داستان محمد... از سرزمین نور.mp3
زمان:
حجم:
22.27M
👌در زندگی دیگران زیستن، فرصت محدود عمر را پر و بال می دهد.
👍در داستان دیگران ما تولدی نو می یابیم و احساساتی را لمس می کنیم که تجربه نکرده ایم
🥰چه گوارا که داستان محمد پیش روی ماست و فرصتی که در زیر و بم این زندگی آسمانی سَرک بکشیم...
عبدالمطلب، نیای پدری پیامبر اکرم (ص)، خواب می بیند از عالم غیب به او الهام می شود تا چاه زمزم را دوباره حفر و احیا کند، اما با مخالفت بزرگان قریش روبهرو می شود که خواستار مشارکت در این کار بودند. از همین رو قصد می کنند تا به شامات، نزد زنی کاهن، بروند تا از او داوری بخواهند. در این سفر قافله آنان گم می شود و تا سرحدِ مرگ پیش می روند، تا اینکه با معجزه ای نجات می یابند و به نیت عبدالمطلب ایمان می آورند.
🖌نویسنده : محمدرضا سرشار
پ ن : هر شب با داستان محمد
فصل اول : پیش از تولد
#داستان
#عبدالمطلب
یکهزاروپانصدمینسالتولدپیامبر
❤️پیامبر عزیز! صدای مِهرت را به گوش جهانیان میرسانیم❤️
✅ در نشر معارف نبوی سهیم باشید
👇👇👇👇👇
@rasulrahmat
داستان محمد... از سرزمین نور_02.mp3
زمان:
حجم:
19.14M
داستان محمد
قسمت دوم
👌در زندگی دیگران زیستن، فرصت محدود عمر را پر و بال می دهد.
👍در داستان دیگران ما تولدی نو می یابیم و احساساتی را لمس می کنیم که تجربه نکرده ایم
🥰چه گوارا که داستان محمد پیش روی ماست و فرصتی که در زیر و بم این زندگی آسمانی سَرک بکشیم...
عبدالمطلب، نیای پدری پیامبر اکرم (صلیاللهعلیهوآله)، خواب می بیند از عالم غیب به او الهام می شود تا چاه زمزم را دوباره حفر و احیا کند، اما با مخالفت بزرگان قریش روبهرو می شود که خواستار مشارکت در این کار بودند. از همین رو قصد می کنند تا به شامات، نزد زنی کاهن، بروند تا از او داوری بخواهند. در این سفر قافله آنان گم می شود و تا سرحدِ مرگ پیش می روند، تا اینکه با معجزه ای نجات می یابند و به نیت عبدالمطلب ایمان می آورند.
🖌نویسنده : محمدرضا سرشار
پ ن : هر شب با داستان محمد
فصل اول : پیش از تولد
#داستان
#عبدالمطلب
یکهزاروپانصدمینسالتولدپیامبر
❤️پیامبر عزیز! صدای مِهرت را به گوش جهانیان میرسانیم❤️
✅ در نشر معارف نبوی سهیم باشید
👇👇👇👇👇
@rasulrahmat
داستان محمد...از سرزمین نور قسمت پنجم.mp3
زمان:
حجم:
21.96M
داستان محمد
قسمت، پنجم
👌در زندگی دیگران زیستن، فرصت محدود عمر را پر و بال می دهد.
👍در داستان دیگران ما تولدی نو می یابیم و احساساتی را لمس می کنیم که تجربه نکرده ایم
🥰چه گوارا که داستان محمد پیش روی ماست و فرصتی که در زیر و بم این زندگی آسمانی سَرک بکشیم...
🥺پس از سالها، وقتی همه پسران عبدالمطلب به سن جوانی رسیدند، وی قصد کرد تا نذر خود را ادا کند. همه پسرانش را جمع کرد و به سوی کعبه رفتند و قرار شد تا میان پسرانش قرعه افکند تا یکی را برای قربانی انتخاب کند. قرعه به نام عبدالله، پدر پیامبر اکرم (ص)، میافتد و هنگام قربانی کردن فرا می رسد...
