💠 نیمکت 💠
#مردی_در_آینه #سید_طاها_ایمانی #قسمت_سوم اوبران داشت با تلفن حرف مي زد از خانواده مقتول خداحافظی ك
#مردی_در_آینه
#سید_طاها_ایمانی
#قسمت_چهارم
فایل رو برای اوبران هم گذاشتم. حالت اون هم عادی نبود ولی نه به بدی من... فقط گفت: چه آرامش عجیبی داشت!🙃
باید میفهمیدم اون فایل چیه. شاید کمکی به حل پرونده میکرد. سراغ پدر و مادرش رفتم مادرش گفت قبلا هم دیده کریس یه چیزایی شبیه به اون رو گوش میکنه ول هیچ وقت نپرسیده🤨 ولی فکر میکنم اون فایلا رو از آقای ساندرز گرفته...
زنگ آپارتمان رو زدم. با زنگ دوم در رو باز كرد
-خواب بودید؟
جا خورده بود: نه کارآگاه بفرمایید تو. دخترم برو به مامان بگو مهمون داریم
-چندان وقتتون رو نمي گيرم... بعد از پرسيدن چند سوال اينجا رو ترك ميكنم.
+بفرمایید داخل. كار پرونده به كجا رسيد؟ موفق شديد ردي از قاتل پيدا كنيد؟
-در واقع براي چيز ديگه اي اينجام. مي خواستم ببينم مي تونيد اين فايل رو شناسايي كنيد و بهم بگيد چيه؟ 🤔
و فايل صوتي رو اجرا كردم.
لبخند عميقي صورتش رو پر كرد لبخندي كه ناگهان روي چهره اش خشك شد و صورتش درهم رفت: فكر می كنيد اين به مرگ كريس مربوطه؟ 🤨
-هنوز نمی تونم در اين مورد با قاطعيت حرف بزنم🧐
+چيزي كه شنيديد، آيات اول قرآنه. سوره حمد. آيات ستايش خدا... Chapter به مفهوم بخش يا قسمت نيست. هر كدوم از اونها يكي از سوره های قرآنه📓
ناخودآگاه یه قدم برگشتم عقب: اسم قرآن رو شنيده بودم... اما... اين يعني؟ تو... يك ...
+مسلمان
-عربی؟
ناخودآگاه خندید: نه کارآگاه! مگه همه مسلمونا عربن؟! چای بیارم یا قهوه؟
جرات نمي كردم توي اون خونه چيزي بخورم...😨 اما می ترسيدم برخورد اشتباهی ازم سر بزنه. و اون بهم مشكوك بشه كه همه چيز رو در موردش فهميدم
يه خلافکار مسلمان بهتره بگم يه تروريست...😰 حتما تروريست و خرابكار بودن به مفهوم گذاشتن يك بمب يا حملات انتحاری نيست. می تونست اشكال مختلفی داشته باشه...
همين طور كه پشت پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود، خيلی آروم، اسلحه م رو سر كمرم چك كردم.🔫 آماده بودم كه هر لحظه باهاش درگير بشم.
در همین لحظه دخترش اومد یه لیوان آب گرفت و رفت سمت مادربزرگش.
+مي تونم بپرسم چه چيزي باعث شد اين فكر براتون ايجاد بشه كه قتل كريس با مسلمان بودنش در ارتباطه؟🤔
با شنيدن اين جمله شوك جديدي بهم وارد شد. به حدی درگير شرايط بودم كه اصلا حواسم نبود بودن اون فايل ها تو گوشی كريس مي تونست به مفهوم تغيير مذهب يك نوجوان 16 ساله باشه.
تا اون لحظه داشتم به اين فكر می كردم شايد كريس متوجه هويت اونها شده بوده و همين دليل مرگش باشه. 🧐
اما اين سوال، من رو به خودم آورد و دروازه جديدي رو مقابلم باز كرد:حملات تروریستی!🙄 شايد كريس حاضر به انجام چنين اقداماتي نشده و براي همين اون رو كشتن. يا شايد ديگه براشون يه مهره سوخته بوده🤔
من وسط برنامه های يه گروه تروریستی بودم! 😰
مهم نبود به چه قیمتی! نمي تونستم اجازه بدم جوان ها و مردم كشورم رو نابود كنن.اون از پشت پيشخوان، دست من رو نمي ديد. دستي كه ديگه تقريبا روي اسلحه ام بود...🔫 و تيري كه هرگز خطا نمي رفت...
با چهره اي گرفته، هنوزم منتظر جواب بود...🙄
-هنوز چيزي مشخص نيست. ما باید تمام جوانب زندگی مقتول و اطرافيانش رو بررسی كنيم.
خیلی آروم با انگشت اشاره اسلحه رو از روی ضامن برداشتم.
داشت حرف میزد ولی من گوش نمیدادم. برای چند ثانيه حس كردم ناراحته. واقعا خوب نقش بازی می كرد... تروريست لعنتی!
توي اون شرايط سخت، داشتم غير مستقيم بازجوييش ميكردم و دنبال سرنخ بودم.🤨 فشار شديدي رو روی بند بند وجودم حس می كردم. فشاری كه بعضي از لحظات به سختی می تونستم كنترلش كنم و فقط از يه چيز می ترسيدم. اینکه تنها سرنخي كه مي تونست من رو به اون گروه تروریستی وصل كنه رو با دست خودم بكشم و اينكه اصلا دلم نمیخواست اون رو جلوی دخترش با تير بزنم.
ضربان قلبم به شدت بالا رفته بود💗فقط كافی بود كسي كنارم بایسته از يه قدمی هم می تونست ضربات قلبم رو بشنوه...
در اين بين، دخترش با فاصله از من، چيزی رو روی زمين انداخت...
@nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#مردی_در_آینه #سید_طاها_ایمانی #قسمت_چهارم فایل رو برای اوبران هم گذاشتم. حالت اون هم عادی نبود ول
#مردی_در_آینه
#سید_طاها_ایمانی
#قسمت_پنجم
با وحشت تمام برگشتم پشت سرم و لحظه ای از زندگيم اتفاق افتاد كه هرگز فراموش نميكنم... 😓
اسلحه توي غلاف گير كرد...!😲
درست لحظه اي كه با وحشت تمام می خواستم اون رو بيرون بكشم گير كرد... به كجا؟ نميدونم!😕
كسي متوجه من نشد. آقای ساندرز دويد سمتش و اون رو بلند كرد. با ليوان آب خورده بود زمين... دستش با تكه های شكسته ليوان، زخمی شده بود. زخم كوچيكی بود اما دنيل در بين گريه هاي اون، با دقت به زخم نگاه كرد می ترسيد شيشه توی دست بچه رفته باشه... 😔
اون نگران دخترش بود و من... با تمام وجود می لرزيدم. دست و پام هر دو مي لرزيد... من هرگز سمت يه بچه شليك نكرده بودم... يه دختر بچه كوچيك...👧🏻
حالم به حدي خراب شده بود كه حد نداشت. به زحمت چند قدم تا مبل برداشتم و نشستم. سرم رو بين دست هام گرفته بودم و صورتم بين انگشت هام مخفی شده بود... انگشت هايی كه در كمتر از يك لحظه، نزديك بود مغز اون بچه رو هدف بگيره... 😓
هيچ كسی متوجه من نبود و من نمی دونستم بايد از چه چيزی متشكر باشم!
سرم رو كه بالا آوردم، همسرش اومده بود. با يه لباس بلند و روسری بلندی كه عربی بسته بود. نورا گريه می كرد و مادرش محكم اون رو در آغوش گرفته بود...
روسری؟!
مادر ساندرز، روسری نداشت! مادر ساندرز مسلمان نبود. چطور ممكنه؟!
مادر دنيل ساندرز مسلمان نبود اما هنوز زنده بود؟!!!! چطور چنين چيزی ممكن بود؟! شايد اون نفر بعدی بود كه بايد كشته می شد...!😕
فشار شديدي از درون داشت وجودم رو از هم می پاشيد. فشاری كه به زحمت كنترلش می كردم
- ببخشيد آقای ساندرز ... اين سوال شايد به پرونده ربطی نداشته باشه اما می خواستم بدونم شما چند ساله مسلمان شديد؟
+حدودا 7 سال.
- و مادرتون؟
نگاهش با محبت چرخيد روی مادرش.
