عقاب
✍️ سعید احمدی در قلمدار نوشت:
خورشید کج نشسته بود روی پوست درختهای نیمهجان. بیآنکه ابری در آسمان باشد، گاهی بود و گاهی نبود. هوا بوی نا میداد. مورچهها، جغدها، شبپرهها و جیرجیرکها شب و روز را قاتی کرده بودند. بقیه هم حال و روز بهتری از آنها نداشتند. هر دو پای جنگل لنگ میزد. برگها زردتر، سنگریزهها تیزتر، علفها خشکیدهتر، صدای شکمهای گرسنه هم از قارقار کلاغها بلندتر.
بوزینه، رفت روی بلندترین کاج، دمش را فنری تاب داد. دستها را زد به هم و فریاد کرد: «جنگل رونق میخواد. قانون میخواد. عدالت میخواد». چند جمله از قانون خواند و همان جا لمید روی شاخهای تنومند.
سنجابها فندقها را گذاشتند توی جیب و کف مرتبی زدند. کلاغها یک قارِ ممتد کشیدند. میمونها به هم نگاه کردند؛ بعد سرشان را انداختند پایین.
مار اما، خودش را از میان بوتهها بالا آورد. آنقدر بالا که روی دمش ایستاده بود. انگار میخواست چیزی بگوید؛ ولی حرفش را عین تخم غاز، قورت داد. بوزینه، با چشم نیمهباز خمیازهای کشید. دستش را مثل خرس تنبل دراز کرد. با لحنی ملایم و فریبکارانه، لبخند شیطنتآمیزی زد و رو به جمعیت، اعلام کرد: «آقایون! خانوما! جناب مار، از امروز که نه، از همین الآن، رئیس اقتصاد جنگله».
برخی حیوانات نگاهی انداختند به هم. سمها و پنجههایشان را به علامت «چی بگم!» بالا آوردند. بعد همهمه کردند. صداهایی که بوی تردید و نگرانی میداد. شبیه کسی که فهمیده، لولهی گاز سوراخ شده؛ ولی هنوز بوی گاز به دماغ نرسیده است.
مار که انگار از ایستادن روی دم، خسته شده بود، خودش را پهن کرد روی زمین و آرام و کشدار آمد جلو. پوستش برق میزد. او از همانهایی بود که همیشه با اشتهای باز از «توسعهی اقتصادی» میگفتند. از همانها که مفهوم «توسعه» برایشان فربهشدنِ خود و آبشدن بقیه بود. او ضمن سپاس از جناب بوزینه حرفهایی زد که از آن میان، قسمتهایی رفت روی خط خبری رسانهها: «اقتصاد، قانون داره. قانونش ساده است: هر کی بیشتر داره، باید بیشتر داشته باشه. هر کی کمتر داره... خب! نداشته باشه یا میخواست داشته باشه».
بوزینه، شادمان سر تکان داد: «درود بر تدبیر!».
تدبیر، یعنی گرانی میوهها؛ یعنی مالیات بستن برای سایهی درختها؛ یعنی انبارهایی پر از موز و نارگیل؛ اما برای همانها که همیشه دستشان پر بود. این شاید تلخی مینشاند در کام برخی؛ اما برای عدهای شیرین بود و خیلی هم لذیذ.
سنجابها گاوصندوقهای بیشتر و بزرگتری اضافه کردند، بعد هم کلاغها.
آهوها غمباد گرفته بودند برای سرخابسفیداب. مورچهها تندتر راه میرفتند، بیشتر جستجو میکردند؛ اما دریغ از یک ران ملخ. گاوها، شیر میدادند و پشکل میانداختند؛ ولی نشخوار نمیکردند.
بوزینه، روی همان شاخهی همیشگی، با دم دراز و سیاهش آویزان شد. او سر و ته به همه جا نگریست. شانههایش را بالا انداخت و برای التیام زخم حیوانات گفت: «ما این وضعو تغییر میدیم. راه نجات پیدا میکنیم. باید از جنگلهای دیگه، از رودهای دیگه، از سرزمینهای دیگه، کمک بگیریم».
همینطور که سر و ته، حرفهای بی سر و ته میزد، نگاهش چرخید روی روباه، که در سایهی درخت بید نشسته بود و گلابی گاز میزد و از مالیات سایه هم معاف بود.
«روباه جان! تو مأموری برای مسائل دشوار. برو ببین اون طرفا چه خبره، اون طرف آب رو میگم». این صدای بوزینه بود در گوش روباه.
روباه، مثل همیشه خندید. او لبخندهای مصنوعی را خیلی طبیعی از آبوگل درمیآورد.
«چشم، جناب رئیس! راه نجات، توی جیب منه». صدای روباه بود در گوش بوزینه و صدای پاهایی که نرم اما مصمم میرفت.
امید بازگشته بود با اعزام روباه؛ همانطور که تدبیر، با انتصاب مار.
بخش اول را در صفحه قلمدار بخوانید
https://eitaa.com/ghalamdar/553
ادامه دارد ...
#داستان
#نویسندگان_حوزوی_اصفهان
🆔
@howzavian_isfahan