📕 رمانِ اختصاصیِ
#جنایت_خاموش
📖 قسمت۳۳
تماس را که قطع کرد نگاهش به رویا افتاد که مانند فرفرهای مشغول کار بود… .
حدود چهل و پنج دقیقهای گذشته بود و رویا و الهام خسته از فعالیت روی کاناپه جلوی تلوزیون لم داده بودند و با چای و میوه شیرینی مشغول پذیرایی از خود بودند. رویا از الهام پرسید:
-از دوستای قدیمیته؟
الهام که پیشدستی را روی زانویش گذاشته بود در حال پوست کندن خیار جواب داد:
-کی؟
-همین خانمه که قرار بیاد دیگه.
-آهان. راستش بود... یعنی دخترخالمه... هم دوست هم دختر خاله، همیشه و همهجا با هم بودیم تا اینکه عقاید من عوض شد ولی اون حالا هم ولکنم نیست.
-ای بابا.
-راستی تو چرا اینقدر به من کمک میکنی؟!
رویا فنجان چای را روی میز مقابلش گذاشت و صورتش را به طرف الهام برگرداند:
-این دیگه سوأل کردن داره؟ ما تو عالم دوستی این حرفها رو داریم مگه؟!
الهام خندید و بر شانهی رویا زد:
-دمت گرم بابا!
صدای زنگ اف اف که بلند شد، آوا از اتاق به طرف آن دوید و الهام هم پشت سرش:
-وایسا مامان تو دستت نمیرسه.
تصویر زهره در حالی که چند شاخهگل و جعبهای شیرینی به دست داشت در مانیتور پدیدار شده بود.
ادامه دارد ⬅️
نویسنده✍ سفیرِ ستارهها
#⃣
#جهاد_تبیین
جبههٔ
#انقلاب اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh