#طنز_جبهه
یکی از رزمنده های تازه وارد از بچه های قدیمی پرسید: این قضیه امداد های غیبی چیه؟ با هر کس حرف می زنیم راجع به امدادهای غیبی می گوید. مدتهاست می خواستم این مسئله را بپرسم..
رزمده قدیمی گفت: تا آنجا که من می دونم شبها کامیون نیرو می آورند و صبح غیبشان می زند.
جوان با تعجب گفت: یعنی اینکه همه شهید و مجروح و اسیر می شوند.😳
رزمنده پاسخ داد: ای یک همچین چیزی.🤣🤣
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
اذان نماز رو ڪه گفتن رفتم سراغ فرمانده
بهش گفتم روحانی نداریم
بچهها دوست دارن پشت سر شما نماز رو به جماعت بخونن😃
فرمانده مون قبول نمیکرد
میگفت:
پاهام ترکش خورده و حالم مساعد نیست 🤕
یه آدم سالم بفرستین جلو تا امام جماعت بشه
بچهها گوششون به این حرفا بدهکار نبود 😬
خلاصه با هر زحمتی شده فرمانده رو راضی کردند ڪه امام جماعتبشه 😅
فرمانده نماز رو شروعڪرد و ماهم بهش اقتدا ڪردیم
بنده خدا از رکوع و سجدههاش معلوم بود پاهاش درد میڪنه
وسطای نماز بود ڪه یه اتفاق عجیب افتاد
وقتی میخواست برا رڪعت بعدی بلند بشه
انگار پاهاش درد گرفته باشه،یهو گفت:
یاابالفضل و بلند شد
نتونستیم خودمون رو ڪنترل ڪنیم،همه زدیم زیر خنده😂
فرماندهمون میگفت:
خدا بگم چیڪارتون ڪنه!😒
نگفتم من حالم خوب نیست یڪی دیگه رو امام جماعت بذارین...☹️
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
عازم جبهه بودم یڪی از دوستانم برای اولین بار بود ڪه بہ جبهه می اومد😃
مادرش برای بدرقه ی او اومده بود
خیلی قربان صدقه اش می رفت و دائم بہ دشمن نالہ و نفرین می ڪرد
بهش گفتم: مادر شما دیگہ برگردید فقط دعا ڪنید ما شهید بشیم
دعای مادر زود مستجاب میشہ😇
در جواب گفت: خدا نڪنه مادر الهی صد سال زیر سایهی پدر و مادرت زنده بمونی...
الهی ڪه صدام شهید بشه ڪه اینجور بچه های مردم رو بہ ڪشتن میده!😐
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
بچههای گردان دور یک نفر جمع شده بودند و بر تعداد آنها هم اضافه می شد
مشکوک شدم من هم به طرفشان رفتم
تا علت را جویا شوم
دیدم رزمندهای می گوید: اگر به من پایانی ندهید
بی اجازه به اهواز می روم
پرسیدم: چه شده؟ قضیه چیه؟
همان رزمنده گفت: به من گفتند برو جبهه اسلام در خطر است
آمدم اینجا میبینم جانم در خطر است!!😅😅
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
در اوج باران تیر و ترکش بعضی از این نیروها سعیشان بر این بود تا بگویند قضیه اینقدرها هم سخت نیست و شبها دور هم جمع میشدند و روی برانکاردها عبارت نویسی میکردند
یکبار که با یکی از امدادگرها برانکارد لوله شدهای را برای حمل مجروح باز کردیم چشممان به عبارت "حمل بار بیش از ۵۰ کیلو ممنوع" افتاد😶
از قضا مجروح نیز خوش هیکل بود
یک نگاه به او می کردیم یک نگاه به عبارت داخل برانکارد😁
نه می توانستیم بخندیم،نه می توانستیم او را از جایش حرکت بدهیم
بنده خدا هاج و واج مانده بود که چه بگوید🤕
بالاخره حرکت کردیم و در راه مرتب میخندیدیم😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
خـواستگارے خواهر فـرمانده😁
اومده بود از فرمانده
مرخصی بگیره
فرمانده یه نگاهی بهش کرد و گفت:
میخوای بری ازدواج کنی؟
گفت:
بله میخوام برم خواستگاری
فرمانده گفت:
خب بیا خواهر منو بگیر!!
گفت:
جدی میگی آقا مهدی!
گفت:
به خانوادت بگو برن ببینن
اگر پسندیدن بیا مرخصی بگیر برو!!
اون بنده خدا هم خوشحال😃
دویده بود مخابرات تماس گرفته بود
به خانوادش گفته بود:
فرماندهی لشکرمون گفته بیا خواهر منو بگیر
زود برید خواستگاریش خبرشو به من بدید😁❤️
بچههای مخابرات مرده
بودن از خنده😂
پرسیده بود:
چرا میخندید؟
خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من!
بچہها گفتن:
بنده خدا آقا مهدی سه تا خواهر داره دوتاشون ازدواج کردن
یکیشونم یکی دو ماهشه😂
#شهیدمهـدیزینالدین
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
هوا خیلی سرد بود از بلندگو اعلام ڪردند جمع شوید جلوۍ ٺدارڪاٺ و پٺو بگیرید
فرمانده گردان با صدای بلند گفت: ڪۍ سردشه؟
همہ جواب دادند: دشمن
فرمانده گفت: احسنٺ،احسنٺ
معلوم میشھ هیچڪدوم سردٺون نیست
بفرمایید برید دنبال ڪارٺون
پٺویی نداریم ڪھ بھ شما بدهیم
داد همھ رفٺ بھ آسمان،البٺھ شوخی بود😄
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
حرفشهادتڪہپیشمےآمد
یڪےمےگفت:
اگرمنشهیدشوم،نگراننمازوروزههایم
ڪہقضاشدهاندهستم😢
ویانگرانسرپرستےخانوادهامهستم🥺
و...
