بعد از پذیرش بیمارستان، قسمت بستری در سمت راست در ورودی بود. به سمت قسمت بستری رفت انتظامات آنجا که مردی جوان و قد بلند بود با زنی ژولیده صحبت می‌کرد: چطوری بگم یه همراه بیشتر نمی‌تونه بالا بره... زن آستین‌های لباسش را پایین کشید: نَومه... یه دقیقه ببینمشو به خود امام حسین که صاحب این بیمارستانه زود میام. مرد جوان گویی دلش ریخت: مادرِمن قسم نده اسم امام حسین رو میاری آدم نمی‌دونه چیکار کنه... برو و زود برگرد... زن زود پلاستیک سفیدی را که گوشه اش را انگار موش خورده بود برداشت: خدا خیرت بده من سَیدم دعات می‌کنم. _خدا حفظتون کنه؛ فقط زود بیاید. _ باشه روی دو چشمم زن پله‌ها رو دو تا یکی بالا رفت. سالن بیمارستان مثل همیشه شلوغ بود از کنار در آهسته به سمت انتظامات رفت: سلام آقای حسینی. آقای حسینی که انگار برق او را گرفته بود زود از روی صندلی‌اش بلند شد: سلام خانم رشیدی... دستور بفرمایید امری بود؟ مثل همیشه با روی خوش سرش را به نشانه ادب پایین آورد: ممنونم؛ خدا رو شکر عرض کوچیکی داشتم. _ بفرمایید _ نیازمندی می‌شناسید که تا الان کربلا نرفته باشه و علت نرفتنشم هزینش باشه؟ آقای حسینی طبق عادت دستی به ریشش کشید کمی به در سوپروایزر نگاه کرد دوباره چشمش را به طرف او برگرداند: نمی‌شناسم ولی براتون می‌پرسم. پسر جوانی که از آنجا می‌گذشت صدا زد: ببخشید من تا الان کربلا نرفتم. سر و روی خوبی داشت یک پیراهن چهارخانه و یک شلوار کبریتی. نگاهی به او انداخت: شما که وضع مالی‌تون بد نیست، می‌تونید خودتون برید درسته؟ پسر دست در جیب شلوارش کرد: ولی تا حالا نرفتم. یک لحظه سکوت حاکم شد پسر منتظر جواب بود که خانم رشیدی کلید اتاقش را در دستش کمی تکان داد بدون تعارف رو به او کرد: شرمنده باید نیازمند باشه. بعد هم بدون هیچ تردیدی از پله‌ها به سمت زیرزمین حرکت کرد. جلوی اتاق مددکاری مثل زمانی که کوپن می‌دادند و مردم از سر و کله هم بالا می‌رفتند ازدحام جمعیت بود. زنی با لباس صورتی که لباس مخصوص همراه بود با یک بچه بسیار ضعیف و لاغر به زور خودش را از میان جمعیت جلو کشیده بود: بهش شماره ۲ می‌خوره. من نه خیلی وضع مالی خوبی دارم اینم بدنش به بیشتر پوشک‌ها حساسیت داره. صدای مددکار که بلند داد می‌زد تا در این شلوغی صدایش شنیده شود به گوش می‌رسید: مامان الان بهتره؟ کی مرخص میشه؟ کودک بیمار با دستان لاغرش که دل را ریش ریش می‌کرد روسری مادرش را می‌کشید و چیزهایی می‌گفت که فقط مادر می‌توانست بفهمد. مادر دست فرزندش را گرفت: فردا مرخص میشه؛ ولی می‌دونید که من هر یکی دو، سه ماه باید بیارمش بستری بشه. اشک از گوشه چشمش مانند سیل جاری شد: خسته شدم کاش خدا یا سالمش می‌کرد یا... بقیه حرفش را خورد حتی دلش نمی‌آمد به این مسئله فکر کند. دیوار زیرزمین پر بود از نقاشی کودکانه ولی بچه‌هایی که آنجا بودند از شدت درد هیچ توجهی به آنها نمی‌کردند.