#مثل_هیچکس ♥️
#قسمت_بیست_ونهم 9⃣2⃣
🍂_مگه من به جز تو که یه دونه بچه می کی رو دارم تو این دنیا؟ مگه ما برات چی کم گذاشتیم که با من اینجوری می کنی؟
نتوانسته ادامه دهد و اشکهایش سرازیر شد😭 پدرم جعبه دستمال کاغذی را برایش نگهداشت دیدن اشک های مادرم تحت تاثیر قرار گرفته بودند از این که دیدم پدر و مادرم به خاطر من این همه
#غصه خوردنت قلبم💔 به درد آمده بود
🌿روی پای مادرم افتادم پایش را بوسیدم و گفتم:
_غلط کردم. باور کنید من هیچ وقت نخواستم شما را اذیت کنم.
گریه مادرم شدیدتر شد مرا در آغوش گرفت💞 و با هم اشک ریختیم بعد از آنکه کمی قربان صدقه هم رفت و آرام شد قول دادم بیشتر مراعات حالشان را بکنم. اواخر تابستان بود که هر سال برای زیارت به
#مشهد رفتیم این سفر برایم فرق میکرد با دل اندوهگین و لبریز از نیاز رفته بودم
🍂همیشه سفر ما زیارتی و سیاحتی بود اما این بار دلم می خواست فقط در حرم بماند و دعا کنم. می دانستم اگر باز هم در گردش و تفریح همراه پدر و مادرم نروم باعث ناراحتی شان می شوم. به ناچار🙁 همراه ایشان میرفتم و وانمود می کردم حالم خوب است اما هر بار که از حرم برمیگشتم چشمهای قرمز حال دلم را لو می داد
🌿روز آخر قبل از خداحافظی روبروی
#حرم نشستم و گفتم:
_من حرف زدن بلد نیستم تا الان که ۲۱ سالمه هرسال اومدم اینجا اما هیچ وقت از تو چیزی نخواستم❌ میگن شما هر دردی رو شفا میدی، هر گره ای رو باز می کنی، هر زخمی را مرهم میزاری. هر پریشونی رو آروم می کنی. ازت می خوام یا این محبت که به دلم افتاده رو از بگیری یا کمکم کنی پیداش کنم😔
#امام_رضا گرفتارم
🍂بعد از درد و دل کردن نماز خواندن و خداحافظی کردم و پس از آن سفر احساس آرامش😌 بیشتری میکردم با آن که بعد از چند ماه
#حاجتم را نگرفته بودم اما نماز خواندن را ادامه دادم یک روز محمد از من پرسید:
_چرا با اینکه حاجتتو نگرفتی هنوز نماز میخونی ؟ !!
من هم بدون مکث گفتم:
+فقط برای
#آرامش خودم ...
✍ نویسنده: فائزه ریاضی
#ادامه_دارد...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh