هدایت شده از  هیـرش】
همه چیز را دقیق و عمیق نگاه می‌کنم ، انگار می‌خواهم بعد از مرگم هم - که نمی‌توانم به هیئت بروم - همه را به خاطر داشته باشم . مثلا آن کتیبه سبزِکوچک که رویش نوشته : " غبارِکفش‌ِعزادارِتو شفا دارد ؛ چرا که روضه‌یِ‌تو بوی‌ِکربلا دارد " ، در باد تکان میخورد و شعرش در هم می‌رود . یا آن چراغْ قرمزها که مرا یادِدست‌های‌ِمردها می‌اندازد موقع‌ِسینه‌زنی که پایین و بالا میرود ؛ روی‌ِدستم هاله‌ای قرمز احساس می‌کنم و بعد می‌فهمم آن‌ها روشن شده‌اند .. و نسیمی که هر سال شب‌های‌ِاول می‌وزد . من قسم می‌خورم این نسیم حالتی متفاوت دارد . بویی ندارد و صدایی نیز . اما ، مطمئنم اگر در جایی و در زمانی دیگر بر من بوزد ، باز هم می‌شناسمش که این نسیم‌ِشب‌ِاول‌ِمحرم است . یا همین تکه از پارچه سیاه‌ِکنارم که چاک خورده و پنجره‌ای شده به طرف دیگرش . می‌دانم ! شب یازده‌ِمحرم قرار است تا یک‌سال دلم برای‌ِهمین پارگی هم تنگ شود .. همه چیز زیباست و عمیق همه‌ی‌ِاین زیبایی‌ها را می‌نوشم . حتی صدای‌ِآن پسرِاحتمالا سیزده - چهارده‌ساله که دارد میکروفون‌ها را امتحان میکند . صدایش خوب نیست و کاملا ناپخته است ! اما آن را هم می‌نوشم ، انگار داوودِنبی ست . و بیش‌تر از همه ، خانه‌ام را در ذهنم حکاکی می‌کنم . هم برای‌ِرفع‌ِدلتنگی های‌ِبعد از مرگ و هم این تنها داشته‌ی‌ِمن است که تمام‌قد بر آن تکیه کردم . بر همان بخار ها که آرام از سطحِ‌لرزان‌ِچای‌ها بلند می‌شود و خیلی هم سست به نظر می‌رسد ، تکیه کرده‌ام . اگر بی‌دقتی کنیم یا عجله و زودتر لیوان‌ها را پر کنیم چایی سرد می‌شود ، و بخاری دیگر از آن به آسمان نمی‌رود . همین چایی سرد وجودِمرا گرم نگه می‌دارد انگار امید ! ادامه دارد ..