🖌نویسنده : محمدرضا سرشار
پ ن : هر شب با داستان محمد
فصل اول : پیش از تولد
#داستان
#عبدالمطلب
یکهزاروپانصدمینسالتولدپیامبر
❤️پیامبر عزیز! صدای مِهرت را به گوش جهانیان میرسانیم❤️
✅ در نشر معارف نبوی سهیم باشید
👇👇👇👇👇
@rasulrahmat
داستان محمد..از سرزمین نور قسمت ششم.mp3
زمان:
حجم:
19.48M
داستان محمد
قسمت، ششم
👌در زندگی دیگران زیستن، فرصت محدود عمر را پر و بال می دهد.
👍در داستان دیگران ما تولدی نو می یابیم و احساساتی را لمس می کنیم که تجربه نکرده ایم
🥰چه گوارا که داستان محمد پیش روی ماست و فرصتی که در زیر و بم این زندگی آسمانی سَرک بکشیم...
❤️پس از سالها، وقتی همه پسران عبدالمطلب به سن جوانی رسیدند، وی قصد کرد تا نذر خود را ادا کند. همه پسرانش را جمع کرد و به سوی کعبه رفتند و قرار شد تا میان پسرانش قرعه افکند تا یکی را برای قربانی انتخاب کند. قرعه به نام عبدالله، پدر پیامبر اکرم (ص)، میافتد و هنگام قربانی کردن فرا می رسد. در این هنگام سران قریش از او می خواهند تا دست از این کار بکشد و به جای عبدالله خونبهای او را در مقابل کعبه بپردازد.
پس از این که عبدالله از ماجرای قربانی شدنش نجات می یابد، با آمنه ازدواج می کند...
🖌نویسنده : محمدرضا سرشار
پ ن : هر شب با داستان محمد
فصل اول : پیش از تولد
#داستان
#عبدالمطلب
یکهزاروپانصدمینسالتولدپیامبر
❤️پیامبر عزیز! صدای مِهرت را به گوش جهانیان میرسانیم❤️
✅ در نشر معارف نبوی سهیم باشید
👇👇👇👇👇
@rasulrahmat
داستان محمد...از سرزمین نور قسمت هفدهم.mp3
زمان:
حجم:
18.9M
داستان محمد
قسمتِ هفدهم
👌در زندگی دیگران زیستن، فرصت محدود عمر را پر و بال می دهد.
👍در داستان دیگران ما تولدی نو می یابیم و احساساتی را لمس می کنیم که تجربه نکرده ایم
🥰چه گوارا که داستان محمد پیش روی ماست و فرصتی که در زیر و بم این زندگی آسمانی سَرک بکشیم...
در راه بازگشت از یثرب، حضرت آمنه دراثر بیماری جان به جان آفرین تسلیم کرد و محمد خردسال که غم یتیمی وجودش را فرا گرفته بود، به همراه دایه اش، بَرَکه، به سوی مکه روانه شدند.
🖌پس از مرگ آمنه و به خاک سپردن وی، محمد خردسال و برکه به سوی مکه روانه شدند. بَرَکه برای آنکه رنج این سفر غمبار و طولانی را بکاهد، داستان حمله سپاه ابرهه به مکه را برای محمد روایت کرد. در همین زمان که محمد و مادرش، آمنه، در سفر یثرب بودند، عبدالمطلب (جدّ پدری پیامبر) به همراه دیگر سران قریش به قصد تبریک و شادباش به حاکم جدید یمن عازم شدند. آنها پس از طی مسیری طولانی به صنعا (پایتخت یمن) رسیدند تا در مراسم تاجگذاری او شرکت کنند...
🖌نویسنده : محمدرضا سرشار
پ ن : هر شب با داستان محمد
فصل سوم : دوران کودکی
#داستان
#عبدالمطلب
یکهزاروپانصدمینسالتولدپیامبر
❤️پیامبر عزیز! صدای مِهرت را به گوش جهانیان میرسانیم❤️
✅ در نشر معارف نبوی سهیم باشید
👇👇👇👇👇
@rasulrahmat
داستان محمد...ازسرزمین نور قسمت بیست و دوم.mp3
زمان:
حجم:
11.47M
داستان محمد
قسمتِ بیست و دوم
👌در زندگی دیگران زیستن، فرصت محدود عمر را پر و بال می دهد.
👍در داستان دیگران ما تولدی نو می یابیم و احساساتی را لمس می کنیم که تجربه نکرده ایم
🥰چه گوارا که داستان محمد پیش روی ماست و فرصتی که در زیر و بم این زندگی آسمانی سَرک بکشیم...
👌من محمد فرزند عبدالله فرزند عبدالمطلب...
🖌نویسنده : محمدرضا سرشار
پ ن : هر شب با داستان محمد
فصل سوم : دوران کودکی
#بازار
#تجربه
#داستان
#عبدالمطلب
یکهزاروپانصدمینسالتولدپیامبر
❤️پیامبر عزیز! صدای مِهرت را به گوش جهانیان میرسانیم❤️
✅ در نشر معارف نبوی سهیم باشید
👇👇👇👇👇
@rasulrahmat
✨❈﷽❈✨
🏠 حدود همسایه
مردی از انصار خدمت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد:
من خانه ای در فلان محل خریدهام و نزدیکترین همسایهام آدمی است که امید خیری از او ندارم و از شرش نیز خاطر جمع نیستم.
رسول خدا صلی الله علیه و آله به حضرت علی علیه السلام، سلمان، اباذر و مقداد دستور فرمود که با صدای بلند در مسجد فریاد زنند که هرکس همسایه اش از آزار او آسوده نباشد، ایمان ندارد، آنان نیز در مسجد سه بار فرمایش حضرت را با صدای بلند به مردم اعلان کردند.
سپس حضرت با دست اشاره کرد و فرمود:
«چهل خانه از چپ و راست و جلو و عقب همسایه محسوب میشود.»
📚بحارالانوار، ج ۷۴، ص ۱۵۲.
#داستان
#همسایه_داری
#یکهزاروپانصدمین_سال_تولد_پیامبر
❤️پیامبر عزیز! صدای مهرت را به گوش جهانیان میرسانیم❤️
✅ در نشر معارف نبوی سهیم باشید
👇👇👇👇👇
@rasulrahmat
✨❈﷽❈✨
👌👌 ببینید پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله چه کار کردند که جامعهای که هیچ ارزش و هویتی برای بردگان قائل نبودند اینگونه متحول شدند!🤔🤔
💠 ماجرای ازدواج جویبر و ذلفا
❖ آنجا را «صفّه» مینامیدند و ساكنین آنجا كه هم فقیر بدودن و هم غریب، «اصحاب صفّه» خوانده می شدند. رسول خدا و اصحاب به احوال و زندگی آنها رسیدگی می كردند.
❖ یك روز رسول خدا به سراغ این دسته آمده بود. در آن میان چشمش به جویبر افتاد، به فكر رفت كه جویبر را از این وضع خارج كند و به زندگی او سر و سامانی بدهد. اما چیزی كه هرگز به خاطر جویبر نمیگذشت این بود كه روزی صاحب زن و خانه و سروسامان بشود.
❖ این بود كه تا رسول خدا به او پیشنهاد ازدواج كرد، با تعجب جواب داد: مگر ممكن است كسی به زناشویی با من تن بدهد؟! ولی رسول خدا زود او را از اشتباه خودش خارج ساخت و تغییر وضع اجتماعی را - كه در اثر اسلام پیدا شده بود- به او گوشزد فرمود.
❖ رسول خدا پس از آنكه جویبر را از اشتباه بیرون آورد و او را به زندگی مطمئن و امیدوار ساخت، دستور داد یكسره به خانهی زیاد بن لبید انصاری برود و دخترش «ذلفا» را برای خود خواستگاری كند.
❖ زیاد بن لبید از ثروتمندان و محترمین اهل مدینه بود. افراد قبیلهی وی احترام زیادی برایش قائل بودند. هنگامی كه جویبر وارد خانهی زیاد شد، گروهی از بستگان و افراد قبیلهی لبید در آنجا جمع بودند.
❖ جویبر پس از نشستن مكثی كرد و سپس سر را بلند كرد و به زیاد گفت: «من از طرف پیغمبر پیامی برای تو دارم، محرمانه بگویم یا علنی؟».
- پیام پیغمبر برای من افتخار است، البته علنی بگو.
- پیغمبر مرا فرستاده كه دخترت ذلفا را برای خودم خواستگاری كنم.
- پیغمبر خودش این موضوع را به تو فرمود؟!
- من كه از پیش خود حرفی نمیزنم، همه مرا میشناسند، اهل دروغ نیستم.
- عجیب است! رسم ما نیست دختر خود را جز به همشأنهای خود از قبیلهی خودمان بدهیم. تو برو، من خودم به حضور پیغمبر خواهم آمد و در این موضوع با خود ایشان مذاكره خواهم كرد.
❖ جویبر از جا حركت كرد و از خانه بیرون رفت، اما همانطور كه میرفت با خودش میگفت: «به خدا قسم آنچه قرآن تعلیم داده است و آن چیزی كه نبوت محمد برای آن است غیر این چیزی است كه زیاد میگوید».
❖ ذلفا دختر زیبای لبید كه به جمال و زیبایی معروف بود، سخنان جویبر را شنید، آمد پیش پدر تا از ماجرا آگاه شود.
- بابا! این مرد كه همین الآن از خانه بیرون رفت با خودش چه زمزمه میكرد و مقصودش چه بود؟
- این مرد به خواستگاری تو آمده بود و ادعا میكرد پیغمبر او را فرستاده است.
- نكند واقعا پیغمبر او را فرستاده باشد و رد كردن تو او را تمرد امر پیغمبر محسوب گردد؟!
- به عقیدهی تو من چه كنم؟
- به عقیدهی من زود او را قبل از آنكه به حضور پیغمبر برسد به خانه برگردان، و خودت برو به حضور پیغمبر و تحقیق كن قضیه چه بوده است.
❖ زیاد جویبر را با احترام به خانه برگردانید و خودش به حضور پیغمبر شتافت.
❖ همین كه آن حضرت را دید عرض كرد: «یا رسول الله! جویبر به خانهی ما آمد و همچو پیغامی از طرف شما آورد، میخواهم عرض كنم رسم و عادت جاری ما این است كه دختران خود را فقط به همشأنهای خودمان از اهل قبیله كه همه انصار و یاران شما هستند بدهیم».
- ای زیاد! جویبر مؤمن است. آن شأنیتها كه تو گمان میكنی امروز از میان رفته است. مرد مؤمن همشأن زن مؤمنه است.
❖ زیاد به خانه برگشت و یكسره به سراغ دخترش ذلفا رفت و ماجرا را نقل كرد.
- به عقیدهی من پیشنهاد رسول خدا را رد نكن. مطلب مربوط به من است. جویبر هر چه هست من باید راضی باشم. چون رسول خدا به این امر راضی است من هم راضی هستم.
❖ زیاد ذلفا را به عقد جویبر درآورد. مهر او را از مال خودش تعیین كرد. جهاز خوبی برای عروس تهیه دید. از جویبر پرسیدند: «آیا خانهای در نظر گرفتهای كه عروس را به آن خانه ببری؟
- من چیزی كه فكر نمیكردم این بود كه روزی داران زن و زندگی بشوم. پیغمبر ناگهان آمد و به من چنین و چنان گفت و مرا به خانهی زیاد فرستاد.
❖ زیاد از مال خود خانه و اثاث كامل فراهم كرد، به علاوه دو جامهی مناسب برای داماد آماده كرد. عروس را با آرایش و عطر و زیور كامل به آن خانه منتقل كردند.
📚كافی؛ ج ۵ ص۳۴.
#داستان
#ازدواج
یکهزاروپانصدمینسالتولدپیامبر
❤️پیامبر عزیز! صدای مهرت را به گوش جهانیان میرسانیم❤️
✅ در نشر معارف نبوی سهیم باشید
👇👇👇👇👇
@rasulrahmat
هدایت شده از رسول رحمت
✨❈﷽❈✨
🏠 حدود همسایه
مردی از انصار خدمت پیامبر خدا صلی الله علیه و آله آمد و عرض کرد:
من خانه ای در فلان محل خریدهام و نزدیکترین همسایهام آدمی است که امید خیری از او ندارم و از شرش نیز خاطر جمع نیستم.
رسول خدا صلی الله علیه و آله به حضرت علی علیه السلام، سلمان، اباذر و مقداد دستور فرمود که با صدای بلند در مسجد فریاد زنند که هرکس همسایه اش از آزار او آسوده نباشد، ایمان ندارد، آنان نیز در مسجد سه بار فرمایش حضرت را با صدای بلند به مردم اعلان کردند.
سپس حضرت با دست اشاره کرد و فرمود:
«چهل خانه از چپ و راست و جلو و عقب همسایه محسوب میشود.»
📚بحارالانوار، ج ۷۴، ص ۱۵۲.
