بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت هشتاد و ششم
گفتم: ما با سه نفر اسیر شدیم. دکتر هادی عظیمی و میر احمد میرزا جعفر جویان و مجید جلالوند که اصلاً نمیدانم چه بلایی سرشان آمده.
استدلال فاطمه منطقی بود اما تشنج عصبی و شوک شدیدی به من وارد شده بود. سراسر بدنم خیس عرق بود، احساس تهوع و دل آشوبه شدیدی داشتم. بیصدا به گوشهای از اتاق خزیدم و در حالی که دلم را به شدت می فشردم از درد جسمی و اضطراب روحی به خود می پیچیدم.
مریم با چشمان محزون و مضطرب کنارم نشست و سعی میکرد با شوخی از کنار پیشنهاد و نگاه های کثیف آنها بگذرد.
غذا خوردن با دست های آلوده، کار خودش را کرده بود. مبتلا به دل پیچه و اسهال شدیدی شده بودم که توان برخاستن را هم از من سلب کرده بود.
صبح روز بعد با صدای همهمه ی بیرون، سراسیمه بلند شدیم و برای اینکه از اخبار جدید مطلع شویم از پشت پنجره بیرون را نگاه کردیم.
کامیونی پر از اسیران ایرانی از نظامی گرفته تا غیرنظامی و پیر و جوان، وارد زندان کردند.
پلاک ماشین شماره ی اهواز بود. هر کسی که پایین می آمد با یک لگد به سمت دیگر پرتابش می کردند. استقبال تحقیرآمیزی بود.
تمام وجودم چشم شده بود تا شاید آشنایی را پیدا کنم. خدایا این همه آدم را از کجا می گیرند. اگر آقا یا رحیم یا سلمان یا محمد یا هر کدام از برادرانم را ببینم چه عکس العملی نشان بدهم؟ او را صدا بزنم یا ساکت باشم؟
در همین حین دختر دیگری را به سمت اتاق ما آوردند. باورمان نمی شد روز ۲۶ مهر است و اینها هنوز در جاده اسیر می گیرند.
بی اعتنا به همه ی محدودیتها و ملاحظات به استقبالش رفتیم. برای اینکه با هم ارتباط نگیریم، او را از ما ترسانده بودند. احتیاط میکرد و کمتر به سمت ما می آمد. اما بعد از چند ساعت خودش را معرفی کرد:
- حلیمه آزموده، کارمند بهدادی و مامای بیمارستان نهم آبان ( بیمارستان شهید بهشتی فعلی ) هستم. از اول جنگ شبانه روز در بیمارستان درگیر مداوای مجروح های جبهه و بمبارانها بودیم. خانم دلگشا مترون بیمارستان گفتند شما برای چند روز بروید استراحت و چند روز دیگر برگردید. من هم رفتم پیش نامزدم نادر ناصری باهم بیاییم. متاسفانه زمانی که جاده در دست عراقی ها افتاده بود هر دومان اسیر شدیم. نادر را به اتاق برادران بردند و مرا آوردند اینجا.
اگر چه نمی خواستیم تنهایی ما با اسارت خواهران دیگر پر شود اما حالا یک جمعه چهار نفره شده بودیم. هرچند عقاید و سلایق متفاوتی داشتیم اما سعی کردیم در مقابل دشمن یک دست و یک صدا باشیم.
به هم امید میدادیم و ترس را از هم دور می کردیم، به هم کمک می کردیم و با هم شادی می کردیم. با هم گریه می کردیم و تنهایی های همدیگر را پر میکردیم به سرعت در همه چیز همدل و همزبان شدیم...
پایان قسمت هشتاد و ششم
#نهضت_کتابخوانی
🌸
@AXNEVESHTEHEJAB