نوبتمعاونگردانرسید
همہگفتند:
توچے؟
چیزےبراےگفتنندارے؟
پاسخداد:
اگرمنشهیدبشوم،فقطغصہے
۳۵روز مرخصےراڪہنرفتہاممےخورم🤕
ازآنمیانیڪےپریدوقلموڪاغذیآورد
وگفت:
بنویسڪہبدهندبہمن
قولمےدهماینفداڪاریرابڪنم
وبہجاےتوبہمرخصےبروم😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
غذا میخورد...
جویده و نجویده لقمه اول را که میگذاشت
سر دهانش لقمه دوم در دستش بود
پشمک را به این سرعت نمیخوردند که او غذا میخورد
با هم رفیق بودیم
گفتم: اگر وقت کردی یک نفس بکش
هواگیری کن دوباره شیرجه برو تا ما مطمئن بشویم که زندهای و خفه نشدهای😢
سری تکان داد و به بغل دستیاش اشاره کرد:چه می گوید؟🤨
او هم با دست زد روی شانهاش که کارت را بکن چیز مهمی نیست بیخودی دلش شور میزند😂😂
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
تعداد مجروحین بالا رفته بود
فرمانده از میان گرد و غبار انفجارها دوید طرفم و گفت: سریع بی سیم بزن عقب بگو یک آمبولانس بفرستند مجروحین را ببرد! شستی گوشی بیسیم را فشار دادم
بخاطر اینکه پیام لو نرود و عراقیها از خواسته مان سر درنیاورند پشت بیسیم باید با کد حرف میزدیم
گفتم: حیدر حیدر رشید
چند لحظه صدای فش فش به گوشم رسید بعد صدای کسی آمد:
- رشید بگوشم
- رشید جان حاجی گفت یک دلبر قرمز بفرستید!
-هه هه دلبر قرمز دیگه چیه؟
-شما کی هستی؟ پس رشید کجاست؟
- رشید چهار چرخش رفته هوا،من درخدمتم
-اخوی مگه برگه کد نداری؟
- برگه کد دیگه چیه؟ بگو ببینم چی میخوای؟
دیدم عجب گرفتاری شدهام
از یک طرف باید با رمز حرف میزدم از طرف دیگر با یک آدم شوت طرف شده بودم
- رشید جان از همانها که چرخ دارند!
- چه می گویی؟ درست حرف بزن ببینم چه میخواهی؟
- بابا از همانها که سفیده
- هه هه نکنه ترب میخوای
- بی مزه! بابا از همانها که رو سقفش یک چراغ قرمز داره
- د ِ لا مصب زودتر بگو که آمبولانس میخوای!
کارد میزدند خونم درنمیآمد
هر چه بد و بیراه بود به آدم پشت بیسیم گفتم!
🌿•|به نقل از کتاب رفاقت به سبک تانک نوشته داوود امیریان|•
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
بعد از دایر شدن مجتمع های آموزشی رزمندگان در جبهه اوقات فراغت از جنگ را به تحصیل میپرداختیم
یکی از روزهای تابستان برای گرفتن امتحان ما را زیر سایه درختی جمع کردند
بعد از توضیع ورقههای امتحانی مشغول نوشتن شدیم
خمپاره اندازهای دشمن همزمان شروع کرده بودند
یک خمپاره در چند متریمان به زمین خورد
همه بدون توجه،سرگرم جواب دادن به سئوالات بودند
یک ترکش افتاد روی ورقه دوست بغل دستیم و چون گرم بود قسمتی از آن را سوزاند
دوستم ورقه را گرفت بالا و به ممتحن گفت:
برگه من زخمی شده باید تا فردا به او مرخصی بدهید!
همه خندیدند و شیطنت دشمن را جدی نگرفتند😁😄
🌱|@martyr_314
#طنز_جبهه
تعاون بودیم ستاد تخلیه شهدا
جمع و جور کردن و بسته بندی و ترتیب انتقال بچهها با ما بود
جیبهایشان را می گشتیم و هرچه بود در پلاستیکی جمع میکردیم و همراه تابوت میفرستادیم
یکبار یکی از جنازه ها توجهمان را جلب کرد
و حساس شدیم کاغذی را که روی آن با خط درشت نوشته بود "وصیت نامه" بخوانیم ببینیم امثال این بچه ها که تازه بالغ شده
و از مال دنیا هم چیزی ندارند بازماندگانشان را به چه اموری سفارش میکنند
کاغذ را که باز کردیم نمی دانستیم بالای سر بدن شهید بخندیم یا گریه کنیم
نوشته بود: برای من گریه نکنید برای بابام گریه کنید که میخواهد خرج دفن و کفن مرا بدهد و برایم شب هفت و چهلم بگیرد
بینوا هر چه یک عمر جمع کرده باید بدهد مردم بخورند!😅😅
🌱|@martyr_314