12.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 کاش معنای دخترها پدری هستند را میفهمیدیم...
📚 برشی از کتاب "در میان روضه هایت زندگی کردن خوش است. "
#کتابخوانی
#شب_ششم
#پدرانه
✅ @keraamat_ir
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
🌕 جای پای خورشید
🔰 قسمت هفتم...
🔸️ امروز نتایج کنکور کارشناسی ارشد آمد... خدا رو شکر رتبه خوبی آوردم و به امید خدا قبول خواهم شد... در گرمای هوای این روزها، یاد روز کنکور افتادم... چه سرمایی بود... مهدی تازه یک ماهش بود و خودم هم مدت زیادی از زایمانم نگذشته بود و خیلی سر حال نبودم... تقریبا فکر کنکور دادن را از سرم بیرون کرده بودم....
🔹️ شب که محسن آمد گفتم... محسن جان! مهدی تازه یک ماهه شده و هنوز خیلی کوچولوعه... دو سه ساعت، زمان کمی نیست که تنهاش بذارم... خودمم خیلی سرحال نیستم...به نظرم کنکور رو بذارم برای سال بعد... اخمهای محسن در هم رفت....
🔸️ با جدیت اما مثل همیشه مهربون گفت: مگه قول و قرار اول زندگیمون رو فراموش کردی؟ دوست نداری پسرمون از الان پای کار و محکم بار بیاد؟ میدونم برای هممون سخت میشه... اما سختیش میارزه فاطمه جان... یه جوری برنامه ریزی میکنیم که مهدی از همه کمتر اذیت بشه... حرفهایش آرامم کرد و عزمم جزم شد...
🔹️ صبح زود هر پنج تامون حاضر شدیم و سوار ماشین شدیم... زهرا برای خودش خانومی شده و مثل یک مامان مهربون هوای علیرضا و مهدی را داشت... هر سه تاشون عقب ماشین نشستن و به سمت محل برگزاری کنکور رفتیم... تا آخرین لحظهای که میشد وارد حوزه امتحانی شوم، در ماشین نشستم و برای آخرین بار به مهدی شیر دادم و رفتم ... خدا رو شکر ساعت خوابش بود و دو سه ساعتی در این ساعت روز میخوابید...
🌯 چندین لقمه نان و پنیر و نان و کره و مربا و فلاسک چایی آورده بودیم... همینطور که از ماشین پیاده میشدم میدیدم محسن، مهدی را بغل کرده تا بخوابد... زهرا هم یک گاز به لقمه خودش میزند و یک لقمه به علیرضا میدهد... خیالم راحت بود... تا محسن هست، خیالم از بچهها راحت است... زهرا هم در نبود من، کمک خوبی برای محسن شده....
📑 داشتم خاطرات روز سرد زمستانی کنکور را در ذهنم مرور میکردم که با صدای گریه مهدی به خود آمدم... بیدار شده و وقت شیر خوردنش است... کمی سرماخورده و بیتابیش بیشتر شده...
💔 امشب شب هفتم محرم است... اما امشب به خاطر سرماخوردگی مهدی نمیتوانیم به هیئت برویم... از صبح با محسن برنامه ریزی کردیم و قرار شد امروز در خانه عدسی بپزیم و شب بین همسایگان پخش کنیم...
🫕 چندین سینی بزرگ وسط خانه گذاشتم و عدسها را در آنها ریختم و همینطور که مهدی را راه میبردم، زهرا و علیرضا را صدا کردم تا بیایند و با هم عدسها را پاک کنیم... زهرا و علیرضا آمدند... مهدی هم آرام شده... او را در گهوارهاش میگذارم و با هم شروع میکنیم به پاک کردن عدسها...
🔹️ از فرصت پاک کردن عدسها استفاده میکنم و میگویم... بچهها! این سنگ ریزهها را میبینید، چیکارشون میکنیم؟ زهرا و علیرضا میگویند میندازیمشون بیرون...