#داستان
#همسایه_داری
#یکهزاروپانصدمین_سال_تولد_پیامبر
❤️پیامبر عزیز! صدای مهرت را به گوش جهانیان میرسانیم❤️
✅ در نشر معارف نبوی سهیم باشید
👇👇👇👇👇
@rasulrahmat
هدایت شده از رسول رحمت
✨❈﷽❈✨
👌👌 ببینید پیامبر خدا صلیاللهعلیهوآله چه کار کردند که جامعهای که هیچ ارزش و هویتی برای بردگان قائل نبودند اینگونه متحول شدند!🤔🤔
💠 ماجرای ازدواج جویبر و ذلفا
❖ آنجا را «صفّه» مینامیدند و ساكنین آنجا كه هم فقیر بدودن و هم غریب، «اصحاب صفّه» خوانده می شدند. رسول خدا و اصحاب به احوال و زندگی آنها رسیدگی می كردند.
❖ یك روز رسول خدا به سراغ این دسته آمده بود. در آن میان چشمش به جویبر افتاد، به فكر رفت كه جویبر را از این وضع خارج كند و به زندگی او سر و سامانی بدهد. اما چیزی كه هرگز به خاطر جویبر نمیگذشت این بود كه روزی صاحب زن و خانه و سروسامان بشود.
❖ این بود كه تا رسول خدا به او پیشنهاد ازدواج كرد، با تعجب جواب داد: مگر ممكن است كسی به زناشویی با من تن بدهد؟! ولی رسول خدا زود او را از اشتباه خودش خارج ساخت و تغییر وضع اجتماعی را - كه در اثر اسلام پیدا شده بود- به او گوشزد فرمود.
❖ رسول خدا پس از آنكه جویبر را از اشتباه بیرون آورد و او را به زندگی مطمئن و امیدوار ساخت، دستور داد یكسره به خانهی زیاد بن لبید انصاری برود و دختر «ذلفا» را برای خود خواستگاری كند.
❖ زیاد بن لبید از ثروتمندان و محترمین اهل مدینه بود. افراد قبیلهی وی احترام زیادی برایش قائل بودند. هنگامی كه جویبر وارد خانهی زیاد شد، گروهی از بستگان و افراد قبیلهی لبید در آنجا جمع بودند.
❖ جویبر پس از نشستن مكثی كرد و سپس سر را بلند كرد و به زیاد گفت: «من از طرف پیغمبر پیامی برای تو دارم، محرمانه بگویم یا علنی؟».
- پیام پیغمبر برای من افتخار است، البته علنی بگو.
- پیغمبر مرا فرستاده كه دخترت ذلفا را برای خودم خواستگاری كنم.
- پیغمبر خودش این موضوع را به تو فرمود؟!
- من كه از پیش خود حرفی نمیزنم، همه مرا میشناسند، اهل دروغ نیستم.
- عجیب است! رسم ما نیست دختر خود را جز به همشأنهای خود از قبیلهی خودمان بدهیم. تو برو، من خودم به حضور پیغمبر خواهم آمد و در این موضوع با خود ایشان مذاكره خواهم كرد.
❖ جویبر از جا حركت كرد و از خانه بیرون رفت، اما همانطور كه میرفت با خودش میگفت: «به خدا قسم آنچه قرآن تعلیم داده است و آن چیزی كه نبوت محمد برای آن است غیر این چیزی است كه زیاد میگوید».
❖ ذلفا دختر زیبای لبید كه به جمال و زیبایی معروف بود، سخنان جویبر را شنید، آمد پیش پدر تا از ماجرا آگاه شود.
- بابا! این مرد كه همین الآن از خانه بیرون رفت با خودش چه زمزمه میكرد و مقصودش چه بود؟
- این مرد به خواستگاری تو آمده بود و ادعا میكرد پیغمبر او را فرستاده است.
- نكند واقعا پیغمبر او را فرستاده باشد و رد كردن تو او را تمرد امر پیغمبر محسوب گردد؟!
- به عقیدهی تو من چه كنم؟
- به عقیدهی من زود او را قبل از آنكه به حضور پیغمبر برسد به خانه برگردان، و خودت برو به حضور پیغمبر و تحقیق كن قضیه چه بوده است.
❖ زیاد جویبر را با احترام به خانه برگردانید و خودش به حضور پیغمبر شتافت.
❖ همین كه آن حضرت را دید عرض كرد: «یا رسول الله! جویبر به خانهی ما آمد و همچو پیغامی از طرف شما آورد، میخواهم عرض كنم رسم و عادت جاری ما این است كه دختران خود را فقط به همشأنهای خودمان از اهل قبیله كه همه انصار و یاران شما هستند بدهیم».