- مادرم كاتوليك معتقديه. هر چند تغيير مذهب من رو پذيرفته اما علاقه اون به عیسی مسیح بیشتر از علاقه ش به پسرشه🙃
بدون اينكه حتي لحظه اي بيشتر بايستم از اونجا خارج شدم. اگر القاعده بود توی اين 7 سال حتما یه بلايی سر مادرش می آورد. اون هم زنی كه مريض بود و مرگش می تونست خيلی طبیعی جلوه كنه.🙄
روز بعد زودتر از همه سرکار حاضر شدم.
اوبران كه اومد، من دو بار كل پرونده قتل رو از اول بررسی كرده بودم.
+باورم نميشه! تو اين ساعت اينجايی🤩
- هر چقدر اين پرونده رو بالا و پايين مي كنم هيچي پيدا نمی كنم. ديگه دارم ديوونه ميشم🤯
+ساندرز چی؟ 😕
چند لحظه در سكوت بهش خيره شدم و دوباره نگاهم برگشت روی تخته. اسم ساندرز رو از قسمت مظنونين پاك كردم: ديشب باهاش حرف زدم. فكر نمی كنم بين اون و قتل ارتباطی باشه. خصوصا كه در زمان قتل توی بيمارستان بوده.
- چی شد نظرت عوض شد؟!
نمي دونستم چي بگم. اگه حرفی ميزدم ممكن بود برای خانواده ساندرز دردسر درست كنم.
ممكن بود بی دليل به داشتن ارتباط با گروه های تروریستی محكوم بشن و پرونده از دستم خارج بشه.☹️
بيش از شش ماه گذشت و اين مدت، پر از پرونده هايی بود كه گاهی به راحتي خوردن يك ليوان آب می شد ظرف كمتر از يه هفته، قاتل رو پيدا كرد.
پرونده كريس تنها پرونده بی نتيجه نبود، اما بيشتر از هر پرونده ديگه ای آزارم داد. بدتر از همه اینکه اسلحه برای انگشتام سنگين شده بود. چهره نورا ساندرز کابوس من شده بود😟
چند لحظه به نشان و اسلحه م نگاه كردم. چشمم اون رو می ديد اما دستم به سمتش نمی رفت. فقط نشان رو برداشتم. يه تحقيق ساده بود.
اوبران از من جدا شد و من به كل فراموش كردم اسلحه ام هنوز تو كشوی ميزه و از اداره زدم بيرون.
دور و برم رو نگاه میکردم که ناگهان
باورم نمي شد! بعد از 6 ماه...
لالا؟!!!😕
خيلي شبيه تصوير كامپيوتری بود. اون طرف خيابون با چند تا جوون كه جلو يه ساختمون کنار هم ايستاده بودن.
سريع ترمز كردم و از ماشين پريدم بيرون و دويدم سمتش.
-لالا؟ تو لالا هستی...؟
با دیدن من پا به فرار گذاشت سرعتم رو بیشتر کردم و سعی کردم خودم رو بهشون برسونم. با فرارش ديگه مطمئن شده بودم خودشه...
يكي شون مسيرم رو سد كرد: هی تو با كی كار داری؟ و هلم داد عقب.
- بريد كنار با شماها كار ندارم
یکی شون با يه دست يقه ام رو محكم گرفت اصلا نمی فهميدم چرا اون سه تا خودشون رو قاطی كرده بودن.
نشانم رو در آوردم: كارآگاه منديپ. واحد جنايی
چشم چرخوندم لالا رفته بود. اعصابم بدجور بهم ريخته بود.
صحبت اونجا بی فايده بود. دستم رو بردم سمت كمرم، دستبندم رو در بيارم كه... جا خوردم! تازه حواسم جمع شد مسلح نيستم! اونها هم تغيير حالت رو توي صورتم ديدن: چی شده كارآگاه؟! بقيه اسباب بازی هات رو خونه جا گذاشتی؟! اين دستبند و نشان رو از كجا خريدی؟ اسباب بازی فروشی سر كوچتون؟! 🤪
و زدن زير خنده... هلش دادم كنار ديوار و به دستش دستبند زدم
پهلوم یه لحظه آتیش گرفت. با ضربه دوم دیگه نتونستم بایستم و اونا پا به فرار گذاشتن...
@nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#مردی_در_آینه #سید_طاها_ایمانی #قسمت_پنجم با وحشت تمام برگشتم پشت سرم و لحظه ای از زندگيم اتفاق اف
#مردی_در_آینه
#سید_طاها_ایمانی
#قسمت_ششم
من تو بیمارستان بستری شدم و چندروز بعد، پسرا و لالا دستگیر شدن. خودم با لالا صحبت کردم. بهش اطمینان دادم که کسی چیزی نمیفهمه و ما ازش حفاظت میکنیم تا حرف زد: کریس دوتا از بچه ها رو شناسایی کرده بود که عضو خلافکارهای دبیرستانی بودن. میخواست کمکشون کنه از گروه بیان بیرون. میگفت اینا بعد از دانشگاه معلوم نیست چه به روزشون بیاد. اونا کریس رو نکشتن؛ الکس بولتر معاون دبیرستان باهاش درگیر شد. من سعی کردم به کریس کمک کنم ولی نشد... 😓
دادگاه طولانی ترین پرونده من هم تموم شد و با خستگی هرچه تمام زدم بیرون... چندروزی مرخصی داشتم. تو پارکینگ ساندرز جلوی ماشینم منتظرم بود: سلام کارآگاه! باید باهاتون صحبت کنم
-شولی من اصلا شرایطش رو ندارم🙄
+زیاد وقتتونو نمیگیرم.
تمام طول مسير ساكت بود پشت چشم هاش حرف های زيادی بود حرف هايی كه داشت اونها رو بالا و پايين ميكرد.
+من اون شب بعد از اون سوال، تا اعماق افكارت رو ديدم. ديدم كه دستت رفته بود سمت اسلحه ات. برای همين نشستم رو صندلی و دست هام رو گذاشتم رو پيشخوان.
باورم نمي شد!🤨 اونقدر عادي باهام برخورد كرده بود كه فكر می كردم نفهميده و متوجه حال اون شب من نشده
هر چقدر شنيدن اون جملات و نگاه كردن توي چشم هاش برام سخت بوداما از طرف ديگه آروم شده بودم. اون فشار سخت از روي سينه ام برداشته شده بود... 🙃
و از طرف ديگه فهميده بودم چرا اونجاست. می خواست بدونه من در موردش چيزی توی پرونده نوشتم يا نه؟ و اگر نوشتم، اون كلمات چی بوده... 🤔
چیزی نگفتم. عجيب ترين موجود در مقابلم قرار داشت. چيزی كه تا به اون لحظه نديده بودم. اون بلند شد و رفت و حتی نگاه كردن بهش از اون فاصله تمام وجود من رو به وحشت می انداخت. ترس رو با بند بند وجودم حس ميكردم...
حالا ديگه نوبت من بود. بايد از بيرون همه چيز رو زير نظر می گرفتم. مثل يه مامور مخفی... تمام زندگی ش رو! اون ترسناک بود!
يه هفته تمام گذشت و هيچ چيز... نه تماس مشكوكی... نه آدم مشكوكی...
تا اینکه...
یه روز صبح، زنش 3 تا بلیط برای خودش همسرش و دخترش به مقصد تورنتو خرید و از تورنتو به ایران!!!! 🤯
به شنود ادامه دادم. تلفن ساندرز زنگ خورد و صدای شادش بعد از اولین جملات همسرش ابری شد:
سلام. چند دقيقه پيش برای هر سه تامون بليط گرفتم.🤩 برای رزرو هتل با دوستت هماهنگ كردی؟
+چرا چیزی نمیگی؟ اتفاقی افتاده؟
-شرمنده ام بئا. فكر نمی كنم بتونيم بريم. چند روز بود كه می خواستم بهت بگم اما نتونستم... هر بار كه قصد كردم بگم با ديدن اشتياقت، نتونستم. منو ببخش
+چی شده دنیل؟ به من قول داده بودی. اين تنها چيزی بود كه با همه وجود ازت می خواستم.
سكوت دنيل هم شکست. صدای اشك ريختنش رو از پشت تلفن می شنیدم. من مات و مبهوت به حرفای اونها گوش ميكردم. مفهوم بعضي از كلمات رو نمیدونستم و درك نمی كردم اون کلمات واضح عربی بود... شايد رمز بود اما چه رمزی كه هر دوي اونها گريه مي كردن؟! اونها كه نمی دونستن من به تلفن شون گوش ميكنم...!
تماس قطع شد و من... حالا مفهوم رفتارهاي اون روز ساندرز رو مي فهميدم. اون روز، اون فقط يك چيز مي خواست اينكه با خيال راحت بتونه همسرش رو برای انجام برنامه های دينی ببره. فقط همين. و من ندونسته می خواستم اون رو مثل يه معادله حل كنم... در اعماق وجودم چيزی شكست...
فهميده بودم اين حس ناشناخته و اين اشتياق عمیق كه در وجود اونها شكل گرفته در وجود كريس هم بوده. اون هم مي خواسته با اونها همسفر بشه...
با فاصله از آپارتمان ساندرز توقف كردم. نميدونستم چطور جلو برم و چی بگم. مغزم كار نمي كرد. از زمانی كه حرف ها و اشك های همسرش رو شنيده بودم حالم جور ديگه ای شده بود.
همون طور، ساعت ها توي ماشين منتظر به پشتی صندلی تكيه داده بودم و از شيشه جلوی ماشين به در ورودی آپارتمان نگاه ميكردم...
دنیل به ورودی كه رسيد، روی اولين پله ها جلوی آپارتمان نشست. هيچ كدوم شون رو درك نمیكردم و نمی فهميدم. فقط ميدونستم چيزی رو از افراد محترمی گرفتم كه واقعا براشون ارزشمند بود. 😟
از جاش بلند شد كه بره تو. در ماشين رو باز كردم و باشرمندگی رفتم سمتش از خودم و كاري كه با اونها كرده بودم خجالت می كشيدم:سلام. می خواستم ازتون عذرخواهی كنم. و اينكه من در مورد شما دچار سوءتفاهم شده بودم و رفتار اون روزم توی پارك واقعا اشتباه بود. ميخواستم اين رو بهتون بگم... من اصلا در مورد شما توی پرونده چيزی ننوشتم و دليلي هم برای نوشتن وجود نداشت... 🙃
حالا ديگه كاملا ميشد حلقه هاي اشك رو توي صورتش دید...
بي اختيار دستش رو گذاشت روي شونه من: متشكرم كارآگاه ... واقعا متشكرم
چند قدمی دور شدم و بعد: آقای ساندرز، ميتونم ازتون يه سوال شخصی بكنم؟🤔
+حتما.
-مي دونم حق پرسيدن اين سوال رو ندارم، اما خوشحال ميشم اگه جوابم رو بديد. چرا می خوايد بريد ايران؟! 🧐
@nimkatt_ir🇮🇷✨
#مردی_در_آینه
#سید_طاها_ایمانی
#قسمت_هفتم
+من، همسرم و كريس از مدتها پيش قصد داشتيم برای تولد امام مهدی به ايران بريم و اين روز بزرگ رو در كنار بقيه برادران و خواهران مسلمان مون جشن بگيريم.
جشن گرفتن براي تولد يك نفر چيز عجيبی نبود🙄:اونطور كه حرفت رو شروع كردی انتظار شنيدن يه چيز عجيب رو داشتم... 😶
لبخندش بزرگ شد: ميدونی اون مرد كيه؟🤔
سرم رو تكان دادم : نه...
لبخند بزرگ و چشم های مصممش... تمام تمركزم رو برای شنيدن جمع كرد🧐
- امام مهدی از نسل و پسر پيامبر اسلام هست مردی كه بيشتر از هزارسال عمر داره... خدا اون رو از چشم ها مخفی كرده همون طور كه عيسی رو از مقابل چشم های نالايق و خائن
مخفی كرد تا زماني كه بشر قدرت پذيرش و اطاعت از اين حركت عظيم رو پيدا كنه. اونوقت پسر محمد رسول االله و عيسی پسر مريم، هر دو به ميان مردم برميگردند.
در نظر شيعيان، هيچ روزی از اين روز مهمتر نيست برای ما این روز نقطه عطف بعثت پيامبران و قيام عظيم عاشوراست...
شوك شنيدن اون جملات كه تموم شد، بی اختيار و با صدای بلند خنديدم... خنده هايی كه از عمق وجود بود🤣
چند دقيقه، بی وقفه صدای من فضا رو پر كرد... تا بالاخره تونستم یكم كنترل شون كنم😅
- من چقدر احمقم! منتظر شنيدن هر چيزي بودم جز اين كلمات... تو واقعا ديوونه ای! خودتم نميفهمی چی ميگی! يه مرد هزارساله؟!🙄🤔 چشم هام پر از تحقير نسبت به اون بود و حس حماقت به خاطر تلف كردن وقتم... 🙄
بدون اينكه چيزي بگم ... چرخيدم و بهش پشت كردم و رفتم سمت ماشين ...
همون طور كه ايستاده بود دوباره صداي آرامش فضا رو پر كرد: اگه اين جنون و ديوانگی من و برادرانم هست، پس "چرا دولت براي پيدا كردن اين مرد توی عراق داره وجب به وجبش رو شخم ميزنه؟!!!!" 😲
پام بين زمين و آسمون خشك شد. همون جا وسط تاريكی...
از كجا چنين چيزی رو ميدونست؟🤯 اين چيزي نبود كه هر كسي ازش خبر داشته باشه و من... اولين بار از دهن پدرم شنيده بودم:
وقتي بهش پوزخند زدم و مسخره اش كردم، وقتی دربرابر من از كوره در رفت، فقط چند جمله گفت: "ما دستور داريم هدف مهمتري رو پيدا كنيم. و الا احمق نيستيم و با قدرت اطلاعاتی ای كه داريم... 😒 از اول ميدونستيم اونجا سلاح كشتار جمعی نيست... 😐"
اما دنيل ساندرز چطور اين رو ميدونست؟😲 و از كجا ميدونست اون هدف خاص چيه؟! هدف محرمانه ای كه حتی من نتونسته بودم اسمش رو از زبون پدرم بيرون بكشم... 😐
اگر چيزي به اسم سرنوشت وجود داشت، قطعا سرنوشت هر دو ما به شدت با هم پيچيده شده بود...
برگشتم سمتش... در حاليكه هنوز توی شوك بودم و حس ميكردم برق فشار قوی از بين تك تك سلولهای بدنم عبور كرده...: تو از كجا ميدونی؟
زماني كه در حال تحقيق درباره اسلام بودم، با شخصی توی ايران آشنا شدم و این آشنایی به مرور به دوستي ما تبديل شد. دوست من، برادر مسلمانی در عراق داره. كه مدت زيادی رو زندان بود، بدون هيچ جرمی! و فقط به خاطر يه چيز...
اون يه روحاني سيد شيعه بود و بازجو تمام مدت فقط يه سوال رو تكرار ميكرد: بگو امام تون كجاست...؟🧐
نفسم توی سينه م حبس شده بود... تا جايی كه انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسيم كنه تا بگم: خودشه... اون مرد پدر منه. بی اختيار پشت سر هم پلك زدم... چندبار.
انگشت هام يخ كرده بود و ديگه آب دهنم رو نميتونستم قورت بدم... درست وسط حلقم گير كرده بود و پايين نميرفت...
اين حرف ها برای هر كس ديگه ای غير قابل باور بود، اما برای من، باورپذير ترين كلمات عمرم بود...
تازه ميفهميدم پدر يه احمق سرسپرده نبود و برای چيز بی ارزشی تلاش نميكرد...
ديگه نميتونستم اونجا بايستم... تحمل جو برام غيرقابل تحمل بود. بی خداحافظی برگشتم سمت ماشين و بين تاريكی گم شدم... ⬛
نه فقط حرفهای ساندرز... كه حس عميق ديگه ای آزارم ميداد. حس همدردی عميق با اون مرد...
حتی اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه، باز هم پذيرش اينكه اون روحانی بی دليل شكنجه و بازجويی شده، كار سختی نبود... 😔
دلم نميخواست فكر كنم...
نه به اون حرفها...
نه به پدرم ...
نه به اون مرد كه اصلا نميدونستم چرا بهش گفت سيد و سيد يعنی چی...؟
هرچی ميگذشت سوال های ذهنم بيشتر ميشد هرچی بيشتر پيش ميرفتم و تحقيق ميكردم بيشتر گيج ميشدم همه چيز با هم در تضاد بود. نميتونستم يه خط ثابت يا يه مسير صحيح رو وسط اون همه ابهام تشخيص بدم تا بقیه مطالب رو باهاش بسنجم...
