جبهه انقلاب اسلامی در فضای مجازی
📕 رمان اختصاصیِ #جنایت_خاموش 📖 قسمت۴ چشمان آوا برای لحظه‌ای به بلوز بهاره‌ی یقه اسکی آلبالویی و شل
📕رمان اختصاصیِ 📖 قسمت۵ - مامان جان نمی‌خوای که باهاشون راه بری، خاله نگار فرستاده بپوشی فیلم بگیریم همه پیجشُ بشناسن دیگه هم وقت نیست براش ارسال کنم تا بزرگترشُ بفرسته. و بعد با هر زوری بود کفش‌ها را به پای بچه کرد: - انگشتاتُ به جلو فشار بده اندازت میشه مامان؛ ببین هنوز نوکش خالیه. - نمیشه مامان پام درد گرفت! - سعی خودتُ بکن؛ آهان دیدی شد؟ حالا اون یکی پات. اصلا نمی‌خواد راه بری مامانی؛ تا آشپزخونه بلندت می‌کنم. در آشپزخانه تصویر یک میز چوبی بنفش کم‌رنگ و لیوان‌های کریستالِ شیر و آب پرتغال و سوسیس‌ها و تخم مرغ‌های سرخ شده درون بشقاب‌های قلبی شکلِ صورتی ملایم که هم‌رنگ سرویس چای‌خوری بودند و زن جوان و دختر بچه‌ای زیبا و مو فرفری که مشتاقانه آماده‌ی نوش جان کردن صبحانه بودند؛ درون قاب دوربین الهام جای گرفت. الهام رو به گوشی که روی میز بر پایه‌ی کوچک مخصوص؛ در حال ضبط فیلم بود با سکوت و لبخند نگاه می‌کرد و کامنت‌های مخاطبین را از نظر می‌گذرانید: - سلام آوا جون کجا بودی خاله دلمون یه‌ ذره شده بود. - خدا حفظش کنه گل دخترتُ. - الهام جون خواهشاً دیگه انقدر معطلمون نذار. - سلام ببخشید گل سر آوا جان رو از کجا خریدید؟ - ایش دیگه نمی‌دونن چطوری خودشونُ نشون بدن. - به تو چه آخه؟ مگه مجبوری دنبال کنی؟! - کسی نگفته تو بیای وسط مگه وکیلشونی؟ - الهی باز این گلوله نمک اومد؟ یعنی یه روز نمی‌تونم فیلمشُ نبینم. - لباس دخترتونُ از کجا خریدید؟ - وای مادرم هر وقت دلش می‌گیره میگه فیلمای آوا رو برام بذار. - سلام خانُما توی پیج ما انواع لباس مجلسی بچه‌گانه مدل روز با قیمت خوب موجوده. - نمیگی شاید یکی نداره بخوره فیلم می‌گیرید از لمبوندنتون؟ - نداری نبین خب! مگه مجبوری؟! ادامه دارد ⬅️ نویسنده✍ سفیرِ ستاره‌ها #⃣ جبههٔ اسلامی در فضای مجازی
✊🏻 @jebheh