♨️ بهشون میگویم بعضی کارهای ما هم همینجوریه که باید بیندازیمشون بیرون... مثل پرت کردن وسایل، مثل سر هم داد زدن... زهرا میپرد وسط صحبتم و میگوید مثل اینکه گاهی دوست ندارم وسایلم را به دوستم بدهم!... با هم میخندیم و به پاک کردن عدسها ادامه میهیم...
🍲 از ظهر عدسی را بار میگذارم... عدسی کم کم آماده میشود... نزدیک غروب است... محسن با نان بربری تازه میرسد... صدای مداحی را در خانه طنین انداز میکنیم و با هم شروع میکنیم به تکه کردن نانها و کشیدن عدسیها... صدای گریه مهدی بلند میشود ...
🏴 شب علی اصغر اباعبدالله هست... پخش کردن نذری، صدای مداحی، صدای گریه مهدی.... حال عجیبی در خانه پراکنده میشود...
🌱 ادامه دارد...
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
#داستان
#قسمت_هفتم
✅ @keraamat_ir
کرامت
┄┅═~❁🕊📖🕊❁~═┅┄ تربیت و قرآن 🔆وَاذْكُرْنَ مَا يُتْلَي فِي بُيُوتِكُنَّ مِنْ آيَاتِ اللَّهِ وَالْحِك
✔️ چگونه فرزندم مانوس با قرآن شود؟
⬅️ ۱_براى كلمه ى «ذكر» دو معنا بيان كرده اند: يكى به خاطر سپردن و ديگرى به زبان آوردن.
⬅️ ۲_خطاب این آیه خانمها هستند.بنابر این خانمها در وهله اول خودشون باید با قرآن مانوس شوند و آن را به خاطر بسپرند و در وهله دوم آن را به دیگران یاد بدهند«واذكرن ما يتلى... من آيات اللّه»
⬅️ ۳_معنای تلاوت از قرائت جداست.تلاوت یک پله بالاتر از قرائت است و در مواردی به کار می رود که مطلبی که می خوانید با توجه و دقت در معانى آن باشد.این توجه ناخواسته در روش زندگی کردن و رفتار مؤثر است
⬅️ ۴_چون تلاوت شامل قرائت هم می شود ،بنابر این خواندنی باید باشد که لبها حرکت کند و کلام از دهان خارج شود.خواندن چشمی،که لبها بی حرکت باشد مقصود نیست.همین باعث می شود که اهل خانه نوای قرآن به گوششان برسد.
⬅️ ۵_بنابراین اصل کار با مادر است که ابتدا خود با قرآن و معانی آن مانوس شود،سپس سبک زندگی را قرآنی کند ،و بعد از آن به اهل خانه و فرزندان نیز تعلیم دهد
⬅️ ۶_نکته آخر اینکه،اجرای این مراحل باعث می شود یک خانمی که در خانه نشسته،از طرف خدا حکمت به او عطا شود.حکمت به معنای آشنا شدن با معارف الهی است.
⬅️ ۷_این حدیث مشهور است و فراوان شنیدیم که صدیقه طاهره(س) فرمود: «حببت من دنياكم ثلاث» از همه دنیای شما سه چیز محبوب من است. اول فرمود: «تلاوت كتاب الله» ....
اگر مادری دلخوشیش تلاوت قرآن باشد،پسرش اینچنین مانوس با قرآن می شود
🌟 ما یکی از راههای انس فرزند به قرآن را گفتیم،شما هم اگر راه دیگری به ذهنتان میرسد ،بهره مندمان کنید🌹
✅ @keraamat_ir
12.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏴 چه خانواده خوشبختی...
📚 برشی از کتاب "در میان روضه هایت زندگی کردن خوش است. "
#کتابخوانی
#شب_هفتم
#خانواده
✅ @keraamat_ir
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
🌕 جای پای خورشید
🔰 شب هشتم
🔹️ صدای گریه مهدی خانه را پر میکند... از پای لپ تاپ بلند میشوم و به سمت گهوارهاش میروم و او را در آغوش میگیرم... علیرضا هنوز خوابیده... زهرا هم صبح با محسن به مدرسه رفته... امروز روز آخر مدرسهی زهرای کلاس اولی من بود... از صبح از فرصت خواب بچهها استفاده کردم و مشغول مطالعه بودم... دو ترم اول دانشگاه را مرخصی گرفتم، تا مهدی کمی بزرگتر شود...
