. 🌿 • ‌تمامِ شب را تویِ راه بودیم. خسته ُو کوفته رسیدیم. . . هوا سرد بود اما دست‌بردار نبود. همین‌طور حرف می‌زد؛ آن‌جا، این‌جا چند تا توپ بکارید. این دسته برگردد عقب، آن گروهان برود جلو. دقیق یادم نیست. یازده دوازده شب بود که چُرتمان گرفت. زیلویِ گوشه‌یِ سنگر را برداشتم و پهن کردم ُو دراز کشیدیم. چیزی نداشتیم رویِمان بیندازیم. پشت به پشت هم دادیم و خوابیدیم که مثلاً گرممان شود. دو ساعت که گذشت، بلند شد. با آبِ قمقمه‌اش وضو گرفت و ایستاد به نماز. حس نداشتم تکان بخورم، چه رسد به بلند شدن ُو وضو گرفتن. فقط نگاهش می‌کردم... 🌱قرارگاه فرهنگی شهید حسن مختارزاده - [ https://eitaa.com/gharargah_shmokhtarzadeh ]