مدافعان حرم 🇮🇷
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 #قرار_بی‌قرار 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم #مصطفی_صدرزاده قسمت 0
🌷  بسم رب‌ الشهداء و الصدیقین 🌷 🥀 🌹 خاطرات شهید مدافع حرم قسمت 1⃣6⃣1⃣ شب امتحان که می شد، کتاب را ورقی می‌زد و می گفت: «مامان من نفهمیدم! » بعد کتاب را می انداخت گوشه ای و می‌گفت: « تو برام توضیح بده! » آخر سر هم می رفت و یک چهارده یا پانزده می‌گرفت. به جز کلاس‌های شهید بطحایی، عاشق کلاس‌های حاج آقا منفرد بود. چون ایشان خیلی اخلاقی و ملموس حرف می‌زدند. کلاس‌های ما پشت میز و صندلی نبود، بچه ها زمین را ترجیح می دادند. برای امتحانات هم ستونی روی زمین می‌نشستیم. گاهی سر جلسه امتحان می‌خواستم شیطنت بکنم اما مصطفی می گفت: « ما در حوزه چیزی به نام تقلب نداریم و عبا را می کشید روی سرش و چیزی حدود چهل دقیقه می نشست و می نوشت. » حوزۀ ما حیاط نداشت. از طبقه پایین یک راه پله بود که سمت بالا می رفت و به یک راهرو منتهی می‌شد. گاهی یک تخت می‌بردم آنجا با سماور و استکان بساط چای پهن می کردم و بچه ها را صدا میزدم. مصطفی روی تخت نیامده می گفت: « مامان، قربون دستت یه فنجون چای بده! » یک شب که بچه هاحسابی گرم حرف بودند کف زمین را پر از ریکا کردم و بچه ها همه روی زمین لیز خوردند که البته خودم هم بی نصیب نماندم. وقتی که لیز خوردم بچه ها دست و پایم را گرفتند و حسابی خیسم کردند. رئیس حوزه، عصبانی آمد بالا و گفت: « هیچ معلومه اینجا چه خبره؟ خیر سرتون نون امام زمان رو می خورید! » با لباس خیس آمدم بیرون. حاج آقا نگاهی به سر و وضعم کرد و گفت: « تو کجا بودی؟ » به دستشویی اشاره کردم. سرم را چرخاندم تا ببینم مصطفی کجاست؛ نبود. حاج آقا که رفت دیدم در کمد باز شد و آمد بیرون! ⬅️ ادامه دارد.... @Modafeaneharaam