قرارگاه فرهنگی شهید حسن مختارزاده 🇮🇷
. 🔹ابتکار شهید محمد عبدی برای چهارشنبه‌سوری 🔖 سر موضوع چهارشنبه‌سوری پیشنهاد دادم که به جای اینکه بیاید و با مردم درگیر شود، بچه‌های نوجوان را گوشه ای جمع کند و بحثی راه بیندازد و برنامه‌ای بچیند تا آن شب بچه‌ها در کوچه و خیابان نباشند و آسیب نبینند. از پیشنهادم خوشحال شد. تو مسجد دور هم نشسته بودیم. آخر سال بود و بحث چهارشنبه‌سوری داغ. این ایام دردسر و گرفتاری ما تو پایگاه هم بیشتر بود. غصه‌ی بچه‌های نوجوان و وضعیت کوچه و خیابان در چنین شب هایی را داشتیم. محمد می گفت: "حاج آقا اکرمی سرِ بحث چهارشنبه‌سوری طرح خوبی داده. باید بیفتیم دنبالش. ما اگه هنر داشته باشیم باید بچه‌های نوجوونِ خودمون رو از کوچه و خیابون جمع کنیم".بعد از بحث و بررسی، خودش مسئولیت طرح را به عهده گرفت و آمد پای کار. برای گرفتن امکانات به کلی از ارگانها نامه زدیم. از پایگاه‌های مختلف خواستیم که نوجوانهایشان را بیاورند پای برنامه. برنامه‌ی فشرده‌ای برای اردوی یک روزه نوشتیم. یک روز قبل، رفتیم فرهنگسرای اشراق برای هماهنگی و چیدمان محیط. باران شدیدی هم می‌آمد.به زحمت چادر زدیم. پرچم‌ها را نصب کردیم. جای بازی و اسکان را ردیف کردیم تا فضا برای حضور بچه‌های نوجوان مهیا شود. آخر کار، خسته و بی‌رمق زیر باران، مثل موش آب کشیده شده بودیم. سر تا پایمان آب بود! 📱زنگ زد به من: "حاج آقا پاشو بیا فرهنگسرای اشراق". گفتم: "گرفتارم". گفت: "حاجی! برنامه‌ی بچه‌هاس. خودتون پیشنهاد دادید، خودتونم باید بیاید براشون حرف بزنید". فکر نمی‌کردم که در این مدت کم بتواند کار خاصی بکند. وقتی رسیدم فرهنگسرا داشت برای بچه.ها سخنرانی می‌کرد. از صبح آن‌قدر داد زده بود که صدایش گرفته بود. از این همه جمعیت حیرت کردم. حدود چهارصد، پانصد بچه‌ی نوجوان را جمع کرده بود. آن هم بچه‌های خاک سفید که یک نفرشان کافی است تا یک منطقه را به فنا بدهد! بچه‌ها را خیلی خوب و منظم و چفیه به گردن به خط کرده بود. بهش گفتم: "این همه بچه رو از کجا آوردی؟" خندید که: "حاجی! خدا اینا رو جمع و جور کرده!". برای بچه ها صحبت کردم و بعدش چند دقیقه ای نشستم با هم صحبت کردیم. از کم و کیف برنامه و از بازی و مسابقه و فیلم و هیات تا رساندن بچه ها به در خانه هایشان برایم صحبت کرد. بعدها به رفقایش گفتم: "اگر محمد، زمان جنگ بود حتماً فرماندهی خوبی میشد!". چند وقت بعد یکی از برادران سپاهی به من میگفت: "حاجی! این چادرهای کره ای آکبند رو اگه فرمانده سپاه هم میخواست بهش نمیدادم. اما چی کار کنم که این پسره این قدر اومد و رفت که ما میخوایم تو فرهنگسرا فضای جبهه رو برای بچه ها درست کنیم و از این حرفا ... تا منم چادرها رو تحویلش دادم!" 📝 هميشه مربی| صفحه ۱۵ | نویسنده: حسن مجیدیان 🌱قرارگاه فرهنگی شهید حسن مختارزاده - [ https://eitaa.com/gharargah_shmokhtarzadeh ]