📕رمان #تَله_در_تهران
🔻قسمت دوم
▪️دکتر مرصاد امیری، استاد دانشکده مهندسی دانشگاه کلمبیا؛ استادی ایرانی که میدانستم در حوزه پژوهشیام کاملاً تخصص دارد و باز پایم برای رفتن به دفترش پیش نمیرفت.
▫️در تمام سالهای تحصیلم در دانشگاه کلمبیا، فقط یک درس با او برداشتم و همان یک کلاس و یکی دو ساعت در هفته، نگاه سنگین و رفتار سنگینترش عذابم میداد.
▪️با همه میگفت و میخندید و به پرسشهای بچهها با روی خوش پاسخ میداد و به من که میرسید، از نگاه و لحن و کلامش تنفر میبارید.
▫️با کوتاهترین کلمات پاسخم را میداد، سعی میکرد حتی به اندازۀ یک پلک زدن نگاهش در نگاهم ننشنید و طوری سرد و سخت برخورد میکرد که جرأت نکنم کلامی دیگر بگویم.
▪️چشمان حیران و نگاه نگران امروزش هر لحظه در دلم تداعی میشد و نمیشد آنهمه تنفر دیروز و اینهمه هواخواهی امروزش را کنار هم باور کنم.
▫️تا شب دور آپارتمان کوچکم هزار بار چرخیدم و در هزارتوی ذهنم خاطرات همین چندماه پیش، هزار مرتبه ورق خورد.
▪️بچهها مدام تماس میگرفتند که برای ادامه تحصن به دانشگاه برگردم و من گیج اتفاق امروز، فقط نیاز به چند ساعت تنهایی داشتم.
▫️بیش از شش ماه بود شب و روزم را با اخبار تلخ و خونین غزه به هم دوخته و از همین چند روز پیش که دانشگاه کلمبیا پیشاهنگ آغاز تجمعات ضدصهیونیستی شده بود، عزمم را جزم کرده بودم تا آخر در عرصۀ این مبارزه بمانم، هر چه میخواهد بشود!
▪️همین فصل بهار، ترم آخرم هم تمام میشد؛ پس از چند سال میتوانستم مدرک مهندسیام را از دانشگاه کلمبیا بگیرم و بنا داشتم به ایران برگردم اما در همین یک ماه باقی مانده و در حساسترین لحظات این مبارزه، نمیخواستم میدان را خالی کنم.
▫️تنها چند روز بعد از حملۀ بزرگ ایران به اسرائیل، تحصن دانشجویان دانشگاه آغاز شده و به سرعت به دانشگاههای دیگر ایالتها کشیده بود.
▪️حتی هجوم وحشیانۀ امروز پلیس هم حریف حال حماسی بچهها نشده بود اما من یک امشب بهاری را فرصت میخواستم تا کنج آپارتمان ۴۵ متریام پناه بگیرم و آن روز زمستانی سرد و برفی را یک بار دیگر در ذهنم مرور کنم؛
▫️با چند نفر از دانشجویان و اساتید مشورت کرده بودم اما حتی یک روزنۀ امید وجود نداشت که بتوانم با کسی جز او بخش پایانی پروژهام را تکمیل کنم.
▪️همه مطمئن بودند تنها کسی که میتواند در این حوزه با مهارت راهنماییام کند، دکتر مرصاد امیری است.
▫️استاد جوانی که با ارائه دو مقالۀ فوقالعاده در زمینه ریزتراشهها، نظر همه را جلب کرده و با هوش عالی و روش تدریس قوی، چند سالی میشد یکی از کرسیهای تدریس دانشکدۀ مهندسی دانشگاه کلمبیا را به نام خودش زده بود.
▪️یکی دو هفته باز هم تعلل کردم اما نمیشد نتیجۀ اینهمه سال سختی و تحصیل در غربت را قربانی تنفر یک غریبه کنم که سرانجام به هزار و یک دلیل، دلم را راضی کردم و تا پشت درِ دفترش رفتم.
▫️شاید از هموطنان خودش بیزار بود و ایرانی بودنم آزارش میداد، شاید روسری و مانتوی بلندم اذیتش میکرد و از مذهبی بودنم متنفر بود، شاید...
▪️هر چه بیشتر فکر میکردم کمتر به نتیجه میرسیدم و هر چه بود باید به ملاقاتش میرفتم که در زدم و او با مکثی کوتاه اجازه داد وارد شوم.
▫️میتوانستم حدس بزنم با دیدن من چه واکنش بدی نشان میدهد و امیدوار بودم هر چه میکند، حداقل برای راهنمایی پروژه پاسخ منفی ندهد اما همین که چشمش به من افتاد، نگاهش میخ چشمانم شد.
▪️گونههایش از ناراحتی گُر گرفت و چشمانش درشتتر از همیشه به صورتم خیره مانده بود.
▫️شاید میخواستم صمیمیتی ایجاد کنم بلکه پاسخم را بدهد که به فارسی سلام کردم اما او حتی نمیخواست من اینجا بمانم که سرگردانِ دلیلی برای رد کردنم، نگاهش در فضا پرسه زد و به جای پاسخ سلامم، پریشان پرسید: «کاری دارید؟ من باید برم...»
▪️میفهمیدم میخواهد در همین پاشنۀ در، عذرم را بخواهد اما نمیفهمیدم از نظرش چه گناهی مرتکب شدم و خودم میدانستم بیگناهم که با اعتماد به نفس سینه سپر کردم: «خیلی وقتتون رو نمیگیرم، میتونم بشینم؟»
▫️با حالتی عصبی میان موهای مشکیاش دست کشید و کلافگیاش انتها نداشت که حجم مانده روی سینهاش را با نفسی بلند بیرون داد و با اشاره دست اجازه داد بنشینم.
▪️باز هم نگاهم نمیکرد و نمیخواستم خودم را ببازم که با آرامش روی صندلی روبروی میزش نشستم ولی اعتراف میکنم در دلم صد دست لباس چنگ میزدند.
▫️نمیدانستم چطور میخواهم با این مجسمۀ متنفر از خودم، پژوهشم را پیش ببرم.
▪️به روشنی میدیدم حتی همین حضورم آزارش میدهد و نمیداند چه کند که تا نشستم، از جا بلند شد و رو به پنجرۀ پشت سرش چرخید...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb