📚
#رمان_واقعی_مفهومی_بصیرتی
⛅️
#افتاب_در_حجاب
7⃣4⃣
#قسمت_چهل_وهفتم
💢زمزمه مى کنى :
تاب از کَفَت نبرد این
#مصیبت ، عزیز دلم ! که این قصه ،
#عهدى دارد میان پیامبر خدا، با جدت و پدرت و عمت . آرى خداوند متعال ، مردانى از این امت را که
#ناشناس حکام جابرند و
#درآسمان 🌫شهره ترند تا در زمین ،
#متعهدکرد که به
#تکفین و
#تدفین این عزیزان بپردازند؛ اعضاى پراکنده این پیکرها را
#جمع کنند و
#بپوشانند و
این جسدهاى پاره پاره را
#دفن کنند و براى
#مقبره پدرت ، سید الشهداء در زمین طف ،
#پرچمى بر افرازند که
#درگذر_زمان_محو_نشود و یاد و خاطره اش در
#حافظه_تاریخ ، باقى بماند.
🖤و هر چه سردمداران کفر و پیروان ضلالت در
#نابودى آن
#بکوشند،
#ظهور و
#اعتلاى آن
#قوت گیرد و
#استمرار پذیرد. پس نگران کفن و دفن این پیکرها مباش که
#خدا خود به کفن و دفنشان نگران است.این کلام تو....
انگار آبى است بر آتش 🔥و جانى که انگار قطره قطره به تن تبدار و بى رمق سجاد تزریق مى شود.
#آنچنانکه آرام آرام گردنش را در زیر بار غل و زنجیر، فراز مى آورد، پلکهاى خسته اش را مى گشاید و کنجکاو عطشناك مى
گوید:_روایت کن آن عهد و خبر را عمه جان!تو مرکبت را به مرکب سجاد،
#نزدیکتر مى کنى ، تک تک یاران کاروانت را از نظر مى گذرانى و ادامه مى دهى :
💢على جان ! این حدیث را خودم از
#ام_ایمن شنیدم و آن زمان که
#پدرم به ضربت ابن ملجم لعنت االله علیه در بستر
#شهادت آرمید و من آثار ارتحال را در سیماى او مشاهده کردم ، پیش رفتم ، مقابل بسترش زانو زدم و عرضه داشتم : (پدر جان ! من حدیثى را از ام ایمن شنیده ام . دوست دارم آن را باز از دو لب مبارك شما بشنوم.) پدر، سلام االله علیه چشم گشوده و نگاه بى رمق اما مهربانش را به من دوخت و فرمود:
🖤 نور دیده ام ! روشناى چشمم حدیث همان است که ام ایمن براى تو گفت . و من
#هم_اکنون_می_بینم تو را و جمعى از زنان و دختران اهل بیت را که در
همین
#کوفه ، دچار
#ذلت و
#وحشت شده اید و در
#هراس از
#آزار مردمان قرار گرفته اید. پس بر شما باد
#شکیبایى !
#شکیبایى !
#شکیبایى!
#سوگندبه_خداوند شکافنده دانه و آفریننده جان آدمیان که در آن زمان در تمام روى زمین ، هیچ کس جز شما و پیروان شما، ولى خدا نیست...
💢 از
#نگاه_سجاد در مى یابى...
که هر کلمه این حدیث ، دلش را
#قوت و روحش را
#طراوت مى بخشد و در رگهاى خشکیده اش ،
#خون_تازه مى دواند.همچنانکه اگر او هم با نگاه خواهشگرانه اش نگوید که :
(هر آنچه شنیده اى بگجو عمه جان !)
تو خودت مى فهمى که... باید تمامت قصه را روایت کنى . تا در این بیابان سوزان و راه پر فراز و نشیب ، امام را بر مرکب لغزان خویش ، حفظ کنى:
🖤
#ام_ایمن چنین گفت: عزیز دلم 💕و کلام
#پدر بر تمام گفته هاى او مهر
#تایید زد: من آنجا بودم آن روز که
#پیامبر به منزل
#فاطمه دعوت بود و فاطمه برایش حریره اى مهیا کرده بود. حضرت على (علیه السلام ) ظرفى از خرما پیش روى او نهاد و من قدحى از شیر و سرشیر فراهم آوردم.رسول خدا، على مرتضى ، فاطمه زهرا و حسن و حسین ، از آنچه بود، خوردند و آشامیدند. آنگاه على برخاست و آب بر دست پیامبر ریخت . پیامبر، دستهاى شسته به صورت کشید و به على ، فاطمه و حسن و حسین نگریست .
💢سرور و رضایت و شادمانى در نگاهش موج مى زد.... آنگاه رو به
#آسمان 🌫کرد و ابر
#غمى بر آسمان چشمش نشست . سپس به سمت
#قبله چرخید، دو دست به دعا برداشت و بعد سر به سجده گذاشت . و ناگهان شروع به
#گریستن کرد. همه
#متعجب و
#حیران به او مى نگریستیم و او
#همچنان_مى_گریست. 😭سر از سجده برداشت و اشک همچنان مثل باران بهارى ، از گونه هایش فرو مى چکد.اهل بیت و من ، همه از گریه پیامبر،
#محزون شدیم اما هیچ کدام دل سؤال کردننداشتیم .
🖤 این حال آنقدر به طول انجامید که فاطمه و على به حرف آمدند و عرضه داشتند: خدا چشمانتان را گریان نخواهد یا رسول الله! چه چیز، حالتان را دگرگون کرد و اشکتان را جارى ساخت؟! دلهاى❣ ما شکست از دیدار این حال اندوهبار شما.
#پیامبر فرمود:
#عزیزانم ! از دیدن و داشتن شما آنچنان حس خوشى به من دست داد که پیش از این هرگز بدین مرتبت از شادمانى و سرور دست نیافته بودم . شما را
#عاشقانه و
#شادمانه نگاه مى کردم خدا را به نعمت وجودتان ،
#سپاس مى گفتم که ناگهان
#جبرئیل فرود آمد...
#ادامه_دارد...
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh