درس بود .
مسبوق به سابقه ..
رسیدم به همان تکهیِسهدیدارِنادرِابراهیمی ،
بدونِتوجه به تشبیهها و استعارهها .
از امام خواندم و کلمه کلمه نیوشیدم .
و این اولبار نبود که احوالاتِامام
بغضی نشاند بر گلویم که ندانم به چه علت !
همهیِآن هیاهویِاهدافِامام
که در جوانی به بزرگی و استادی میماند ،
و همهیِهر چه در سرِاو بود - مثلهمیشه -
بغض شد در نفسِمن .
بغضی که اسم و علت نداشت .
بغضشادی ؟ غم ؟ یأس ؟ بغض از هیجان ؟
نه !
بغضِروحالله .
اسمش همین است .
همان نبضی که با گرمایِجوشانِامام ،
در سینه و سر و قلبم به حدت و شدت
میزند ..
به انقلاب فکر میکنم .
به حرکت و به تأثیر . به انقلابی بودن ،
به منقلب کردن تاریخ و قلبِافکار و
ترکیبهایِمقلوب شده ..
به این فکر میکنم که انقلابیها
صفتِمقلبالقلوبی خدا را به ارث بردهاند .
بغضِروحالله هنوز میتپد .
بغضِانقلاب ..
به یاد میاورم : رودیم که آسودگیِما
عدمِماست .