📗 طی این مدت به توصیه یکی از اساتید، با اینکه در مرخصی بودم، کتابهای مربوط به درسهای این دو ترم را تهیه کردم و خودم شروع به مطالعه کردم... فرصت در خانه ماندن هم خیلی خوب بود... با آرامش و بدون خستگیهای رفت و آمد به دانشگاه، خیلی از مقالات مرتبط با درسهایمان را هم روزانه رصد میکردم... وقتی با یکی از دوستان دانشگاه که در ارتباطم صحبت میکنم، خدا رو شکر چیزی کم از آنها ندارم...
👩🍼 مهدی که از آغوش من آرام شده را روی زمین میگذارم تا بازی کند... علیرضا هم بیدار میشود.... صبحانهاش را میدهم... مثل هر روز مشغول بازی با مهدی میشود... میروم کتابهایم را کمی جمع و جور میکنم و به کارهای خانه میرسم... ظهر نزدیک میشود... کم کم باید زهرا برسد... با همسایهمان تقسیم کردیم بعضی روزها او به دنبال بچهها میرود و بعضی روزها من ... امروز نوبت او بود...
🔔 صدای زنگ در میآید و زهرا وارد میشود... علیرضا به سمت در میدود و مهدی خیره به در نشسته تا زهرا را ببیند... زهرا وارد میشود و علیرضا را در آغوش میگیرد و به سمت مهدی میرود و او را هم بغل میکند و میبوسد... صدایش میکنم و میگویم زهرا جان بیا زودتر ناهار بخوریم که کلی کار داریم... ظرفهای نخودی کشمش را که میبیند کلی ذوق میکند.... آخ جون! امشب میخوایم به بچههای هیئت نذری بدهیم.... بعد از ناهار سه تایی نخودی کشمشها را بسته بندیهای کوچک میکنیم....
🌙 شب میشود و محسن میرسد... همه حاضر میشویم و با هم به هیئت میرویم...
در طول این شبها علیرضا با محسن به مردانه میرفت و زهرا و مهدی پیش من بودند... اما امشب علیرضا بهانه گرفته که دوست دارد با من بیاید... زهرا هم خانومی شده و بهتر است پیش خودم باشد و به مردانه نرود... مهدی هم که هنوز خیلی کوچک است و باید پیش خودم باشد... وارد هیئت میشویم و مراسم شروع شده... امشب از آن شبهای بهانهگیری علیرضاست... کمی با هم نقاشی میکشیم که چراغها را خاموش میکنند...
💔 شب هشتم محرم است... شب علی اکبر اباعبدالله... شب جوان رعنای ارباب... کم و بیش حواسم به روضه هست... اما بیشتر به علیرضا... بچههای دیگر هم که نقاشی کشیدنهای من و علیرضا آنها را سر ذوق آورده به سمت ما میآیند... مدادها و کاغذها را جلوی آنها هم میگذارم و میگویم بچهها با هر رنگی دوست دارید همه جای صفحه را رنگی کنید... بچههای قد و نیم قد شروع میکنند به خط خطی کردن کاغذها... کلی از این نوع نقاشی ذوق زده میشوند و میخندند....
🏴 روضه خوان مشغول دعا کردن است و علی اکبر ارباب را وسیله قرار داده... اشک در چشمان حلقه میزند... هنوز سرازیر نشده که چراغها روشن میشود...
مراسم امشب هم تمام شد... کل مراسم امشب داشتم با علیرضا و بچههای هیئت بازی میکردم...
🕊 در وجودم شوری عمیق حس میکنم... چقدر دنیای مادری عجیب است... عزاداریش هم با عزاداری همه فرق دارد... اصلا همه چیزش فرق دارد...
🌱 ادامه دارد ......
┄┄┅═✧❁🏴🖤🏴❁✧═┅┄
#داستان
#قسمت_هشتم
✅ @keraamat_ir