eitaa logo
KHAMENEI.IR
947.4هزار دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
10.9هزار ویدیو
2.3هزار فایل
پايگاه اطلاع رسانی دفترحفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله خامنه‌ای KHAMENEI.IR
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ریحانه
🖥 | خورشیدهای فردا 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با قهرمانان ورزشی و مدال‌آوران المپیادهای علمی؛ ۱۴۰۴/۷/٢٨ 🔸 دختری بین جمعیت بود که از همه کم‌سن‌وسال‌تر به‌نظر می‌رسید. سنش را پرسیدم. گفت هفده سال. ریزنقش بود و عینکی به چشم داشت. معلوم بود المپیادی‌ست. پیش‌تر، طلای کشوری المپیاد علوم زمین را گرفته بود و امسال برنز جهانی. گفت: «توی رشته‌مون یه بخشی داریم به اسم گزارشگر جوان. باید مقاله‌ای درباره زمین‌شناسی کشور خودمون بدیم. مقاله من درباره‌ی دریاچه ارومیه بود. روند هرساله‌ی المپیاد این‌جوره که قبل از برگزاری المپیاد به ده نفر اول ایمیل می‌کنن. هر روز و هرلحظه، کارم شده بود چک کردن ایمیل. خبری نشد. دیگه ناامید شده بودم. رفتم چین برای المپیاد. اونجا گفتن توی بخش گزارشگر جوان، نفر دوم جهان شدم. واقعاً شوکه شدم. باورم نمی‌شد. فهمیدم روند اطلاع‌رسانی فرق کرده.» 🔹 وقتی صحبت‌های آقا شروع شد و فرمودند: «این‌ جوان‌های المپیادی امروز یک ستاره درخشانند و ده سال دیگر، یک خورشید خواهند شد.» دستی بر شانه‌‌ی دختر گذاشتم و با خودم گفتم زهرا یکی از همان خورشیدهاست؛ روشن، گرم و امیدبخش. 👈🏻راوی: زهرا گودرزی‌پور ✍🏻 زهرا عطارزاده 🗓 شماره ۴ 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید. 📲 @khamenei_reyhaneh
هدایت شده از ریحانه
🖥 | برای سه متر بعدی 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با قهرمانان ورزشی و مدال‌آوران المپیادهای علمی؛ ۱۴۰۴/۷/٢٨ 🔸 خودم را رساندم به دختری که روی ویلچر نشسته بود. جلوی پایش نشستم. در مسابقات دومیدانی پرتاب کلاپ، نفر چهارم جهانی شده بود. گفت: «به خاطر سه سانت مدال نگرفتم. ولی به خودم قول دادم سال بعد سه متر بیارم روش و مدال طلا ببرم.» 🔹 حرفمان کشید به جنگ دوازده روزه. گفت: «پسرداییم توی زنجان شهید شد. مقر سپاه رو زدن. همیشه مطمئن بودم یه روزی شهید می‌شه.» پسردایی‌اش رفته بود تا او بماند و پرچم کشور را بالا ببرد. وقتی از آرزویش برای مدال طلا حرف می‌زد، دست‌هایش را روی دسته‌های ویلچر فشار می‌داد؛ انگار همان‌جا در حال پرتاب بود و دیگر هیچ مانعی را به رسمیت نمی‌شناخت. 🔸 حس کردم قامتش با همه‌ی محدودیت‌ها، بلندتر از هر قهرمانی‌ست که دیده بودم. قهرمانی که داستانش نه در دفتر رکوردها، که در دل آدم‌ها نوشته می‌شود. 👈🏻راوی: فرزانه سهرابی‌تبار ✍🏻 زهرا عطارزاده 🗓 شماره ١٣ 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید. 📲 @khamenei_reyhaneh
هدایت شده از ریحانه
🖥 | یک اشک، یک آرزو 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با دانش‌آموزان و دانشجویان در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ۱۴۰۴/٠٨/١٢ 📝 دخترک ریزه‌میزه‌ای، چفیه‌به‌سر آن جلوها نشسته بود. خودم را از بین مهمان‌هایی که هر لحظه زیاد می‌شدند، رساندم پیشش. کلاس ششم بود و روی پا بند نبود. هی سرپا می‌شد و می‌نشست. از مدرسه ام‌ابیها آمده بود و شوق از سر و رویش می‌بارید. 📝پرسیدم: «چطوری اومدی؟» بغض کرد: «قرار بود کلاس سوم بیام. برای جشن تکلیف می‌خواستم بیام. اسممو داده بودم. اون موقع نشد‌ بیام. یعنی..‌. یه چیزی شد که یکی دیگه به جام رفت. من خیلی دلم شکست. خیلی گریه کردم‌.» 📝 با نجابت، چیزی را پنهان می‌کرد. انگار بخواهد آبروی کسی را بخرد. اشک، از گوشه‌ی چشمش، روی گونه گل‌انداخته‌اش ریخت. بغضش را خورد و ادامه داد: «خیلی دعا کردم دوباره دعوت بشم. خیلی خوشحالم. نمی‌دونم چی بگم...» گریه امانش نداد. 👈راوی: نازنین‌زهرا محمدی 📝 آزاده رباط‌جزی 🗓 شماره ٢ 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید. 📲 @khamenei_reyhaneh
هدایت شده از ریحانه
🖥 | خبرنگار کوچک جنگ دوازده روزه 📝خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با دانش‌آموزان و دانشجویان در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ۱۴۰۴/٠٨/١٢ 🔸 شمرده‌شمرده حرف می‌زد و کلمات را مسلط دنبال هم می‌آورد. خبرنگار دانش‌آموزی بود. می‌گفت: «خبرنگار شدم تا صدای دانش‌آموزان رو به گوش همه برسونم.» نظرش را درباره جنگ دوازده‌روزه پرسیدم. جواب داد: «تا قبل از اون جنگ رو فقط توی کتاب‌ها خونده بودیم؛ اما بعدش می‌تونستیم بگیم ما هم جنگ رو به چشم خودمون دیدیم. می‌تونستیم بگیم دوست‌های دانش‌آموز ما هم شهید شدن.» 🔹 فعالیت‌هایش در زمان جنگ رنگ‌وبوی دیگری گرفته بود. ادامه داد: «توی گزارش‌هام برای دشمن رجز می‌خوندم. به مردم دلگرمی می‌دادم و بهشون یادآوری می‌کردم که جون‌دادن در راه وطن توی خون هر ایرانیه.» 👈🏻راوی: ریحانه‌سادات فضلی از مدرسه زینبیه شهریار ✍🏻 فاطمه‌السادات شه‌روش 🗓 شماره ٣ 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید. 📲 @khamenei_reyhaneh
🗞 👈 استعداد کوچک من، سرمایه تو ▫️چشمم افتاد به چشم‌های خانمی که ماسک زده و بچه‌ای را زیر پتوی صورتی روی شانه خوابانده بود. نشستم پیشش و سر حرف را باز کردم. گفت: «از طرف بنیاد نخبگان دعوت شدیم. البته هنوز دانشجوی دکترای دانشگاه شریفم!» سی سالش بود. با همسرش که دکترای برق شریف بود و دخترهایش دعوت شده بود‌. حنانه‌سادات ۵ ساله، توی مردانه پیش بابا بود و هانیه‌‌سادات، در آغوش مامان، خوابیده بود. از او درباره درس و زندگی‌اش پرسیدم. چادرش را کشید روی هانیه‌سادات و گفت: «خیلی ازم می‌پرسن چطور با دو تا بچه درس می‌خونی! رمزش برنامه‌ریزی و توکل و توسله. بچه داشتن بهونه منطقی نیست برای نخوندن. شرایط جامعه، نیاز به علم داره و به هر سختی شده باید تلاش کنیم.» بعد درباره ذوق حنانه‌ساداتش گفت که با وجود عشقش به پیش‌دبستانی، تا فهمیده مامان و بابا و خواهر کوچیکه دارند به دیدار رهبر می‌روند، پا توی یک کفش کرده که مهد نرود و بیاید بیت. در پایان حرفش، گل نهایی را زد: «من با خودم می‌گم این استعداد کوچیک من توی درس خوندن، فقط مال خودم نیست؛ سرمایه اجتماعه و باید برای اجتماع خرج بشه.» سپردمش به خدای استعدادهای کوچک. 📝 خرده‌روایتی از دیدار ١٢ آبان ۱۴۰۴ دانشجویان و دانش‌آموزان با رهبر انقلاب؛ آزاده رباط‌جزی 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼 روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
🗞 «آبی کم رنگ» 📝 | خرده‌روایتی از اولین شب عزاداری ایام فاطمیه در حضور رهبر انقلاب در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ۱۴۰۴/٠٨/٣٠ ▪️ اول چشمان آبی‌اش را دیدم که با رنگ زیلوهایی که رویَش نشسته بودیم یکی بود، یک‌جور آبی یواش که نه سرد است نه گرم. بعد خودش را دیدم که توی آغوش مادرش وول می‌خورد. برای اینکه حواسش را پرت کنم نگاهش کردم و گفتم: «اسمت چیه خاله؟» اصوات نامفهومی از توی دهانش درآمد که احتمالاً همان اسمش بود در دنیای خودش. ▪️ مادرش در نقش مترجم حرفه‌ای به کمکم آمد و گفت: «زینب‌خانم منه.» اسمش انگار رمز ورود به دنیایش بود. گفتم: «زینب! با مامان خیلی میای اینجا؟» خندید و به جایگاه اشاره کرد. مادرش دوباره گفت: «بله؛ تازه قول دادم بغلش کنم آقا رو ببینه.» مادر دستانش را گرفت و گفت: «زینبم! دعا کن امشب آقا بیاد تا بغلت کنم ببینی‌شون. باشه؟» ▪️ زینب که حالا فهمیده بودم هفت سالش است و اختلال تکلم دارد، دستانش را برد بالا. جمعیت همزمان با دستانش گردن کشیدند تا آمدن آقا را ببینند. کمی بعد در آغوش مادر برای آقایی که نامش را حالا خوب تلفظ می‌کرد دست تکان می‌داد. کنار زینب ایستادم. آقا از قاب چشمان آبی زینب دیدنی بود؛ آقای آرام با نگاه گرم. ✍ معصومه‌سادات صدری 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼 روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
هدایت شده از ریحانه
🖥 | حوض خون 📝 خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با اقشار مختلف مردم در اولین شب عزاداری ایام شهادت حضرت فاطمةالزهرا سلام‌الله‌علیها؛ در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ۱۴۰۴/٠٨/٣٠ 🔸 برق چشم‌هایش از پشت عینک مستطیلی‌اش پیدا بود. اشک روی صورتش رد انداخته بود. پرسیدم: «اولین باره میاین دیدار؟» لبخندی زد و گفت: «نه! تا حالا خیلی اومدم.» ادامه دادم: «خوش به سعادتتون. ان‌شاء‌الله همیشه روزی‌تون باشه. از چه طریقی؟» نگاهم کرد و گفت: «من راوی حوض خون هستم.» 🔹 یک لحظه لرزی به بدنم افتاد. پرسیدم: «همون که لباس‌های رزمنده‌ها رو...» نگذاشت حرفم تمام شود. جواب داد: «آره، همون که از بین لباس‌های خونی رزمنده‌ها انگشت بریده و اعضای بدن شهدا و مجروحین رو پیدا می‌کرد.» 🔸 حوض خون را خوانده بودم. می‌دانستم همه‌چیزش واقعی است. اما هنوز برایم دور بود. حالا امشب راوی‌اش در یک‌قدمی من ایستاده بود. برایم از آن روزهای اندیمشک گفت. از روزهای بعد از جنگ و از ازدواجش با جانبازی که سال‌هاست نمی‌تواند روی پا بایستد. 📆 شماره ۵ 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید. 📲 @khamenei_reyhaneh
هدایت شده از ریحانه
🖥 | خستگی معنا ندارد 📝 خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با اقشار مختلف مردم در اولین شب عزاداری ایام شهادت حضرت فاطمةالزهرا سلام‌الله‌علیها؛ در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ۱۴۰۴/٠٨/٣٠ 🔸 هنوز دوساعتی مانده بود تا مراسم شروع شود. نوزاد کوچکش را توی سرهمی بافت قرمزرنگی پیچیده بود و بغل گرفته بود. چشم‌هایش خسته بودند. صف که به انتها رسید، یک گوشه پیدا کرد و نشست. یک‌ساعتی که گذشت، پسرک از خواب بیدار شد‌. نوپا بود و مدام این‌طرف و آن‌طرف می‌رفت. خسته بود؛ اما پی‌اش می‌دوید. مراقبش بود‌. وقت نماز با مهرها مشغولش کرد. کنارش نشستم و گفتم: «خسته نباشید. با بچه خیلی سخته.» خندید و گفت: «اینجا که خستگی نداره. خستگی نداره اگه چشممون به جمال آقا روشن بشه.» پسرک مشغول مهرها شده بود، که نمازمان را بستیم. 🔹 بعد از نماز، همان وقتی که جمعیت از جا بلند شد و شعار داد، همان وقتی دست‌ها مشت شد و پیش رفت، دیدمش که پسرک را قلمدوش کرده و می‌خواهد هرطور که شده چشمش را به جمال زیبای آقای روشن کند. 📆 شماره ١٣ 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید. 📲 @khamenei_reyhaneh
🗞 بعد از ٢۶ سال دوری 📝 | خرده‌روایتی از مراسم شب دوم عزاداری فاطمیه ۱۴۰۴ با حضور رهبر انقلاب در بیت رهبری. ۱۴۰۴/۹/۱ ▪️رنگ لباس‌هایش با بقیه متفاوت‌ بود. بین آن جمعیت سیاه‌پوش با یک بارانی کرم و شلوار جین روشن و بافت سبز و سفید پابه‌پا می‌کرد که بتواند آقا را ببیند. بعد از آنکه به مقصودش رسید، گوشه‌ای نشست و گفت: 💬 «تا قبل از آن دوازده روز نه جمهوری اسلامی را قبول داشتم و نه رهبرش را. توی هر بحثی در دانشگاه و نت هم به این ساختار فحش می‌دادم. تا آنکه اسراییل به یک ساختمان نزدیکی‌های خانه‌مان حمله کرد و بعد انگار یک عالم خشم و نفرت از آنهایی که شب‌وروز فقط ظاهر ادعای ایران‌دوستی داشتند در وجودم شکل گرفت. 💬 منتظر انتقام بودم و بعد از پاسخ ایران یک نفس راحت کشیدم. از آن روز به بعد مدام فکر می‌کردم هرکسی که قرار بود بماند و از این خاک دفاع کند، ماند. راستش من خیلی آدم مذهبی‌ای نبودم. هنوز هم زیاد در قیدوبند نیستم، هرچند دوست دارم که نگاه حضرت زهرا دلم را پاک کند. امروز آمدم که رهبرم را ببینم و همین چند دقیقه برای من یک ارامش قلبی بود از دیدار کسی که نزدیک ۲۶ سال هیچ درکی از مردانگی و وطن‌پرستی‌اش نداشتم». ✍ فاطمه محمودی 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 🖼 روزنامه 📱 @sedaye_iran_newspaper
هدایت شده از ریحانه
🖥 | برای من هم دعا کن 📝 خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با اقشار مختلف مردم در دومین شب عزاداری ایام شهادت حضرت فاطمةالزهرا سلام‌الله‌علیها؛ در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ١۴٠۴/٠٩/٠١ 🔸 طبقه‌ی بالا هم برای خودش داستان‌هایی داشت. تقریباً از ساعت ۲ ظهر توی صف نماز نشسته بودیم. پشت سرم نشسته بود و مدام از این و آن سراغ می‌گرفت که چطور می‌تواند برود طبقه‌ی پایین و آقا را از نزدیک ببیند. راهکارها را می‌شنید و می‌گفت: «آخه من از راه دور اومدم. اولین بارمه. دلم نمیاد از بالا آقا رو ببینم. کاش می‌شد برم پایین.» 🔹 گفتم: «از کجا اومدین؟» گفت: «از قزوین. از دیشب دل تو دلم نبود‌. خواب نداشتم تا خود صبح. امروز هم زود رسیدم اما راستش چون تهران رو بلد نبودم تو خیابونا گم شدم و تا برسم اینجا دیر شد‌.» 🔸 گفتم: «بعد از نماز شاید در باز بشه و بتونی بری داخل.» خداخدا کرد و تا پایان نماز منتظر ماند. نماز‌ که تمام شد سریع رفت سمت پله‌ها. اجازه نمی‌دادند برود بیرون. به یکی از مراقب‌ها گفتم:‌ «من خودم اولین بارمه میام بیت؛ اما این بنده‌خدا از راه دور اومده، از دیشب تا حالا توی راه بوده و از وقتی رسیده خیلی بی‌قراره که بره پایین. اگه راه داره و به‌اندازه‌ی یک نفر جا هست، بفرستیدشون.» 🔹 نگاهش کردم، چشمانش از شدت خوشحالی اینکه کسی وساطتش را می‌کند برق می‌زد! هرچند که من هم یکی بودم شبیه خودش؛ یک آدم معمولی! نمی‌دانم چه شد‌‌ همین‌قدر می‌دانم که به هر طریقی، با اصرار و تمنا، پای خواسته‌ی دلش ایستاد و رسید به چیزی که برایش خواب نداشت و راه درازی به‌خاطرش آمده بود. 🔸 دم رفتن دستش را گرفتم و بهش گفتم: «آقا رو از یه ردیف نزدیک‌تر هم که دیدی، اگه اشک شوق از چشمت جاری‌شد، برای منم دعاکن.» 📆 شماره ۴ 🖥 ایتا | بله | روبیکا | سروش پلاس رسانه «ریحانه» را دنبال کنید. 📲 @khamenei_reyhaneh
