پيرمردي بود که پس از پايان هر روزش از درد و از سختيهايش مي ناليد. دوستي، از او پرسيد: اين همه درد چيست که از آن رنجوري؟؟ پيرمرد گفت: دو باز شکاري دارم، که بايد آنها را رام کنم! دو تا خرگوش هم دارم که بايد مواظب باشم، بيرون نروند! دوتا عقاب هم دارم که بايدآنها را هدايت و تربيت کنم! ماري هم دارم که آنرا حبس کرده ام! شيري نيز دارم که هميشه، بايد آنرا در قفسي آهنين، زنداني کنم! بيماري نيز دارم که بايد از او مراقبت کنم و در خدمتش باشم! مردگفت: چه مي‌گويي، آيا با من شوخي مي کني؟ مگر مي‌شود انساني اين همه حيوان را با هم در يک جا، جمع کند و مراقبت کند!!؟ پيرمرد گفت: شوخي نمےکنم، اماحقيقت تلخ و دردناکيست، آن دو باز چشمان منند، که بايد با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت کنم. آن دو خرگوش پاهاي منند، که بايد مراقب باشم بسوي گناه کشيده نشوند. آن دوعقاب نيز، دستان منند، که بايدآنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج ديگر برادران نيازمندم را مهيا کنم. آن مار، زبان من است، که مدام بايد آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشايستي از او، سر بزند. شير، قلب من است که با وي هميشه در نبردم که مبادا کارهاي شروري از وي سرزند. و آن بيمار، جسم وجان من است که محتاج هوشياري، مراقبت و آگاهي من است. و اين کار روزانه من است که اينچنين مرا رنجور کرده و امانم را بريده است. ــــــــــــــــ (داستانک‌ونکات‌ناب) دانابی شو؛ دانا شو!👇👇 📚 @dastanak_ir