eitaa logo
پویش‌کتاب‌‌مادران‌شریف🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
753 عکس
70 ویدیو
50 فایل
مهلت شرکت در پویش کتاب «به رنگ صبر» ۱ تا ۳۰ آذر ۱۴۰۴ 🏆 ۱۰ جایزه ۲۰۰ هزار تومانی به قید قرعه🏆 نذر فرهنگی کتاب: 6104338631010747 به نام زهرا سلیمانی ارتباط با ما: @Z_Soleimani تبلیغات: @xahra_rezaei23
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام بنده‌های خوب خدا 🌿 طاعات قبول ♥️ ما اومدیم با معرفی کتاب‌های پویش در فصل بهار 😍 دوستانی که تمایل دارن نسخه چاپی کتاب‌ها رو تهیه کنن، از این روزهای آخر سال نهایت استفاده رو ببرین ☺️ إن شاءالله بهار ۱۴۰۴ با هم این کتاب‌ها رو می‌خونیم: 🤓 ❇️ فروردین: روایت زندگی راضیه صادقی مادر شهیدان اسحاق و مجید اسحاقی انتشارات حماسه یاران ❇️ اردیبهشت: خاطرات زندگی شهید مدافع حرم، محمد بلباسی انتشارات شهید کاظمی ❇️ خرداد: خاطرات دوران اسارت معصومه آباد انتشارات بروج ⚠️ برای خرید نسخه چاپی میتونین از کد تخفیف ۲۰ درصد madaran در سایت کتابرسان استفاده کنید 😊 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘📘📘 به خودم گفتم: «فرانگیس، مرد باش. الان وقتی است که باید خودت را نشان بدهی.» پدرم انگار روح در بدنش نبود. رنگش شده بود مثل گچ رو دیوار. تصمیمم را گرفتم. کیسهٔ غذاها را یواشکی روی زمین گذاشتم و تبر را دو دستی گرفتم. جلو رفتم‌. دهانم خشک شده بود. تبر را توی دستم فشار دادم و بالا بردم.سرباز عراقی، پشتش به من بود. آن یکی حواسش جای دیگری بود. دوتایی خوش بودند برای خودشان‌. سرباز پاپتی، توی آب چشمه ایستاده بود. همین که خواست به طرفم برگردد، تبر را بالا بردم و با تمام قوت پایین آوردم. مثل وقت‌هایی که با تبر چیلی می‌شکستم، سرش دامبی صدا کرد و با صورت افتاد توی چشمه. با تعجب و خشم نگاهش کردم. توی یک چشم به هم زدن، آب چشمه قرمز شد. سریع به سرباز دیگر نگاه کردم. وحشت کرده بود. به طرفم آمد. من هم ترسیده بودم. به اطرافم نگاه کردم. تبرم توی فرق سر سرباز عراقی جا مانده بود. پدرم هیچ حرکتی نمی‌کرد. خشک شده بود؛ مثل یک مجسمه. 📚 برشی از کتاب خاطرات فرنگیس حیدرپور انتشارات سوره مهر 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
در روایتی از رسول خدا (ص) نقل شده است که «بالاتر از هر نیکی، نیکی دیگر وجود دارد، مگر شهادت در راه خدا، که بالاتر از آن نیکی نیست.» سردار شهید مصطفی عبداللهی، پدر شهید مرتضی عبداللهی (کتاب )، در اولین شب جمعه ماه رمضان، به پسر شهیدش پیوست. 🥀 شادی روح این پدر و پسر شهید حمد و سوره‌ای قرائت کنیم. 🖤 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
این دعای روزانه فقط برای خوندن نیست،👆🏻 برای اینه که همه‌مون مبارزه با فقر رو وظیفه خودمون بدونیم و بی تفاوت نباشیم. 📚 برشی از کتاب آداب روزه‌داری احوال روزه‌داران 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خونه تکونی کردین!؟ 😜 نه؟! 🤭 پاشین پاشین کتاب صوتی رو با اشتراک رایگان از نوار بگیرین و مشغول بشین خودتون هم باورتون نمیشه که با چه سرعتی هم کارهای خونه رو می‌کنین هم کتاب رو تموم می‌کنین 😉
باید دل‌ها باهم صاف بشه و ذهن افراد نسبت به همدیگه خوشبین باشه. تلاش برای این کار از کلی نماز و روزه مستحبی بیشتره... 📚 برشی از کتاب آداب روزه‌داری احوال روزه‌داران 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
اگر کتاب رو کامل مطالعه کردین برای شرکت در قرعه‌کشی مشخصات‌تون رو اینجا ثبت کنین 👇 🔗 https://digiform.ir/c49cc685a1 ⚠️ نسخه‌های صوتی‌ای که در ایران صدا یا برخی کانال‌های ایتا وجود داره کامل نیستن، و برای شرکت در قرعه‌کشی پایانی باید حتما نسخهٔ کامل کتاب رو مطالعه یا گوش کرده باشین 😉 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘📘📘 بیچاره ریحان، با آن حالش، پا به پای من می‌آمد. زیر بغلش را گرفته بودم. از درد، داد می‌زد و می‌دوید. توی مینی‌بوس درازش کردم. زن همسایه هم آمد و کنار دست من نشست. تا نشستیم توی مینی‌بوس، درد ریحان زیاد شد. فهمیدم بچه‌اش دارد دنیا می‌آید. دیگر برای رفتن به شهر دیر بود. باید خودمان بچه را به دنیا می‌آوردیم. به راننده گفتم: «نمی‌خواهد راه بیفتی.» مردها را پیاده کردیم. با زن همسایه، زیر سر ریحان را بلند کردیم. کمی آب به صورتش پاشیدم. از بالا صدای هواپیما می‌آمد و توی دلم انگار طبل می‌کوبیدند. برایم سخت بود که در آن وضعیت بخواهم بچهٔ ریحان را به دنیا بیاورم. زن همسایه حالش بد بود. سعی کردم جلوی ریحان کاری کنم که انگار نمی‌ترسم. همه‌اش می‌گفتم: «ریحان، چیزی نیست.» همان‌جا، بچه را به هر سختی که بود و با زجر به دنیا آوردیم. نه آب جوشی بود، نه وسایل تمیز. جا هم برای تکان خوردن نبود. توی مینی‌بوس چشم چشم را نمی‌دید. همه جا تاریک بود. تنها چیزی که بود و به من کمک کرد، یک کارد میوه‌خوری بود که ناف بچه را با آن بریدم. بچه پسر بود. او جیغ می‌زد و هواپیماها هم از بالا بمباران می‌کردند! هول بودیم که زودتر لباس تن بچه کنیم. ممکن بود هواپیماها مینی‌بوس را بمباران کنند. مجبور هم بودیم چراغ روشن نکنیم. چشممان به زور می‌دید. وقتی بچه دنیا آمد، سعی کردم بخندم. گفتم: «ریحان، خدا بهت پسر داد.» 📚 برشی از کتاب خاطرات فرنگیس حیدرپور انتشارات سوره مهر 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab