~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
🌿ترساندن عراقیها به روش فرمانده!
⚘اولین روز #عملیات_خیبر بود. از قسمت جنوبی جزیره، با یک ماشین داشتم برمی گشتم عقب. توی راه دیدم یک ماشین با چراغ روشن داشت می آمد. این طور راه رفتن توی آن جاده، آن هم روز اول عملیات، یعنی خودکشی.
⚘جلوی ماشین را گرفتم. راننده آقا مهدی(#شهيد_مهدى_باكرى) بود. بهش گفتم: «چرا این جوری میری؟ میزننت ها.» گفت: «میخوام به بچه ها روحیه بدم. عراقی ها رو هم بترسونم. میخوام یه کاری کنم اونا فکر کنن، نیروهامون خیلی زیاده.»
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
🌴#برگیازخاطرات✨
روزی در حالی که آقا مهدی، از خانه بیرون میرفت به او گفتم: چیزهایی را که لازم داریم بخر. گفت: بنویس. خواستم با خودکاری که در جیبش بود بنویسم، با شتاب و هراس گفت: مال بیتالمال است و استفاده شخصی از آن ممنوع است و حتی اجازه نداد چند کلمه با آن بنویسم.
✍🏻به روایت همسر
#شهید_مهدی_باکری♥️🕊
.
.
🌱|@martyr_314
~🕊
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
برای عروسی هیچ هدیهای نگرفتیم. فکر کردیم که چرا باید بعضی از وسائل تجملی وارد زندگیمون بشه؟ تمام وسایل زندگیمون دو تا موکت، یه کمد، یه ضبط صوت، چند تا کتاب و یک اجاق گاز دو شعله کوچک بود. با همدیگه قرار گذاشتیم فقط لوازم ضروریمون رو بخریم، نه بیشتر...
📚 کتاب شام عروسی، صفحه ۵۱
#شهید_مهدی_باکری
🌱|@martyr_314
گاهی قصه ها را باید از چشمها
خواند ، همان چشمهایی که
جز عشق چیزی ندیدند...
#شهید_مهدی_باکری
🌱|@martyr_314
#عاشقانه_شهدا🙃🍃
روز عقد هم ، حمید آقا یک آئینه
دور فلزی و یک قوطی شیرینی و
یک جعبه سیب از باغشان آورد😊
دو اتاق بیشتر نداشتیم ، یک اتاق آقایان و
یک اتاق خانمها بودند ، مراسم خیلی ساده بود.
عاقد و چند نفر از طرف خانواده😇
چند نفر از طرف خانواده باکری و
چند نفر هم از طرف ما در مراسم بودند
بعد از عقد همه رفتند.
یکی به من گفت فقط یک جفت پوتین
مانده گمانم آقا مهدی تنهاست ، رفتم
اتاق دیدم تنها نشسته بود☺️
بلند شد سلام کردیم و بعد دوباره نشستیم ، اما خیلی با خجالت ، راستش برای اولین بار بود
که مهدی را به خوبی میدیدم😌
سرش پائین بود ، وقتی همدیگر را نگاه میکردیم
آن یکی سرش را پایین میانداخت☹️
تازه شروع کرده بودیم به حرف زدن ، که حلقه را از جیبش درآورد و جلوی من گذاشت💍
چند لحظه بعد شاید نیم ساعت نشد درِ خانه به صدا درآمد و آمدند دنبالش ، معذرتخواهی کرد و رفت و گفت فردا عازم آبادان هستیم ، اصرار کردم که حداقل برای شام بیاید ، آمد😃
اما از شانس ما برق منطقه رفته بود😅
با چراغ دورسوز سر سفره همه
با هم نشستیم و شام خوردیم و
بعد از شام تا کوچه به بدرقهاش رفتم.🍃
راوی: صفیه مدرس
همسر#شهید_مهدی_باکری
🌱|@martyr_314
دست بُرد یک قاچ خربزه برداره
اما دستش را کشید
انگار یاد چیزی افتاده بود
گفتم: واسهیِ شما قاچ کردم،بفرمایید!
نخورد!
هرچه اصرار کردم نخورد!
قسمش دادم که این ها را با پول خودم خریدهام
و الان فقط برای شما قاچ کردهام
باز قبول نکرد و گفت: بچهها تویِ خط از این چیزا ندارن
#شهید_مهدی_باکری
🌱|@martyr_314
از خدا خواسته بود که بدنش
یڪ وجب از خاڪ زمین را
اِشغال نڪند..
آب دجله او را براۍ همیشه
با خودش برد..🥀
#شهید_مهدی_باکری
🌱|@martyr_314
خانم یکی از پاکبانان محله مریض شده بود
بهش مرخصی نمیدادند
و میگفتند: نفر جایگزین نداریم
رفته بود پیش شهردار...
آقای شهردار بهش مرخصی داده بود
و خودش رفته بود جاش...
شهردار کی بود؟
شهید مهدی باکری
#شهید_مهدی_باکری
🌱|@martyr_314
#عاشـقانه_شهدا🙃🍃
هرچه به عنوان هديه عروسی به ما دادند
جمع کرديم کنارهم..
بهم گفت: ما که اينا رو لازم نداريم
حاضری يه کار خير باهاش بکنی؟
گفتم: مثلا چی؟
گفت: کمک کنيم به جبهه
گفتم: قبول!
بردمشان در مغازهۍ لوازم منزل فروشی
همهشان را دادم،ده پانزده تا کلمن گرفتم..
#شهید_مهدی_باکری
🌱|@martyr_314