بسم الله الرحمن الرحیم من زنده‌ام قسمت نود و چهارم سرباز عراقی تا آنجا که قدرت داشت نعره کشید و گفت: اخرسی مجوسیه (خفه شو مجوس ) با فشار و فریاد زیاد، نزدیک صبح مرا برای مداوا به بهداری بردند. وقتی به بهداری رسیدم اولین چیزی که از آن مطمئن شدم این بود که آنجا بصره است. مرا به اتاق بزرگی بردند که سقف و دیوار و آینه های چند بعدی داشت. در اولین لحظه احساس کردم جمعیت زیادی در اتاق هستند اما بعد از اینکه چشم هایم به نور اتاق عادت کرد فقط دو افسر را دیدم که پشت میز نشسته بودند. شخص دیگری هم در گوشه ای مشغول نماز بود. حیرت زده به او نگاه می کردم. هم خوشحال شدم از اینکه مسلمانند و خدا و پیامبر و قرآن را می‌شناسند هم ناراحت از اینکه پس چرا کسانی که نماز می خوانند با ما می جنگند. باورم نمی شد در چند قدمی آن سلول های مخوف و متعفن، قصر و بارگاهی به این زیبایی و مجللی ساخته باشند. اما واقعیت این بود که آن دخمه ها حاصل این قصرها و آن ناله ها حاصل این قهقهه های مستانه بود. هر دو نماز می خواندند و خدا را می پرستیدند اما این کجا و آن کجا؟ شدت دل پیچه اجازه نمی‌داد کمرم را صاف نگه دارم و راست بایستم. در حالی که دلم را گرفته و به خودم می پیچیدم با همان بوی متعفن و مشمئز کننده ی کفش و شلوار آلوده وارد اتاق شدم. حالت رقت انگیزی داشتم. خنده های تحقیر آمیز آنها از دردی که می کشیدم تلخ تر و گزنده تر بود. به زبان فارسی _ کردی گفت: خدا با چه زبانی با مردم سخن می‌گوید؟ پیامبر و امامان با چه زبانی سخن می گفتند؟ شما با چه زبانی با خدا سخن می‌گویید؟ محمد صلوات الله علیه و آله و سلم و قرآن و کربلا و امام حسین همه عرب هستند و مال ما هستند. شما آمده‌اید ما را مسلمان کنید؟ جواب من فقط سکوت بود و سکوت. دوباره گفت: برایمان انقلاب خمینی را آورده‌ای دختر خمینی؟ بوی انقلاب می دهی؟ بوی تعفن کفش هایم تمام اتاق را پر کرده بود. آنها بینی هایشان را گرفته بودند. دیگر طاقت یک لحظه ایستادن را نداشتم. فکر کردم شاید بیماری وبا گرفته ام چون کنترلم را از دست داده بودم و نمی‌توانستم روی پا بایستم. نشستم اما دوباره به زور اسلحه و تشر افسر عراقی بلندم کردند که بایستم. می گفتند: شما نماز می خوانید؟ به چه زبانی؟ عربی؟ آمده‌اید کربلا بروید؟ خمینی برای ما پیام می فرستد. او می‌خواهد کشور ما را هم به هم بریزد، تو چه می‌گویی دختر خمینی؟ توان حرف زدن نداشتم. فقط به خودم می پیچیدم و نمی دانستم قرار است که یکی از این محکمه ی جانفرسا بیرون بروم. حاضر بودم عطای دکتر و دارو را به لقایش ببخشم. تمام سر و صورتم خیس عرق بود و صدای تپش قلبم را به وضوح می‌شنیدم. زانوهایم وزن بدنم را تاب نمی آوردند و حلق و زبانم خشکیده و به هم قفل شده بود. کم آبی همه ی وجودم را بی رمق و ناتوان کرده بود. ثانیه ها به سختی عبور می‌کردند. دل پیچه و فشار اسهال مثل طوفان مرا به زمین می کوبید. بعد از این همه سوال بی جواب و سرپا ایستادن، وقتی حس می‌کردم بند بند استخوان هایم دارند از هم جدا می شوند، تازه نفر سومی وارد اتاق شد و پشت میزی که در کنارش کمدی بود، نشست. با تمسخر پرسید: شنو و جعچ بنت الخمینی؟ (دردت چیه دختر خمینی؟) برای اینکه بیشتر از این آن جا نمانم و به رنجم خاتمه دهم گفتم درد ندارم... پایان قسمت نود و چهارم 🏴 @AXNEVESHTEHEJAB