🗞 نذری برای هشت‌سالگی 📝 | خرده‌روایتی از مراسم شام شهادت حضرت زهرا (س) با حضور رهبر انقلاب در حسینیه امام خمینی(ره). ۱۴۰۴/۹/۳ ▪️آخرهای سخنرانی رفتم توی صف. شب‌هایی که آقا بیاید روضه، خانم‌های شبستان صف می‌بندند تا از دور چشم‌شان به دیدن آقا روشن شود. بی‌هوا سرمی‌چرخاندم که پشت سرم زن جوان را دیدم. ذوقش پاشید توی صورتم: «اِ! شمایید؟» ▪️حینِ وضو وقتی فهمیده بودم از قزوین آمده، قول گرفته بودم بیشتر حرف بزنیم. ولی  بعد گمش کرده بودم. همان سرپا، رج‌های صحبت را سرانداختیم. سفر دوستانش كه لغو شده بود، اضطراب افتاده بود به دلش: «اونقدر امام‌حسین رو صدا کردم...» ▪️دخترش، زینب، هم بین ما ایستاده بود. زینب، دومین دورش بود که توی صف می‌ایستاد. مدام  سرک می‌کشید ببینید صف جلو می‌رود؟ این ذوق برایم تازگی نداشت. همه اینجا همین حس را داشتند، بچه‌ها بیشتر! چیزی که عجیب بود نذر این دختر هشت‌ساله بود. ٢٣ رمضان امسال مکلف می‌شود. مادرش گفت نذر کرده قبل از آن روز یک بار آقا را از نزدیک ببیند و محکم بغلش کند. اینکه یک بچه چنین آرزویی داشته باشد و به خاطرش نذر هم کند کافی بود تا متعجب شوم. پرسیدم «یعنی آقا رو اینقدر دوست داری؟» تهِ کاسه‌ی چشم‌هایش نم‌دار شد و سکوت کرد. بعد یک‌دفعه تندتند گفت: «اِ! خاله برو جلو، صف خالی شد.» ✍️ زینب علی‌اشرفی 📥 نسخه PDF را از اینجا دریافت کنید. 📝 روزنامه 📲 @sedaye_iran_newspaper
هدایت شده از ریحانه
🖥 | مهاجرِ الی‌ الله 📝 خرده‌روایت‌هایی از گپ‌وگفت رسانه ریحانه KHAMENEI.IR با اقشار مختلف مردم در چهارمین شب عزاداری ایام شهادت حضرت فاطمةالزهرا سلام‌الله‌علیها؛ در حسینیه امام خمینی(ره)؛ ١۴٠۴/٠٩/٠٣ 📝 گفت: «به مهاجرت اصلاً فکر نمی‌کنم! حرفش هم بود اتفاقاً. یکی از دوستانم در کانادا اسم من را داده بود به عنوان دانشجوی ایرانی. ولی نمی‌روم». بچه‌ی مشهد بود و در دانشگاه امیرکبیر، مهندسی پزشکی می‌خواند. می‌گفت: «اگر آقا را ببینم به ایشان می‌گویم خیلی از شما یاد گرفته‌ام. مثلاً وقتی ایشان تازه از بیمارستان مرخص شده بود، دو هفته بعد دیدم در تلویزیون خیلی محکم، تکیه به عصا زده‌اند و از رژه‌ی سربازان سان می‌بینند. احساس می‌کردم سختشان است و خیلی خسته‌اند هنوز، ولی ایستاده‌اند؛ بااقتدار و حتی قبول نمی‌کنند روی صندلی بنشینند. یعنی تمام جزئیات زندگی این مرد درسِ من است. من خیلی مذهبی هم نیستم، ولی بحث آقا که باشد فرق می‌کند. اتفاقاً طرح سنگینی هم داشتیم که باید تحویل می‌دادم، ولی گفتم اینجا فقط یک‌بار پیش می‌آید و آمدم.» می‌گفت: «به مهاجرت فکر نمی‌کنم، چون به آینده‌ی این‌جا امید دارم. مطمئنم وطنم پیشرفت می‌کند و اتفاق‌های خوبی در راه است...» حرف‌های این مهمان از جنس حرف‌های صاحب‌خانه بود. 📝 سمیرا علی‌اصغری 📆 شماره ٢ رسانه «ریحانه» را دنبال کنید 🖥 @khamenei_reyhaneh