7⃣6⃣9⃣
#خاطرات_شهدا 🌷
💠برشی از کتاب
#سربلند
✍ به روایت دوست شهید
🌾من بیشتر در ستاد
#تدوین بودم؛ بیرون از لشکر در مناطق مسکونی. گاهی برای پیگیری کارها می آمدم داخل لشکر. محسن از در پادگان
#پیاده می رفت سمت زرهی؛ ولی من با
#ماشین داخل پادگان تردد میکردم.
🌾یکروز صبح زیر باران جلوش ترمز زدم که
#سوار شود. گفت: میخوام
#ورزش کنم. فردایش باز بوق زدم که بپر بالا گفت: میخوام ورزش کنم، دفعه ی بعد سرش را آورد داخل پنجره و گفت: « ممد ناصحی!این ماشین
#بیت_الماله، تو داری باهاش میری موظفی، اگر می خواستن برای منم ماشین میذاشتن. »
_این ماشین مال رده هاست، ما که نمیخوایم بریم بیرون.
🌾آدم تو همین چیزای
#خُرد مدیون میشه. خوب شدن از همین جاهاست که اگه
#رعایت نکنی هر چی هم زور بزنی آدم نمیشی!
🌾سرش را از پنجره دزدید.
_آدم با این کارا صُمُ بُکمُ عمیُ میشه.
_یعنی چی!؟
_یعنی خدا به دهن و گوشت
#مهر میزنه و دیگه به راه راست هدایت نمیشی.تلاش هم میکنی اما نمیشه.
🌾یکبار
#بیرون از پادگان سوار ماشینم شد. گرم حرف بودیم که یک
#توپ_بادی افتاد جلویمان. نتوانستم بکشم کنار رفت زیر ماشین و ترکید. محسن گفت: بزن کنار .
#پیاده_شد، رفت سمت بچه ای که سر کوچه
#دمغ شده بود. دست کشید روی سرش وگفت: ناراحت نشو برو و با دوستات یه
#بازی دیگه بکن تامن برات توپ بخرم.
🌾جلوی یک مغازه ترمز کردم.
#دوتا توپ بادی خرید؛
#مثل همان توپی که ترکیده بود.خوشحال بود که در این دوره و زمانه هنوز بچه هایی پیدا میشوند که دست از
#موبایل وبازی کامپیوتری بکشند و بیایند در کوچه خودشان را
#سرگرم کنند.
🌾وقتی توپ هارا داد دست بچه ها، گفتم: آفرین!، خودش را جدی گرفت و گفت: آفرین نداره، یاد بگیر و خودت هم از این کارا بکن. گفتم: تو این مدت خیلی چیزا ازت یاد گرفتم، خندید((پس باید توی
#ثوابش هم من رو شریک کنی!))
🌾باهم رفتیم مسجد، بیرون که آمدیم بچه ای با سینی
#چای آمد استقبالمان .گفتم: من نمیخورم، چشم غره رفت که بردار. برداشتم و گفتم: تازه خوردم!
گفت: اگه ده تا چایی هم آوردن، بخور شاید
#همه_دارایی این آدم همین چند تا چی باشه، اگه نخوری
#شرمنده میشه.
#شهید_محسن_حججی🌷
شادی روحش
#صلوات
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh