💢خون محمد به جوش اومد.
🔹خبر رسید که یکی از اشرار سابقه دار منطقه به نقطه دور افتاده ای از کویر فرار کرده است .
🔹مردم آن منطقه آدم های فقیر و مستضعفی بودند . خانه شان کپر های محقری بود که با گیاهان بیابانی و گل ساخته بودند . محمد که وارد یکی از کپرها شد دختر بچه ای سه چهار ساله شروع کرد با او حرف زدن . زبانش را نمی فهمید .
🔹از پیرمرد فرتوتی که گوشه کلبه نشسته بود پرسید : این بچه چی می گه ؟ پیرمرد با صدای خش دارش جواب داد : میگه مادرم رو اینا کشتن !خون محمد به جوش آمد .
🔹آن خبیث ها برای زهر چشم گرفتن زن بیچاره را کشته بودند . اهالی روستا هم از ترس حرفی نمی زدند اما آن کودک راز اشرار را فاش کرده بود . محمد اولین نفری بود که به مخفیگاه اشرار نزدیک شد. در آخرین لحظه تیری به کلیه اش برخورد کرد و از ستون فقراتش گذشت . بعد از پنج سال تحمل درد و رنج و جراحی های مختلف به شهادت رسید .
@shohadanaja