eitaa logo
پویش‌کتاب‌‌مادران‌شریف🇮🇷
2.1هزار دنبال‌کننده
752 عکس
70 ویدیو
50 فایل
مهلت شرکت در پویش کتاب «به رنگ صبر» ۱ تا ۳۰ آذر ۱۴۰۴ 🏆 ۱۰ جایزه ۲۰۰ هزار تومانی به قید قرعه🏆 نذر فرهنگی کتاب: 6104338631010747 به نام زهرا سلیمانی ارتباط با ما: @Z_Soleimani تبلیغات: @xahra_rezaei23
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘📘📘 یک روز مرضیه و خدیجه، خواهرهای محمد به دیدنم آمدند. برایم بلوز سفید گل‌ دار و دامن کرمی چین داری آورده بودند. خیلی خوش‌ حال شدم. من اصلا غیر از قالی بافی و کمک به مادرم، به چیر دیگری فکر نکرده بودم. حالا که آن لباس‌ها را دیده بودم ذوق داشتم. مرضیه گفت: «راضیه جان! برو لباسات رو بپوش و بیا اینجا ما هم ببینیمت.» و خدیجه خواست که حتما بروم کنار پنجره‌ی اتاق. خودشان هم رفتند سمت پنجره. من بی‌ خبر از همه جا،‌ لباس‌ها را پوشیدم و روسری سفیدم را سر کردم و با خوش حالی رفتم کنار پنجره. مرضیه گفت: «به‌ به! یه چرخی بزن ببینم عروس خانوم!» من هم چرخی زدم و خندیدم. از چین‌های لباسم خیلی خوشم آمده بود. بعد از مدتی فهمیدم آن روز خواهرها به محمد گفته بودند ما این نقشه را می‌کشیم و تو بیا لااقل یک بار راضیه را در لباس قشنگ ببین. عمه هم بعدها ماجرای آن روز را با خنده تعریف کرد و گفت: «محمد اون روز اومد پیشم و گفت: مادر! خوب جایی رفتی. درِ چه خونه‌ی محترمی رو زدی! دخترداییم واقعا یه پارچه خانومه. مثل خودم غیرتی و باحیاست. دیگه نمی‌خوام به اسم هم باشیم، نمی‌خوام از هم دور باشیم، زودتر عقدمون رو بخونید.» 📚 برشی از کتاب ✍🏻 سکینه صفرزاده انتشارات حماسه یاران 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جوایز برندگان پویش اسفند ماه خدمتشون تقدیم شد. 🎁 دو تا از برنده‌های عزیز جایزه‌شون رو صرف نذر فرهنگی کردن و یکی از دوستان هم خواستن که هدیه‌شون رو به نفع جبهه مقاومت به سایز رهبری واریز کنیم. از همگی عزیزان قبول باشه إن شاءالله 🌹 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘📘📘 شبی از شب‌های دل‌پذیر بهار، به ناگاه نصفه شب از خواب بلند شدم. طبق عادت، سراغ بچه‌ها رفتم و رواندازشان را کشیدم تا از سوز سرمای بهاری که از لای پنجره می‌آمد مریض نشوند. اسحاق را سر جایش ندیدم. سر برگرداندم، دیدم کنار رختخواب پدرش ایستاده و دارد نماز می‌خواند. تعجب کردم؛ هنوز به نماز صبح خیلی مانده بود. از آن گذشته، بچه‌ی چهار پنج ساله مگر نماز خواندن بلد است؟ منتظر ماندم تا از نماز فارغ شد. دستان کوچکش را رو به آسمان گرفت و دعا کرد. با محبت مادرانه از پشت سر نگاهش می‌کردم و لذت می‌بردم. نمی‌شنیدم در عالم کودکی آهسته چه نجوا می‌کند. بلند شد، وقتی برگشت و مرا دید، لبخندی دل‌نشنین و کودکانه به رویم زد. دلم برای بغل کردنش پر‌ کشید. دستانم را باز کردم و آمد روی پایم نشست. بوسیدمش، آهسته در گوشش گفتم: «پسرم! داشتی چی‌ کار می‌کردی؟ الان نصفه شبه، چرا نخوابیدی؟!» با زبان شیرین کودکانه آهسته، طوری که کسی از صدایش بیدار نشود، طوری که کسی از صدایش بیدار نشود، گفت: «مادر جان! از آقاجون یاد گرفتم.» - بلدی تو نمازت چی‌ بگی؟ - آره فقط الله اکبر میگم. خندیدم و قربان صدقه‌اش رفتم. بعد چشمش برقی زد و گفت: «مادر جان! من خدا رو خیلی دوست دارم!» - چرا پسرم؟! - آخه خدا تو رو به من داده. اون خیلی بزرگ و مهربونه. آجان گفته ما باید از نعمتای خدا با نماز خوندن تشکر کنیم. من می‌خواستم الان از خدا تشکر کنم. 📚 برشی از کتاب ✍🏻 سکینه صفرزاده انتشارات حماسه یاران 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام و درود 🍀 اگر کتاب رو کامل مطالعه کردین، برای شرکت تو قرعه‌کشی ۱۰ جایزهٔ ۱۰۰ هزار تومانی 🎁 فرم پایین رو پر کنین: 👇🏻 🔗 https://digiform.ir/c45d27f950 ❗️تا پایان فروردین ماه برای مطالعه کامل کتاب فرصت هست. 😉 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab
ببینین تو گروه همخوانی کتاب چه خبره 😍🤩😍🤩
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘📘📘 صدایش این بار کم جان‌تر شد: «مادر جان! یادت بمونه این حرفایی که بهت میگم؛ همه شون رو باید انجام بدی. من... من... من بعضی چیزا رو...» حرفش را قطع کرد. منظورش را نفهمیدم. ساکت ماندم تا ادامه دهد. - مادر جان! یادت بمونه اگه من شهید شدم، هیچ وقت برام مشکی نپوشی. مشکی پوشیدن فقط برای امام حسین و اولادشه. جلوی آقام گریه نکن؛ هیچ وقت. بهم قول بده. آقاجون طاقت و تاب شما رو نداره و خیلی زود می‌شکنه. نذار اشکات زمین بریزه. قول میدی به من مادر؟! ساکت بودم و بغض داشتم. ادامه داد: «یادت بمونه. مادر جان! خواهرم عقدبسته ست و دامادمون بی مادره. بعد از چله‌ی من، آبجی زهره رو بفرست بره خونه‌ی بخت. به حرف هیچ کسی گوش نمیدی. بعدش... بعدش... بچه‌ای که تو راه داری رو، اسمش رو بذارید اسحاق.» حرفش که به اینجا رسید، یک تکانی خوردم. همان طور نشسته به دیوار تکیه دادم و یک نفس عمیق کشیدم. سرم سنگین شده بود. آهسته گفتم: «خب مامان جان! مگه میشه دوتا اسم رو به یه مادر بدن؟! من اسحاق دارم.» خندید و گفت: «به شما میدن مادر جان.» - خب حالا تو از کجا می‌دونی بچه‌ای که دارم، پسره؟ سکوت کرد و فقط لبخند زد. اصرار کردم، گفت: «کاش می‌تونستم بگم، ولی نمیشه مادر جان! فقط اینو بدون که من می‌دونم اون پسره و عصای دستت میشه. اسمش انتخاب شده ست. یادت باشه قول دادی برام گریه نمی‌کنی؛ حتی یه قطره اشک؛ حتی یه قطره! موقعی هم که دیدی نمی‌تونی جلوی احساس مادرانه‌ت رو بگیری، برای جوون کربلا گریه کن، نه واسه من. مادر جان! من بزرگی خدا رو توی نماز شب‌ها دیدم. مطمئنم بهت صبر میده.» 📚 برشی از کتاب ✍🏻 سکینه صفرزاده انتشارات حماسه یاران 🌺 کانال پویش کتاب مادران شریف: @madaran_sharif_pooyesh_ketab