eitaa logo
قهتاب(جیران مهدانیان)
290 دنبال‌کننده
157 عکس
37 ویدیو
0 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
*گر به تشریفِ قبولم بنوازی، مَلَکم*
کو گرد و غبار؟ چرا شما می‌بینید ما نمی‌بینیم؟ چرا هی فرت و فرت اطلاعیه تعطیلی می‌فرستین؟ اون موقع که خدا عقل تقسیم می‌کرد کجا بودین؟ خوب شد کرونا اومد یه کار جدید یاد بگیرین!!!! بعد فکر کردین یه مامان شاغل باید چه خاکی به سرش کنه؟ یه مامانی که همه برنامه‌هاشو گذاشته که از شنبه یه صبح تا ظهر انجام بده باید چی کار کنه؟ بعد فکر کردین سه تا بچه هم‌زمان چه جوری باید انلاین بشن؟ نه فکر نکردین!!!! چون اون‌قدر بی‌عرضه‌این که بلد نیستین یک جایی از کشور رو که بهتون سپردن درست اداره کنین!!!!!
4.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بعضی چیزا فقط و فقط یه دونه‌ست.🥹🥹🥹
قهتاب(جیران مهدانیان)
آن معدن مَلاحت و آن کانم آرزوست کانالش را باز کردم . دیدم نوشته راوی بیت حضرت آقا بوده. روز قبل در دیدار رهبری با نخبگان ورزشی. یک روایت کوتاه هم از دیدارش گذاشته بود. رفتم سراغش. صدام از ذوق می‌لرزید. _زهرا تو رفتی بیت رهبر؟ خیلی خوش‌حال شدم. گوارای وجودت. بعد هم گفتم سیر تا پیازش را برایم تعریف کند. گفتم از فضای آن‌جا بگوید. از حس و حالش بگوید. از لحظه‌ای که رهبر آمده‌اند و روی آن تک‌صندلی نشسته‌اند. بعد از چند دقیقه دیدم زهرا صوت فرستاده. صوتش را باز کردم. تک‌تک‌ کلماتش خوش‌حال بود. کلمات می‌خندیدند. شاد بودند. گفت روز قبلش بی‌هوا تماس گرفته‌اند و گفته‌اند برود بیت. وقت دندان‌پزشکی‌اش را کنسل کرده و با سر رفته. معلوم است با سر می‌رود. چی بهتر از این؟ حالا این دندان دو روز دیگر هم درد بکشد. ریشه‌هاش دور روز بیش‌تر زهر بریزند توی لثه‌ها. توی بیت حتما ارام می‌گیرند. وقتی رسیده بود هیچ‌کسی نمی‌دانست آقا می‌آیند یا نه. بابت این اتفاقات اخیر و به خاطر بحث‌های امنیتی توی همه دیدارها حضور نداشتند. تک و توک سر و کله‌شان پیدا می‌شود. زهرا گفت دلم روشن بود که می‌آیند. وسط ورزش باستانی دری باز شد و ماه درخشید. آمدند. با همان قدم‌های آرام. با لبخندی بین ریش‌های سفیدشان آمدند و آن جلو روی تک صندلی نشستند . نمی‌دانم زهرا آن لحظه چه کرده . حتی نپرسیدم. خودم را در آن لحظه تصور می‌کردم. در باز شده و رویای چندین ساله‌ام به واقعیت پیوسته. من حتما اگر یک متری اقا بودم هم نمی‌دیدم‌شان. مطمئنم آن‌قدر اشک بودم که هیچی نمی‌دیدم. به زهرا گفتم روزی مکررت شیرینی دیدار. گفت به زودی برای تو. نمی‌دانم دست به دامن چه کسی باید بشوم . دوستم می‌گفت زمانی که امام یه رحمت خدا رفتند ۹ سالش بوده. توی تاکسی نشسته بوده . نامه‌ای برای امام نوشته بود که برود پست کند. شنیده بود امام نامه‌های بچه‌ها را می‌خوانند. حتما داشته فکر می‌کرده که امام چه جوابی برای نامه‌اش می‌دهند. همان لحظه صدای آقای حیاتی از رادیوی تاکسی پخش می‌شود: روح بلند پیشوای مسلمانان….. نمی‌خواهم متنم را کامل کنم. دلش را ندارم کلمه‌ای بیش‌تر بنویسم. پس همین دیگر. بیست و نهم مهرماه ۱۴۰۴
871.7K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ان‌شاالله برای اسلام مفید باشیم🥺
هدایت شده از [ هُرنو ]
توضیحات رزق یازدهم.mp3
زمان: حجم: 6.07M
حافظ، قلم شاه جهان (نجف) مقسم رزق است از بهر معیشت مکن اندیشهٔ باطل... یازدهم ✋ از شما دعوت می‌کنم به جمع ۳۵۰نفرهٔ ما بپیوندید. قرار است به تکمیل منزل یک خانوادهٔ مستحق در بخش قوشخانه واقع در استان خراسان شمالی کمک کنیم. توضیحات کامل را در صوت تقدیم کرده‌ام. تقاضا می‌کنم کامل گوش کنید و در صورت علاقه به همراهی، از طریق لینک زیر اقدام به ثبت‌نام کنید. و اگر فکر می‌کنید فرد دیگری هم ممکن است علاقمند به همراهی ما باشد، این پیام را برایش بفرستید و دعوتش کنید. و لطفا پس از اتمام تکمیل فرم، از طریق لینک انتهای فرم ثبت‌نام، وارد کانال خصوصی رزق دهم بشوید. لینک ثبت‌نام رزق یازدهم👇 https://survey.porsline.ir/s/Bcey0tjG دعاگو و دعاجو مصطفا جواهری @hornou هُرنو | روزنِ نورگیرِ سقف
2.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی از «سبک» حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم؟
همه چیز را به همه کس نمی‌توان گفت. هر نوشته‌ای ممکن است به دست هر نااهلی برسد. روزها در راه شاهرخ مسکوب
دلش به هم می‌پیچید. وکیل‌الرعایا گفت: می‌برمش. ساعت ۶ بود و تازه رسیده بود. غذا از گلویش پایین نرفته بود. دلم نیامد هنوز نرسیده بفرستمش درمانگاه. سوییچ را برداشتم و گفتم: تو خسته‌ای. تا برمی‌گردیم بخواب. از کمد روبروی در دفترچه‌ها را برداشتم. دفترچه فاطمه را بین پنج تا دفترچه یک‌شکل بیرون کشیدم. تا قبل از ازدواج بیمه بانک بودم. بعد از ازدواج رفتم تحت بیمه نیروهای مسلح. نیروهای مسلح، عروس خانواده را هم بیمه می‌کرد. رسیدیم درمانگاه. رنگ به صورت نداشت بچه. تا برسیم صدبار پرسید: اگه آمپول بده چی؟ گفتم: اگه داد یه فکری می‌کنیم براش. جلوی درمانگاه شلوغ بود. ماشین‌ها وسط کوچه‌ پشت هم پارک کرده بودند. انتهای کوچه توی همین لاین وسط ماشین را گذاشتم. نای راه رفتن نداشت. دفترچه را گذاشتم روی پیش‌خوان منشی. پرسید: کدملی؟ کد ملی را گفتم. دستگاه روی دیوار را نشانم داد: اون‌جا پرداخت کنید. کارت بانکی همراهم نبود. موبایل را نشانش دادم: من می‌تونم کارت به کارت کنم. همین‌جور که داشت مهر بیمه تکمیلی را روی نسخه یکی از بیمارها می‌زد گفت: نمیشه. بگید یه نفر براتون کارت بکشه. کسی کنار دستگاه نبود. چشم چرخاندم. یک خانم چادری سمت دستگاه می‌رفت. خودم را به دستگاه رساندم. دفترچه بیمه دستم بود. گفتم: ببخشید خانم. سرش را بالا آورد. هم سن و سال خودم می‌زد. -میشه هزینه دکتر رو حساب کنید من کارت ندارم. براتون کارت به کارت می‌کنم. خنده روی لبش بود. نگاهش مهربان بود: -بله بله حتما اسم فاطمه را روی دستگاه لمس کرد و مبلغ روی صفحه، نمایش داده شد. گفتم: ۹۱ تومن شد. دقیق‌تر که نگاه کردم دیدم نوشته «ریال» یعنی کل هزینه شده بود ۹ تومان. از خانم جوان تشکر کردم و خواستم کارتش را از دستش بیرون بکشم که شماره کارت را وارد نرم‌افزار کنم. دستش را محکم روی کارت گرفت. هرچی اصرار کردم زیر بار نرفت. نگاهی به دفترچه توی دستم کرد: « نیروهای مسلح خیلی بیش‌تر از این حرف‌ها به گردن همه ما حق دارن» ۱۴۰۴/۸/۴