- ای زیاد! جویبر مؤمن است. آن شأنیتها كه تو گمان میكنی امروز از میان رفته است. مرد مؤمن همشأن زن مؤمنه است.
❖ زیاد به خانه برگشت و یكسره به سراغ دخترش ذلفا رفت و ماجرا را نقل كرد.
- به عقیدهی من پیشنهاد رسول خدا را رد نكن. مطلب مربوط به من است. جویبر هر چه هست من باید راضی باشم. چون رسول خدا به این امر راضی است من هم راضی هستم.
❖ زیاد ذلفا را به عقد جویبر درآورد. مهر او را از مال خودش تعیین كرد. جهاز خوبی برای عروس تهیه دید. از جویبر پرسیدند: «آیا خانهای در نظر گرفتهای كه عروس را به آن خانه ببری؟
- من چیزی كه فكر نمیكردم این بود كه روزی داران زن و زندگی بشوم. پیغمبر ناگهان آمد و به من چنین و چنان گفت و مرا به خانهی زیاد فرستاد.
❖ زیاد از مال خود خانه و اثاث كامل فراهم كرد، به علاوه دو جامهی مناسب برای داماد آماده كرد. عروس را با آرایش و عطر و زیور كامل به آن خانه منتقل كردند.
📚كافی؛ ج ۵ ص۳۴.
#داستان
#شنبه_های_محمدی
#یکهزاروپانصدمین_سال_تولد_پیامبر
❤️پیامبر عزیز! صدای مهرت را به گوش جهانیان میرسانیم❤️
✅ در نشر معارف نبوی سهیم باشید
👇👇👇👇👇
@rasulrahmat
🔺 رحمت به جای انتقام
🔹 یکی از زنان پیامبر روایت میکند:
از پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله پرسیدم:
غیر از روز جنگ اُحد، چه روزی بر شما سخت بوده است؟
🔸 خاتم الانبیا صلیاللهعلیهوآله فرمود:
در ابتدای بعثت، روزی در سرزمین مِنی و در عَقبه بودم و آنچه آن روز از قوم خود دیدم، سختتر بود؛ زیرا آن روز خواستم در پناه عبد یالِیل پسر عبدِ کُلال قرار بگیرم، اما او درخواست مرا نپذیرفت. اندوهگین راه افتادم و آنقدر غرق در فکر بودم که نفهمیدم چه زمانی به بیابان قَرنالثعالب رسیدم.
🔹 آنجا ناگهان متوجه شدم ابری بر بالای سرم سایه انداخته است. سر بلند کردم و دیدم جبرئیل است. او مرا صدا زد و گفت:
خدای متعال سخن قوم تو و پاسخ منفی به درخواست تو را شنیده است. اینک فرشتهای را که مأمور کوههاست، نزد تو فرستاده تا هر چه درباره آنان خواستی، فرمان دهی .
🔸 سپس فرشته کوهها مرا صدا زد، بر من سلام کرد و گفت:
مالک و پروردگار، سخنان ناپسند قوم تو را شنیده و مرا فرستاده تا آنچه میخواهی انجام دهم. اگر بخواهی، دو کوه مکه را بر مردمش فرو میکوبم .
🔹 اما پیامبر مهربانی و رحمت صلیاللهعلیهوآله فرمود:
نه! من امیدوارم خداوند از نسل این مردم، فرزندانی پدید آورد که او را بپرستند و هرگز شرک نورزند .
📚 صحیح بخاری، ج5، ص281.
#داستان
#مهربانی_پیامبر
یکهزاروپانصدمینسالتولدپیامبر
❤️پیامبر عزیز! صدای مِهرت را به گوش جهانیان میرسانیم❤️
✅ در نشر معارف نبوی سهیم باشید
👇👇👇👇👇
@rasulrahmat
7.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👐✨ دعا کردن بلدیم؟! 🤔
از 🌷 پیامبر صلیاللهعلیهوآله 🌷 باید یاد بگیریم 💖📿
#داستان
#دعا
#حجت_الاسلام_رفیعی
یکهزاروپانصدمینسالتولدپیامبر
❤️پیامبر عزیز! صدای مِهرت را به گوش جهانیان میرسانیم❤️
✅ در نشر معارف نبوی سهیم باشید
👇👇👇👇👇
@rasulrahmat