📚
#رمان_شهدایی
🌷
#خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز
↶° به روایت: همسرشهید
5⃣
#قسمت_پنجم
.
🔴
#بعد از یک هفته که خواستیم برگردیم
آقایوسف میگفت «بمونید.
#حسن آقا گفته شمارو نگه دارم تا خودش برگرده.»
اما من باید برمی گشتم.
#کلاس داشتم. خودش برایمان بلیط گرفت و ما را رساند ترمینال.🍃
🔶این یک هفته که
#شیراز بودم، بیش تر از شغل
#نظامی و ارتشی بدم آمد.
«این دیگه چه کاریه❓ نه شب🌛 داره نه روز 🌤. از فردات
#خبر نداری.»
#مخصوصا از شانس ما به حسن مأموریت
#خورده بود.🍃
🔵سه ماه بعد یک روز
#عصر که از
#دانشگاه برگشتم، دیدم یکی ار خاله هایمان آمده دیدنمان.
خاله ریز ریز
#می خندید😃 و همانطور که با
#مادرم حرف می زد، با چشم و ابرو به من اشاره می کرد، بهم
گفت «اومدم
#خواستگاری تو» تعجب کردم. این خاله ام
#پسر نداشت.🍃
🔶گفتم «شما که
#پسر نداری خاله.»
گفت «از طرف دوست حسن آقا رَب پرست اومدم.
#یادت نیست❓ رفته بودی
#شیراز، حسن تورو به یوسف کلاهدوز معرفی کرده.»✔️
گفتم « نه خاله من اصلا توی فکر
#ازدواج و این حرف ها نیستم. بعد هم، من ابداً زن
#نظامی جماعت نمی شم.»🍃
🔴خاله جواب داد:
«یعنی چی❓ خیلی دلت بخواد. جوون به این خوبی و سر به زیری.
#نجیب و سر به راه.
#ماشاءالله از تیپ و قیافه هم که چیزی کم نداره.
#شغلش هم که درست حسابیه. با حقوق سر موقع.»
هر چه گفتم «اتفاقاً من از همین شغلش خوشم نمی آد»
#قبول نکرد.🍃
🔷
#اصرار کرد « تو که خوب نمی شناسیش. حالا بزار یک
#جلسه با هم صحبت کنید. اگر باز هم جوابت نه بود،
#استخاره کن. بعد بگو استخارمون بد اومده. اما من یک چیزی بهت بگم. این آقا یوسف از حسن خودمون هم بهتره. یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی. همه ی پسرهای خاله بتول میگن این دیگه از حسن هم بهتره.»🍃
🔶
#وقتی دیدم خاله دارد ناراحت می شود
گفتم « از الان میدونم که جوابم منفیه، ولی حالا یک جلسه صحبت می کنیم. بعدش هم میگم استخارمون بد اومد ها.»
خاله قبول کرد و با خوشحالی گفت «پس من میرم وعده کنم.»
فردا شبش آقا یوسف تنها آمد خانه ی ما. پدر و مادرش# مشهد بودند.🍃
🔵
#گفته بودند « اختیار با خودته. برو بپسند. بعداً ما میایم.» گویا
#مادرش خیلی دوست نداشت خانه ی مردم برود
#خواستگاری. خجالت می کشید. برای همین هم انتخاب را به عهده ی خودش گذاشته بود.🍃
.
#ادامه_دارد
🍃🌹🍃🌹
@ShahidNazarzadeh