خودكارم رو انداختم روی برگه های روميز و دستم رو گرفتم توي صورتم. و مطمئن بودم تا تموم شدن اين تعطيلات اجباری، امكان نداشت به نتيجه برسم...🤯
محال بود با اين ذهن درگير بتونم برگردم سركار... و روی پرونده های پر از رمز و راز و مبهم و بی جواب كار كنم... 🙄
@nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#مردی_در_آینه #سید_طاها_ایمانی #قسمت_هفتم +من، همسرم و كريس از مدتها پيش قصد داشتيم برای تولد امام
#مردی_در_آینه
#سید_طاها_ایمانی
#قسمت_هشتم
+چه كار مهمی توی روز تعطيل، شما رو به اينجا كشونده؟🙃
- چند وقتی هست ديگه زمان برای استراحت و تعطيلات ندارم... دقيقا از حرفهای اون شب. ذهنم به حدی پر از سوال و آشفته است كه مديريتش از دستم در رفته. تضاد انديشه ها و نگرش هاي اسلامی برام عجيب بود. با وجود اينكه كلمات و جملات ساندرز سنجيده و معقول به نظر مي رسيد اما حرف های مخالفين و ساير گروه هاي اسلامي هم ذهنم رو درگير ميكرد نميتونستم درست و غلط رو پيدا كنم...
ساندرز داشت به آخرين سوالی كه پرسيده بودم جواب ميداد. اما به جاي اينكه اون از سوال جواب دادن خسته شده باشه، من خسته و كلافه شده بودم🤯
بی توجه به كلماتش نشستم رو نيمكت و سرم رو بردم عقب. با ديدن من توي اون شرايط، جملاتش رو خورد و سكوت كرد. فهميد ديگه مغزم اجازه ورود هيچ كلمه ای رو نميده.
ساكت، زل زده بود به من...
-تو ادعا ميكنی اون مرد زنده است منم اين حرف رو قبول ميكنم چون وقتی گفتی تو عراق دنبالش ميگشتن. هرچند دليلش رو نميدونم اما براش مدرك داشتم. شايد قابل استتناد و ثبت شده نبود ولی برای من قابل پذيرش بود.
اين حرف رو قبول كردم كه مردي وجود داره با بيش از هزار سال سن. تو ادعا مي كني شيعه به جهت داشتن امام و افرادی كه به لحاظ معرفتی منتخب خدا هستند، در مسير صحيح قرار داره و عمل شما درسته...
اگر اينطوره، پس چرا گفتی ما، اون مرد رو نمی بينيم و نميدونيم كجاست؟!
يعني شما عمل تون هيچ شباهتی به اون فرد نداره. و الا چه دليلی داره كه اون بين شما نباشه؟! شما چنين ادعايی داريد و آدم هايی مثل تو، نصف دنيا رو سفر ميكنن و ميرن ايران كه مثلا در روز تولد اون فرد كنار برادران شون باشن و اين روز رو جشن بگيرن...
در حاليكه اون به حدی تنهاست، كه كسی رو نداره حتی تولدش رو با اون جشن بگيره... نه يك سال، نه ده سال، هزار سال...😔💔
رفتم جلو و سرم رو بردم نزديكش:
- هزار سال... بيشتر از هزار جشن تولد، بيشتر از هزار عيد، بيشتر از هزار تحویل سال...
شما فقط يك مشت دروغگو هستید! اگر دروغ نميگيد و مسيرتون صحيحه، امام تون كجاست؟! 🧐
اشك توي چشم هاش جمع شده بود... سرش رو پايين انداخت و با دست، اونها رو مخفی كرد.
ساندرز آشفته بود و اصلا توي حال خودش نبود. تو همون حال و هوا رهاش كردم و بدون خداحافظی ازش جدا شدم. اميدوار بودم كلماتم رو جدی بگيره و بيشتر از اين وقتش رو پاي هيچ تلف نكنه...😒
حتی اگه وجودش حقيقت داشته باشه... چرا با اين جديت دنبال پيدا كردنش هستن؟! اون بيشتر از هزارساله كه نيومده. ممكنه هزار سال ديگه هم نياد! چه چيز اين مرد تا اين حد اونها رو به وحشت می اندازه كه مي خوان پيداش كنن و كاری كنن ... كه هزارسال ديگه تبدیل به هرگز نيامدن بشه؟!
ديدن ماجرا از چشم ساندرز مثل اين بود كه برای حل يه پرونده فقط به شنيدن حرف اطرافيان مقتول اكتفا كنی و حتی پات رو به صحنه جنايی نگذاری... 🙁
بايد خودم جلو مي رفتم و تحقيق ميكردم از نزديك...
جواب سوالهای من اينجا نبود.
بلند شدم و از خونه زدم بيرون. بعدازظهر بود و من از صبح، اون قدر محو تحقيقات بودم كه هيچي نخورده بودم. 🙄
يه راست رفتم سراغ ساندرز.
در روز كه باز كرد شوك شديدي بهش وارد شد. شايد به خاطر حرفهای اون روز، شايد هم ديگه بعد از اونها انتظار ديدن من رو نداشت...
مهلت سلام كردن بهش ندادم: هنوز هم ميخوای واسه تولد بری ايران؟
هنوز توي شوك بود كه با اين سوال، كلا وارد كما شد!😅 چند لحظه، فقط مبهوت بهم نگاه كرد: برنامه مون براي رفتن تغيير نكرده...
خنده شيطنت آميزی صورتم رو پر كرد🤪
- ميخوام باهاتون بيام ايران... ميتونم؟!
كمي توي در جا به جا شد ... انتظار داشتم از فكر اينكه مجبور به تحمل من توي اين سفر بشه بهم بريزه و باهام برخورد كنه اما هنوز آرام بود: ما با گروه های توریستی نميريم... 😕
- منم نميخوام با گروه های توریستی برم. اونها حتی اگه واسه اون زمان، تور داشته باشن، واسه شركت تو جشن نميرن. ميتونم باهاتون بيام؟
هيچ كس حاضر نميشه يه غريبه رو با خودش همراه كنه... اونم تو يه سفر خانوادگی... اون هم آدمی مثل من رو... كه جز دردسر و مزاحمت برای ساندرز، چيز ديگه ای نداشتم!
انتظار شنيدن هرچيزی رو داشتم جز اينكه...
- ما مهمان دوست ايرانی من هستيم. البته برای چندتا از شهرها هتل رزرو كرديم اما قم و مشهد رو نه. بايد با دوستم تماس بگيرم و مجدد برنامه ها رو بررسی كنيم. اگه مقدور بود حتما...
چهره اش خيلي مصمم بود و باورم نميشد كه چی ميشنيدم! اگه من جای اون بودم، حتما تا الان خودم رو له كرده بودم. سری تكان دادم: متشكرم❤️
@nimkatt_ir 🇮🇷✨
اینم عیدی نیمکت😁❤️👆
💠 نیمکت 💠
#مردی_در_آینه #سید_طاها_ایمانی #قسمت_هشتم +چه كار مهمی توی روز تعطيل، شما رو به اينجا كشونده؟🙃 -
#مردی_در_آینه
#سید_طاها_ایمانی
#قسمت_نهم
همه چيز به طرز عجیبی مهيا شد. تمام موانعی كه توی سرم چيده بودم يكی پس از ديگري بدون هيچ مشكلی رفع شد!😁
انگار از قبل، يك نفر ترتيب همه چيز رو داده بود. مثل يه سناریوی نوشته شده و كارگردانی كه همه چيز رو برای نقش های اول مهيا كرده.
چند بار حس كردم دارم وسط سراب قدم برميدارم! چطور ميتونست حقيقی باشه؟! از مقدمات سفر تا تمديد مرخصی. و احدی از من نپرسيد كجا ميری؟! و چرا ميخوای مرخصيت رو
تمديد كنی؟!
گاهی شك و ترس عميقی درونم شكل ميگرفت و موج ميزد و چيزی توی مغزم ميگفت: برگرد توماس! پيدا كردن اون مرد ارزش اين ريسك بزرگ رو نداره...! اونها مسلمانن و ممكنه توی
ايران واسشون اتفاقی نيفته اما تو چی؟! اگه از اين سفر زنده برنگردی چی؟ اگه ... اگه ... اگه ...
روی صندلی.. توي سالن انتظار فرودگاه تورنتو دوباره اين افكار به سمتم حمله كرد...
اراده من برای رفتن قويتر از اين بود كه اجازه بدم اين ترس و وحشت بهم غلبه كنه! 💪
باید عادت میکردم! هر بار كه چشمم بهش میفتاد تمام لحظات اون شب زنده ميشد، دوباره حس سرمای اسلحه بين انگشت هام زنده ميشد و وحشتی كه تا پايان عمر در كنار من باقی خواهد موند...
تو هواپیما دنیل برای لحظاتی اومد کنار من نشست
-يه چيزی رو نميفهمم بعد از اينكه توی اين دو روز رفتارت رو با همسرت و علی الخصوص نورا ديدم يه چيزی برام عجيبه... چطور ميتونی اينقدر راحت با كسی برخورد كنی كه چند ماه پيش نزديك بود بچه ات رو با تير بزنه؟!
خشكش زد... نفس توی سينه ش موند بدون اينكه حتی پلك بزنه نگاه پر از بهت و يخ كرده اش رو از من گرفت و خيلي آروم به پشتی صندلی تكيه داد. 😶
تازه فهميدم چه اشتباه بزرگی كردم! نميدونست اون شب... دخترش با مرگ، كمتر از ثانيه ای فاصله داشت. به اندازه لحظه كوتاه گير كردن اسلحه...
اون همه ماجرا رو نميدونست و من به بدترين شكل ممكن با چند جمله كوتاه همه چيز رو بهش گفته بودم!!! 🙊
هواپيما توي فرودگاه استانبول به زمين نشست. حالا كه همه چیز تموم شده بود... من غیراز دنیل کسی رو اونجا نمیشناختم و اگه اونجا منو ول میکرد... نه! اين سفر، ديگه سفر من نبود. بايد از همون جا برميگشتم...!
ساندرز برگشت و ایستاد: يه چيزی رو ميدونی؟ اون چيزی كه دست تورو نگهداشت غلاف اسلحه ات نبود. همون كسی كه به حرمت آيت الكرسی به من رحم كرد و بچه من رو از يه قدمی مرگ نجات داد همون كسيه كه تمام اين مسير، تو رو تا اينجا آورده. 🙃
و من به مسیر ادامه دادم... فقط بخاطر نورا که با چشمهایی منتظر به من خیره بود.🙃
مثل بچه هايی كه پشت سر پدرشون راه می افتن، پشت سر دنيل راه افتاده بودم. زماني به خودم اومدم كه دوست دنيل داشت به سمت ما می اومد. چشم هام گرد شد پاهام خشك و كلا بدنم از حركت ایستاد...! هر دوشون به گرمی همديگه رو در آغوش گرفتن و من هنوز با چشم های متحير به اون مرد خيره شده بودم و تازه حواسم جمع شد كه كجا ايستادم. اون یک روحانی بود!!😲
اومد سمتم. دنيل هم همراهش و دستش رو سمت من بلند كرد:
شما هم بايد آقای منديپ باشيد. به ايران خوش آمديد... 😉
رسیدیم هتل و من خوابم برد. چشمامو که باز کردم دیدم مرتضی دوست دنيل داره نماز میخونه. نمازش که تموم شد نشست کنارم: تو خاورشناس یا اسلام شناس نیستی! چرا با گروه های توریستی نیومدی؟
-اين سفر براي من تفريحي نيست. اومدم ايران كه شانسم رو برای پيدا كردن يه نفر امتحان كنم...
+کی؟!
مهدی. آخرين امام شما. پسر فاطمه زهرا ...
جا خورد. ميشد سنگینی بغض رو توي گلوش حس كرد:تو گفتی اصلا باور نداری خدايی وجود داره. پس چطور دنبال پيدا كردن كسی اومدي كه برای باور وجودش، اول بايد به وجود خدا باور داشته باشی؟🙄
و من... همه جریانی که بین من و دنيل گذشته بود رو براش توضیح دادم.
صبح زود، تهران رو به مقصد قم ترک کردیم و بعد از موندن در هتل، بالاخره در ميان هیجان و اشتياق غیرقابل توصيف من، راهی حرم شدیم و اونها درباره حضرت معصومه میگفتند.
تمام وجودم غرق حيرت شده بود! با وجود اينكه تا اون مدت متوجهتفاوتهايی بين اونها و طالبان شده بودم، اما چيزیكه از اسلام در پس زمينه و بستر ذهني من بود جز رفتارهای تبعيض آميز نبود. و حالا يه خانم...؟ اينهمه راه و احترام براي يه
خانم؟!
اونها برای زیارت رفتند و من، دم در روی زمین نشستم... حد من تا همینجا بود!
جوانی دستش رو گذاشت سر شونم: سر راه نشستید میشه یه گوشه بشینید؟
-ببخشید متوجه نشده بودم...
جلو رفتم و برگشتم: تو... تو انگلیسی حرف زدی؟!
+بله. خادمها صداتون کردند متوجه نشده بودید..
منو گوشه دیگه ای از صحن برد که خلوت تر بود: اینجا چیکار میکنی؟ چرا اینجا نشستی؟
-دنبال یه نفر میگردم. همراهانم مسلمونن و رفتن زیارت ولی من نمیتونم برم چون به خدای شما اعتقادی ندارم...
+دنبال کی میگردی؟ عکسی ازش داری؟
-نه... آدم مشهوریه. امام آخرتون...
@nimkatt_ir🇮🇷✨
#مردی_در_آینه
#سید_طاها_ایمانی
#قسمت_پایانی❣️
درد خاصی بين اون چشم هاي گرم پيچيد: يعنی اين همه راه رو برای پيدا كردن يك تخيل و افسانه اومدی؟
برق از سرم پريد! اونقدر قوی كه جرقه هاش رو بين سلول هام حس كردم: تو به اون مرد اعتقاد نداری؟ پس اينجا چیكار ميكنی؟🤔
دوباره لبخند زد: يعنی نميشه باور نداشته باشم و بيام اينجا؟
نگاهم بی اختيار تو صحن چرخيد. اونجا جای تفريح و بازی نبود كه كسی برای گذران وقت اومده باشه...: نه! نمیشه!
ـ پس واقعا باور داري چنين مردي وجود داره كه براي ديدنش اين همه راه رو اومدی؟ پس چطور به خدايي كه خالق اون مرد هست ايمان نداری؟! 🧐 چطور نور رو میبینی ولی به خورشید اعتقاد نداری...؟!
نفسم بين سينه حبس شده بود... چطور ممكن بود به وجود اون مرد ايمان داشته باشم ... اما قلبم وجود خداي اون رو انكار كنه؟!
+ اگه من در جايگاه قضاوت باشم، میگم ايمان تو به خدای اون مرد و وجود اونها، قويتر و بيشتر از اكثر افرادی هست كه در اين لحظه، تو اين صحن و حرم ايستادن...
سنگيني اين جملات در وجودم غوغا ميكرد. نميتونستم چشمهای متحيرم رو ازش بردارم. يا به راحتی پلك بزنم...
از دور مرتضی رو دیدم داشت میومد.
+من دیگه میرم تا شما به برنامه هاتون برسید
ناخودآگاه دستشو بین زمین و آسمون گرفتم: نه... رهات نمیکنم
+قطعا دوستانتون برنامه دیگه ای دارن🙃
-واسم مهم نیست... میخوام با تو حرف بزنم نه اون.
+امشب شب میلاده. میرم جمکران.
-پس منم باهات میام. قول میدم سربارت نباشم...
+ساعت 2 ورودی جنوبی مسجد جمکران خودم پیدات میکنم...
اون رفت و مرتضی اومد پیشم: تا اینجا چطور بود؟
-عااالی! من یه دوست پیدا کردم و باهاش قرارگذاشتم. دم ورودی جنوبی جمکران ساعت 2
+کدوم ورودی؟ بین چند میلیون آدم...؟!
چند ميليون آدم؟2 تا ورودی؟! اون نگفت كدوم يكی؟! يعنی ميخواست من رو از سر خودش باز كنه؟ بغض گلومو گرفت...
برگشتیم هتل و من رفتم تو اتاق. مرتضی اومد و گفت ما داریم میریم جمکران. میای...؟ ما تا چند دقیقه دیگه جلوی هتل منتظرتیم. و من همچنان سکوت کرده بودم...
چيزی كه بين اون همه درد، آزارم ميداد، اميد بود...❣️
توی ماشین یه برگه از دفترچه م دادم دست مرتضی: آدرس هتل رو به فارسی روی این بنویس.
+برمیگردی...؟
-الان نه ولی آره خودم برمیگردم
دم مسجد از اونا جدا شدم و رفتم تو یکی از ورودیا ایستادم. هنوز چند دقیقه ای به 2 مونده بود... اونجا واقعا خیلی شلوغ بود. یه لحظه از پشت سر حس کردم کسی به سمتم میاد. خودش بود😍 اون منو پیدا کرده بود...🙃
به سبک مسلمونا بهش سلام کردم و رفتیم گوشه ای برای نشستن پیدا کردیم و سوالات من شروع شد...
سؤالام کم کم به انتها رسیده بود و اون برای نماز از من خداحافظی کرد...
حالا میتونستم راه درست رو وسط اون تاریکی ببینم.
از مسجد اومدم بیرون و آدرس رو به یکی که یه بچه کوچیک بغلش بود نشون دادم. اونا با ماشینشون منو رسوندن. اون تسبیح خاکی دستش رو بهم هدیه داد و پولی ازم نگرفت...
به هتل که برگشتم، مرتضی تو لابی منتظرم بود. از دیدن چهره م فهمید که من موفق شدم دوستم رو ببینم...🙃
+پس پیداش کردی... 😉
-نه... اون مرد منو پیدا کرد
مشخص بود فهميده، جمله ام يه جمله عادي نيست. كم كم داشت حدس ميزد اين حال خوش و متفاوت، فقط به خاطر پيدا كردن اون نيست... دنيايی از سوالهای مختلف از ميان افكارش ميجوشيد و تا پرده چشمانش موج بر ميداشت
شايد مفهوم عميق جمله ام رو درك میکرد، اما باور اينكه بي خدايي مثل من، ظرف يك شب به خداي محمد ايمان آورده باشه براش سخت بود... ايمان و تغييري كه هنوز سرعت باورش، براي خودم هم سخت بود...
بهش اشاره كردم بريم بالا: غير از اينكه عملا اول اون من رو بين جمعيت پيدا كرد، به تمام سوالهام جواب داد طوریكه ديگه نه تنها هيچ سوالی توي ذهنم باقي نمونده كه حالا ميتونم حقيقت رو به وضوح ببينم...
چهره اش جدي تر از قبل شد: اون همه سوال، توي همين مدت كوتاه؟
در جواب تاييدش سرم رو تكان دادم.
+يعنی چی؟!
ـ يعنی زمانيكه من وارد ايران شدم باور داشتم خدايي وجود نداره و دين ابزاريه برای براي فرار از ضعف!
الان اعتقاد دارم دین ابزار بشر در جهت رشد و تعالي ذهن و ماده است. 🙃
هر جمله ای رو كه ميگفتم به مرتضی شوك جديدي وارد مي شد. تا جايي كه مطمئن بودم مغزش كاملا هنگ كرده و حتي نمي تونست سوال جديدي بپرسه! بهش حق ميدادم...
+يعني... در كمتر از 12 ساعت اسلام آوردی...؟!
-نه مرتضي من تازه، پيكسل پيكسل تصوير و باورم از دنيا رو پاك كردم... تمام حجت من بر وجود خدا و حقانيت محمد ... اون جوان ديشب بود. من از اسلام هيچي نميدونم كه خودم رو مسلمان بدونم.تنها چيزي كه مي دونم اينه که قلب و باور اون انسان ياغی و سركش ديروز امروز در برابر خداي كعبه
به خاك افتاده...🕋 اگه اين حال من، يعنی اسلام... بله... من در كمتر از 12 ساعت یک مسلمانم...
در حالي كه حالتش به كلي دگرگون
#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_اول
⭕️استرالیا! ششمین کشور بزرگ جهان، با طبیعتی وسیع... از بیابان های خشک گرفته تا کوهستان های پوشیده از برف.
یکی از غول های اقتصادی جهان، که رویای بسیاری از مهاجران به شمار میرود... 😏 از چینی گرفته تا عرب! مسیحی، یهودی، مسلمان، بودایی و...
♨️در سرزمین زیبای من فقط کافیست تاس شانس خود را بیندازی! عدد شانست که بالاتر از 4 باشد، سخت کوش و پرتلاش هم که باشی، انوقت همه چیز بر وفق مرادت سپری خواهد شد😌
🔺آن وقت است که میتوانی در کنار همه مردم شعار زنده باد ملکه سر دهی، هم نوا با سرود ملی بخوانی و پیشرفت استرالیای زیبا را تماشا کنی. ☺️
✅این تصویر دنیا از "سرزمین زیبای من" است. اما حقیقت به این زیبایی نیست!😔
♨️حقیقت یعنی تو "باید" یک سفید پوست ثروتمند باشی!! یا یک سفیدپوست تحصیل کرده که سیستم به تو نیاز داشته باشد! یا سفید پوستی که در خدمت دولت قرار بگیری!
هر چه هستی، هرچه باشی، از هر جنس و نژادی فقط نباید سیاه باشی! نباید در یک خانواده بومی متولد شده باشی...😞
"بومی سیاه استرالیا" موجودی که ارزش ان حتی از یک تکه زباله کمتر است! موجودی که تا پنجاه سال پیش در قانون استرالیا حتی انسان محسوب نمیشد!😰 مهم نبود که هستی! مهم نبود که نام تو چیست... 🙁
نامت فقط برای این بود که اربابت بتواند تو را با ان صدا کند! شاید هم روزی ارباب سفیدت خواست تو را بکشد. اسمت را ثبت نمیکردند که مبادا حتی برای خط زدنش زحمت بلند کردن ک قلم را تحمل کند! 😔
سال 1967 پس از برگزاری یک رفراندوم بزرگ، قانون بومی ها را به عنوان یک انسان پذیرفت. ده سال طول کشید تا علیه تبعیض نژاذی قانون تصویب شود. و سال 1990 قانون اجازه استفاده از خدمات بهداشتی پزشکی و تحصیلی را به بومی ها داد. هر چند تمام این قوانین فقط در کتاب قانون ثبت گردید...!!😒
برابری، عدالت، حق انسان بودن، تحصیل و... رویایی بیش باقی نماند.
اما جرقه های معجزه در زندگی سیاه من زده شد. زندگی یک "بومی سیاه استرالیایی"
✅سال 1990 من یک بچه 6 ساله بودم و مثل تمام اعضای خانواده در مزرعه کار میکردم. با اینکه کودک بودم اما دست ها و زانوهای من همیشه از شدت و سختی کار زحم بود. اب و غذای چندانی هم به ما نمیدادند. در آن هوای گرم گاهی از پوست سیاه ما بخار بلند میشد، حتی گاهی از شدت گرما پوستمان خشک میشد و میسوخت، و من با این شرایط پا به پای خانواده کار میکردم.
اگرچه طبق قانون باید حقوق ما با سفیدپوست ها برابر داده میشد اما حقوق همه ما روی هم حتی کفاف زندگی ساده مان را نمیداد.😔
⭕️آن شب را خوب به یاد دارم...
مادرم خوراک حقیرانه ای را با کمی سیب زمینی و مقداری سبزی پخته بود.برای خوردن شام اماده میشدیم که پدرم از در وارد شد. برق خاصی در نگاهش میدرخشید. هنوز هم آن برق را بخاطر دارم. پدر با شادی و وجد تمام به ما نگاه کرد و رو به مادر گفت:
_بث! باورت نمیشه الان چی شنیدم!🤩 طبق قانون، بچه ها از این به بعد میتونن درس بخونن!😌
مادرم با بی حوصلگی و خستگی در حالی که زیر لب غرغر میکرد گفت:
_فک کردم چه اتفاق مهمی افتاده!!!😒 همانطور که تو این بیست و چند سال چیزی عوض نشده، و من و تو هنوز مثل یک تکه زباله سیاهیم، اگه هزار تا قانون دیگه هم بیاد هرگز شرایط عوض نمیشه!
چشم های درخشان پدرم به ما خیره شده بود.
_نه بث! این بار دیگه نه...
پدر همیشه ارزو داشت درس بخواند. دلش میخواست رشد کند و روزی بتواند از زندگی بردگی نجات پیدا کند. با تصویب قانون جدید انگار روح تازه ای در پدر دمیده شده بود. هیچکس به بهبود شرایط امید نداشت اما پدر تصمیمش را گرفته بود...
او میخواست حداقل یکی از فرزندانش درس بخواند و به همین خاطر اولین قدم را برداشت...🙃
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سیدطاها_ایمانی #پارت_سوم مدرسه که تمام شد رفتم توی دستشویی. خیلی آرام دفتر و وس
#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_چهارم
داشتم نقشه فرار میکشیدم که سارا بلند شد. همینطور که وسایلش را در کیفش میگذاشت خطاب به من گفت، نمیای سالن غذاخوری؟ 🍛🍲مطمئن بودم میدانست وچکه من تابحال پایم را در سالن غذاخوری نگذاشته ام. هیچ کدام از بچه ها از غذاخوردن کنار من خوششان نمی آمد. 🙁همزمان با این افکار چند تا از پسرهای کلاس به قصد زدن من از جایشان بلند شدند. 👨⚖️سارا بدون توجه به آنها دوباره رو به من کرد و گفت: امروز توی سالن شیفت منه. خوشحال میشم تو سرو غذا کمکمون کمی.🥔🍗
به سارا نگاه کردم و ناخودآگاه گفتم: بله حتما! و سریع به دنبالش از آزمایشگاه🌡 بیرون دویدم.
در سالن غذاخوری روپوش مخصوص پوشیدم و دستکش دستم کردم. همه با تعجب 🤨به من نگاه میکردند و سارا بی توجه به آنها برایم توضیح میداد که باید چکار کنم. کنارش ایستادم و مشغول کار شدم. سنگینی نگاه ها را حس میکردم. سنگینی نگاه ها را حس میکردم یه بومی سیاه به غذایشان دست میزد و این برایشان اصلا خوشایند نبود. 🥺☹️
چند نفر با تردید و مکث سینی هایشان را به من دادند. 🍪🍿بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردند. دلشان نمیخواست حتی با دستکش به غذایشان دست بزنم. هنوز دلهره داشتم که آن پسرها وارد غذاخوری شدند. یکی از انها با عصبانیت فریاد زد: هی سیاه! کی به تو اجازه داد به غذای ما دست بزنی؟😡😡
سارا با اعتماد به نفس گفت: من بهش گفتم! اگه غذا میخواید تو صف باستید والا از سالن برید بیرون! ما خیلی کار داریم و سرمون شلوغه.🤔🤔
زیر چشمی نگاهی به سارا انداختم که خیلی محکم و جدی در صورت آنها زل زده بود. یکی شان با خنده طعنه آمیزی به سمت من آمد و یقه ام را کشید و گفت: مثل اینکه دوباره کتک میخوای سیاه! هرچند با این رنگ پوستت جای کتک ها استتار میشه! 😫😨
و مشتش را به قصد زدن من بالا آورد که یهو سارا هلش داد و غرید:
_کیسه بکس میخوای برو سالن ورزشی! اینجا غذاخوریه!😒
_همش تقصیر توعه! تو وسط غذاخوری کثافت ریختی! حالا هم خودت رو قاطی نکن🤬
و با قدرت سارا را هل داد.
از ضرب دستش سارا تعادلش را از دست داد و محکم به میز فلزی غذاخوری خورد و روی ساعد دستش زخم عمیقی ایجاد شد. چشمم که به خون دست سارا افتاد دیگر نفهمیدم چه شد...☹️😣
به خودم که آمدم ناظم و معلم ها داشتند من و آن پسرها را از هم جدا میکردند.🤦♂
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_چهارم داشتم نقشه فرار میکشیدم که سارا بلند شد. همینطور ک
#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_پنجم
بچه ها سارا را به اتاق پرستاری بردند 🙁💉و ناظم ما را به دفتر برد. از در دفتر که وارد شدیم مدیر محکم توی گوشم زد و گفت: میدونستم بلاخره یه شری درست میکنی.🤨🧐
تا آمدم چیزی بگویم و از خودم دفاع کنم سرم داد زد: دهن کثیفت رو ببند! 😞
و آن پسرها شروع به دروغ گفتن کردند و هرچه دلشان خواست به جای حقیقت به مدیر گفتند. کسی به من اجازه دفاع کردن از خودم را نمیداد. حرفهای آنها که تمام شد مدیر با عصبانیت به ناظم گفت: زود باش زنگ بزن پلیس بیاد تا تکیف این رو مشخص کنم.🥺😢
با گفتن این جمله چهره آنها غرق شادی شد و نفس من بند آمد. پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت. مغزم دیگر کار نمیکرد. گریه ام گرفته بود. 😱😨با اشک گفتم:
اشتباه کردم آقای مدیر! خواهش میکنم من رو ببخشید. قسم میخورم دیگه با کسی درگیر نشم. هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با هیچ کس درگیر نمیشم. فقط خواهش میکنم ببخشید. 😥😥😓التماس های من و پا درمیانی ناظم فایده نداشت. عده ای از بچه ها جلوی دفتر جمع شده بودند که با آمدن پلیس تعدادشان بیشتر شد. سارا هم تا آن موقع خودش را رساند اما توضیحات او و دفاعش از من هیچ فایده ای نداشت. علی رغم اصرارهای او بر بی گناهی من پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزان من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبند زد. با تمام وجود گریه میکردم قدرتی برای کنترل اشکهایم نداشتم. 😪😭 سال تمام با وجود فشار های زیاد و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم اما حالا به همین سادگی...
چهره پدرم و زجرهایی که کشیده بود جلو چشمهایم بود. درد و غم و تحقیر را تا مغز استخوانم حس میکردم. ☹️😕دوتا از پلیس ها دستهایم را گرفتند و با خشونت از دفتر بیرون کشیدند.من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس میکردم... دیگر نمیگفتم که بی گناهم، فقط التماس میکردم که همین یکبار مرا ببخشند و به من رحم کنند...🥺🥺
همه بچه ها در راهرو مدرسه جمع شده بودند. با دیدن من که پلیس دستبند به دستم زده بود جو دبیرستان بهم ریخت. عده ای از بچه ها به سمت در خروجی رفتند و جلوی در ایستادند. دستهایشان را در هم گره کردند و راه را سد کردند. عده دیگری هم در حالی که با ریتم خاصی دست میزدند همزمان پاهایشان را با همان ریتم به کف سالن میکوبیدند.
همه تعجب کرده بودند. خود من هم چنان جا خورده بودم که اشم در چشم هایم خشک شد. اول تعدادشان خیلی زیاد نبود. اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان عده دیگری هم جلو آمدند. حالا دیگر حدود 50 نفر میشدند. صدای محکم ضرب دست ها و پاهایشان کل فضا را پر کرده بود. هرچند پلیس بلاخره مرا با خود برد اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود. احساسی که تا آن لحظه برایم ناشناخته بود. 😦😦
در اداره پلیس به شدت با من برخورد می شد. اما کسی برای شکایت نیامد و چون شاکی خصوصی نداشتم بعد از چند روز کتک خوردن بلاخره آزادم کردند.🤭
پدر جلوی در اداره پلیس منتظرم بود. او بدون آنکه چیزی از من بپرسد دستم را گرفت و هر دوی ما دوشادوش هم به خانه برگشتیم. مادرم با دیدن من گریه اش گرفت 😭و مرا در آغوش کشید.هر چند روزها و لحظات سختی را پشت سر گذاشته بودم اما در آن لحظه جلوی مادر سعی میکردم قوی و محکم باشم. شب بلاخره مهر سکوت مادر شکست. خیلی محکم و مصمم توی چشمهایم زل زد و گفت: کوین! دیگر حق نداری به مدرسه برگردی! آخر این همه زجر کشیدن و درس خواندن برای چیه؟ محاله بتونی بری دانشگاه! حتی اگه تو دانشگاه هم راهت بدن بازم محاله که بتونی یه شغل درست و حسابی پیدا کنی! برگرد کوین الان بچ های همسن و سال تو دارن دنبال کار میگردن. حتی اگه تو نخوای که تو مزرعه کار کنی با این استعدادت حتما میتونی توی کارخونه کار پیدا کنی...😵😵
مادرم بی وقفه نصیحت میکرد و پدر ساکت بود. چشم از پدر برنداشتم و انقدر نگاهش کردم که بلاخره حرف زد: تو دیگه شانزده ساله شدی! من میخواستم زندگی خوبی داشته باشی اما انتخاب با توعه. اینکه درست رو ادامه بدی یا ولش کنی. 😔
آن شب تا صبح خوابم نبرد. غم و ترس و زجر و اندوهی که در تمام این سالها تحمل کرده بودم جلوی چشمانم رژه می رفت... طعم بی عدالتی و یاس را تا مغز استخوانم حس میکردم🤐😞😔
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_پنجم بچه ها سارا را به اتاق پرستاری بردند 🙁💉و ناظم ما را
#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_ششم
فردا صبح با بقیه به سر زمین رفتم...
مادر خیلی خوشحال بود.🙂😀 چند روزی به همین منوال گذشت تا صبح یکشنبه...🏙🌇
آن روز صبح سر زمین مشغول بیل زدن بودم که ناگهان کسی مرا صدا زد.😮😲
سارا بود. سارا و چند تا از بچهها با خوشحالی به سمتم آمدند😄😁سارا: وای کوین! باورم نمیشه که بلاخره پیدات کردیم! میدونی چقد دنبالت گشتم؟😐😕کمکم حواس همه به ما جمع شد. بچهها دورم را گرفتند، نگاهی به سارا کردم.
_دستت چطوره؟😕😐
+از حال و روز تو بهتره...چرا دیگه برنگشتی به مدرسه؟ خیلی منتظرت بودم...
سرم رو انداختم پایین😔😕 و گفتم:
_اگه برای این اومدید وقتتون رو تلف کردید! برگردید...
سارا: درسهای این چند روز رو تقسیم کردیم و هرکدوم برات جزوه یک درس رو نوشتیم که عقب نمونی...📒📋📖
مکث کوتاهی کرد و کیفم را به دستم داد: فکر نمیکردم اهل جا زدن باشی... فک میکردم محکمتر از این حرفهایی...😒
و بدون هیچ حرفی رفت...
چند قدمی 👣دور نشده بودند که یکی از آنها برگشت و گفت: همه ما پشتت ایستادیم!😊انقدر تهدیدشون کردیم که نذاشتیم ازت شکایت کنن!👍☺️ سارا رفت و تهدیدشون کرد که اگه ازت شکایت کنن بخاطر دستش از اونا شکایت میکنه... دستش ۳ تا بخیه خورد ولی بخاطر تو بیخیال شکایت شد☺️... خیلی بخاطر اتفاقی که افتاده احساس گناه میکنه😔😞. فک میکنه تقصیر اونه که این اتفاق برات افتاده. برگرد پسر! تو تا اینجا اومدی به این راحتی جا نزن😊😌بچهها که رفتند👣، هنوز کیفم تو دستم بود. در همان حالت ایستاده بودم و فکر میکردم.🤔حرفهایشان درست بود!👍
من با این همه سختی با هر زحمتی که بود تا اینجا آمده بودم! 😒اما آنها نمیتونستن شرایط مرا درک کنند😔.حقیقت این بود که هیچ آیندهای برای من وجود نداشت❌... در حالی که اونها میتونستند به راحتی برای آینده و دانشگاهشون تصمیم بگیرند. فقط کافی بود تلاش کنند....💪📖اما من برای هر قدم👣 از زندگیام باید میجنگیدم و درد این جنگیدن تا مغز استخوانم نفوذ میکرد...😞😞هر چند آیندهای مقابل چشمانم نبود👀 اما به خود گفتم: اون روزی که پاتو تو مدرسه گذاشتی حتی خودتم فکر نمیکردی بتونی تا اینجا بیای! 👍☺️اما حالا خیلیها با دیدن تو امید پیدا کردن که بچههاشون رو به مدرسه بفرستن.😊 اگه تو اینجا عقب بکشی امید تو قلب همشون میمیره❤️. بخاطر نسل آینده و امید هایی که به تو دوخته شده باید هرطور شده حداقل از دبیرستان فارغ التحصیل بشی.📖📖امروز تو تا دبیرستان رفتی👣، نسل بعد از تو شاید بتونه تا دانشگاه پیش بره و حتی شاید نسلهای بعد بتونن سر کار برن...😕
بخاطر اونها تو باید برگردی!
قوی باش کوین...💪💪
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir 🇮🇷✨
💠 نیمکت 💠
#سرزمین_زیبای_من #سید_طاها_ایمانی #پارت_ششم فردا صبح با بقیه به سر زمین رفتم... مادر خیلی خوشحال
#سرزمین_زیبای_من
#سید_طاها_ایمانی
#پارت_هفتم
وسایلم را جمع کردم و فردای آن روز به مدرسه رفتم. تصمیم را گرفته بودم. به هر طریقی شده و با هر سختی باید درسم را تمام میکردم. 💪🏼✌🏼وارد مدرسه که شدم از روی نگاه بچه ها و واکنش هایشان میتوانستم بفهمم کدام یک طرف من بودن،☺️ کدام یک بی طرف بودن و چه کسانی با من مشکل داشتند.😡 بعضی ها با لبخند به من نگاه میکردند😌 بعضی ها با تهدید برایم سری تکان میدادند. 😒بعضی برایم دست بلند میکردن و بعضی به نشانه اعتراض به برگشتنم، به سمتم تف می انداختند.😞 به همین منوال زمان میگذشت و من به آخرین سال تحصیلی ام نزدیک میشدم و همزمان با تحصیل دنبال کار هم میگشتم. ⚙️🔧من اولین کسی بودم که در آن منطقه فرصت درس خواندن داشتم. 📕📚دلم نمیخواست بعد از تحمل این همه سختی به مزرعه برگردم و کارگری کنم.⚒🔨 حالا که تا اینجا پیش رفته بودم باید به نسل بعد از خودم تفاوت و تغییر را نشان میدادم تا انگیزه ای برای رشد و تغییر در انها ایجاد کنم.💪🏼✌🏼
ولی حقیقت این بود که هنوز هم یک بومی سیاه یک بومی سیاه بود. شاید تنها جایی که حاضر میشد ما را قبول کند ارتش بود. 👨🏿
نزدیک سال نو بود. هرچند برای یک بومی سیاه مفهومی به نام سال نو وجود نداشت اما مادرم همیشه به چشم فرصتی برای شاد بودن به ان نگاه میکرد.😌 او هر سال خانه را تمیز میکرد و سعی میکرد یک تغییر هرچند ساده بین هر سالمان ایجاد کند. خیلی ها به این خصلت مادر میخندیدند. انها منتظر دلیلی برای شاد شدن بودند اما ما هر سال سعی میکردیم دلیلی برای شاد شدن بسازیم.😍😍
ما در خانه نه پولی برای کریسمس داشتیم 🍭🍰و نه پولی برای هدیه خریدن و جشن گرفتن 🎀🎈🎁و حتی نه اعتقادی به مسیح. مسیح از دید ما یک جوان سفید پوست بود و یکی از تهرم های فشار افرادی که سرزمین ما را اشغال کرده و ما را به بند کشیده بودند.😕☹️
آن روز عصر مادرم و سیندی برای خرید از خانه خارج شدند. شب شد. ساعت کم کم به نیمه شب نزدیک میشد اما خبری از انها نبود. کم کم نگرانی در چهره همه خانواده آشکار میشد. 😥😥پدر دیگر طاقت نداشت. درست مثل من. فورا هر دو لباس پوشیدیم و آماده رفتن شدیم. پدر در را گشود اما... برادر بزرگم پشت در بود. ایستاده بود و برای در زدن دل دل میکرد. پدرم با دیدن حال و روز آشفته او رنگ از چهره اش پرید...😢😢
حال دیگر مطمئن شده بودم که اتفاق ناخوشایندی افتاده است.😔
حدسم درست بود. سخت ترین لحظات زندگی ام تا ان روز پیش روی ما بود. زمانی که سفیدپوست ها مشغول جشن و شادی کریسمس بودند،😞🍺 ما توی قبرستان بومی ها خواهر کوچکم سیندی را دفن میکردیم. از خاک به خاک. از خاکستر به خاکستر...
مادرم خیلی اشفته بود و مدام گریه میکرد. خیلی ها آن شب جوان سفیدپوست مستی که سیندی را با ماشین زیر کرده بود دیده بودند. 🍸🥂میدانشتند قاتل خواهرم کیست اما این برای پلیس اهمیتی نداشت. آنها حتی حاضر به شنیدن حرف ها و اعتراض های پدرم نشدند و با خشونت و کتک ما را از اداره پلیس بیرون انداختند. به همین راحتی یک بومی سیاه دیگر به دست یک سفید پوست کشته شده بود. هیچ کس صدای ما را نشنید.هیچ کس از حق ما دفاع نکرد اما آن شب یک چیز انگار در درون من فرق کرد. چیزی که سرنوشت را جور دیگری رقم میزد...🥺☹️😔
#ادامه_دارد
@nimkatt_ir 🇮🇷✨