هدایت شده از خاتون 🌺🍃
مدیون یک قَسَم شدم «تو را به امام‌زمان، یک ماه چادر سرتون کنید، اگه دیدید دوست نداشتید، بردارید.» رئیس بسیج دانشجویی این را گفت و پیاده شد. مینی‌بوس رفت روی هوا. نیمه‌ی شعبان رفته بودیم اردوی قم و جمکران. سال‌های آخر دهه‌ی هفتاد بود. معمولاً بدحجابی در حد فُکل‌گذاشتن و آرایش ملایم بود. نه مانتوها زننده بود و نه وضعیت آرایش‌ها. از گروه پانزده‌نفره‌‌مان دو نفر چادری بودند و بقیه مانتویی. غیر از سه‌چهارتا از بچه‌ها، کسی آرایش نمی‌کرد. یکی از دوستان هم ارمنی بود. بچه‌ها بعد از یک عالمه حرف قرار گذاشتند، دم مینی‌بوس‌های دروازه‌تهران چادر سرشان کنند، موقع برگشت هم دم دروازه‌تهران بردارند‌. به هیچ‌کس هم دلیلش را نگویند. اما من قبول نکردم. بچه‌ها غرغرکنان گفتند: _ یا هممون چادر سرمون می‌کنیم یا هیچ‌کدوممون. _ بابا، به امام زمان قسممون داد! صدایم را آوردم پایین و گفتم: "اگه به امام‌زمان قسممون بدند بریم دزدی، باید بریم؟!" یکی از دوستان چادری‌ با دل‌خوری گفت: "آقا این دوتا اصلاً مثل هم نیست." _ آره مثل هم نیست؛ ولی حق ندارند از اعتقادات ما سوءاستفاده کنند! بعد از یک‌عالمه بحث، قبول کردم؛ اما شرط گذاشتم: "من از تو خونه چادر سرم می‌کنم می‌یام، تو خونه هم چادر را برمی‌دارم. هرجا هم رفتم می‌پوشم تا یک‌ماه. بعد نگین وای اینجا چادر نپوش، اونجا نپوش." دو روز بعد کلاس داشتیم. یکی از چادر‌های مامان را پوشیدم. پسرهای کلاس از هر فرصتی استفاده می‌کردند که بفهمند چرا اکیپ ما چادری شدند؛ حتی دختر ارمنی کلاس. بچه‌ها سر حرفشان ماندند. البته که مرموزبودن هم جذاب است. یک‌ماه شد سه‌سال. بچه‌ها توی دانشگاه چادر می‌پوشیدند و من همه‌جا، تا روز آخر دانشگاه. صدای خانواده درآمد: "گفتی، یک‌ماه. گفتی فقط دانشگاه. تو با مانتو هم حجابت خوب بود." جوابی نمی‌دادم. دانشگاه بیرون شهر بود و برای برگشت به اصفهان باید دم جاده می‌ایستادیم تا اتوبوس‌های تهران یا مینی‌بوس‌های میمه سوارمان کنند. حالا که همه چادری شده بودیم، دیگر خبری از بوق‌های ممتد ماشین‌های بزرگ نبود. ماشین‌‌های شخصی‌ هم نمی‌ایستادند، متلک بیندازند یا اصرار کنند که می‌رسانندمان. قبلاً هم که مانتویی بودیم محلشان نمی‌گذاشتیم؛ اما الان با چادر، توی سروکله‌ی هم زدن‌ها و سروصداهایمان سرجایش بود؛ ولی از مزاحمت خبری نبود یا کم بود. کم‌کم حس کردم راحتم. آزادی‌هایم بیشتر شده بود و نگرانی‌هایم کمتر. دو سال طول کشید تا خانواده قبول کردند برایم چادر بخرند. پ.ن: نور به قبرت ببارد آقای رییس بسیج دانشجویی. از دستت خیلی حرص خوردم؛ اما چادرم را مدیون قسم شما هستم. ✍ الف.راستین @khatooonjan 🪴ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ خاتون، خانه‌ی روایت‌‌‌های بانوی ایرانی است از قانون حمایت از خانواده... با ما همراه باشید.👇🏻 https://eitaa.com/khatooonjan ⏭ https://t.me/khatoooonjan