماهیگیر آخرین تکههای هیزمش رو برداشت و به درختهای پشت کلبهاش نگاه کرد. نفس بلندی کشید و گفت: «آه! انگار زمستون تمومی نداره. امروز و فرداست که پرندهها به امید بهار از راه برسن».
#قصه_های_دوست_داشتنی
🎧از همین سری بشنوید🔻
🔹https://b2n.ir/t36962#قصه_صوتی#قصه_شب
😍تولید محتوای پاک برای کودکان تخصص ماست👇
🔸@koodak_iranseda
🔸@koodak_iranseda