eitaa logo
فاطمه ولی‌نژاد
3.1هزار دنبال‌کننده
24 عکس
12 ویدیو
0 فایل
نویسنده و پژوهشگر جبهه مقاومت قسمت اول رمان سپر سرخ https://eitaa.com/fatemeh_valinejad/61 قسمت اول رمان تله در تهران https://eitaa.com/fatemeh_valinejad/192 اطلاع از سایر آثار https://eitaa.com/fatemeh_valinejad/187 ارتباط با ادمین @admin_writer
مشاهده در ایتا
دانلود
📕رمان 🔻قسمت سوم ▪️پنجرۀ اتاق رو به درخت‌ها و محوطۀ پوشیده از برف دانشگاه بود؛ ▫️با نگاه سردش خیره به این منظرۀ زمستانی مانده بود، دستانش را در جیب شلوار خاکستری‌اش مچاله کرده و من باید در برابر اینهمه بدرفتاری‌اش قافیه را نمی‌باختم که شمرده شروع کردم: «من می‌خواستم از راهنمایی شما در مورد ریزتراشه‌ها استفاده کنم. بخش پایانی پروژه‌ام در مورد کاربرد ریزتراشه در صنایع...» و هنوز حرفم به آخر نرسیده، بی‌آنکه به سمتم بچرخد، با سنگینی صدایش به گوشم سیلی زد: «متأسفم اما من این ترم اصلاً فرصت ندارم.» ▪️انتظار داشتم پاسخ منفی بدهد اما فکرش را هم نمی‌کردم اینهمه بد برخورد کند؛ به اندازۀ یک نفس ساکت ماندم و با خیال اینکه آمدنم به دفترش اشتباه بود با تأنی از جا بلند شدم. ▫️سفیدی پیراهنش شبیه سفیدی برف‌های پشت پنجره بود و به همان اندازه سرد و یخ زده برخورد می‌کرد که با تشکر کوتاهی به سمت در رفتم و همین که صدای باز کردن در به گوشش رسید، صدایم زد. ▪️سرم را به سمتش چرخاندم و دیدم بلاخره راضی شده نگاهم کند اما باز هم نه به قدری که ردّی از چشمان مشکوکش بخوانم؛ به سرعت نگاهش را دزدید و دلش نیامد دست خالی ردم کند که صدایش در سینه فرو رفت: «یه ایمیل بهم بزن، هر چی اطلاعات در این مورد دارم برات میفرستم.» ▫️خیال کردم پشیمان شده و خواستم بپرسم چه زمانی فرصت صحبت بیشتر در این زمینه را دارد که از برق چشمانم، ذوق کودکانه‌ام را فهمید و قاطعانه تکلیفم را مشخص کرد: «مطالبی که میفرستم خودت بخون، چون من خیلی کار دارم و وقت نمیشه با هم صحبت کنیم.» ▪️همین اندازه هم که راضی شده بود کمکم کند برای من غنیمتی قیمتی بود که با قدردانی از اتاق خارج شدم اما با هر قدمی که از دفترش فاصله می‌گرفتم، این معما برایم لاینحل‌تر می‌شد که چرا این مرد اینهمه از من فرار می‌کند. ▫️همان شب برایش ایمیل زدم و به یک ساعت نکشید که در پاسخم، تعداد زیادی سند و مقاله و اسلایدهای متنوع و مختلف ارسال کرد و متن ایمیلش تنها یک جمله بود: «امیدوارم مفید باشه.» ▪️می‌فهمیدم خواسته با هرآنچه داشته کمکم کند و نمی‌فهمیدم چرا نمی‌خواهد من را ببیند یا حتی به اندازۀ یک جلسه، هم‌صحبتم شود. ▪️حالا امروز و پس از چند ماه، بین تمام دانشجویانی که در محاصرۀ پلیس قرار گرفته بودند، فقط می‌خواست من را نجات دهد؛ همانطور که در این مدت بین تمام شاگردانش فقط نمی‌خواست روی خوش به من نشان دهد. ▫️حتی فرصت نشد بپرسم چطور من را بین جمعیت پیدا کرده و چرا می‌خواهد فراری‌ام دهد و نمی‌دانستم امشب خودش چه وضعیتی دارد؟ ▪️دوست نداشتم با کسی در موردش صحبت کنم که نه به دوستانم چیزی می‌گفتم و نه حتی به مردی که بنا بود همین تابستان که به ایران برمی‌گردم، با هم عقد کنیم. ▫️حامد، پسرعمویم؛ از سال‌ها پیش خواستگارم بود و حالا هر دو خاطرخواه همدیگر و همچنان پای کار فلسطین بودیم که من در تحصن دانشگاه کلمبیا و او در بحبوحۀ تک و پاتک‌های اسرائیل و حزب‌الله در ضاحیۀ بیروت، کار رسانه‌ای می‌کرد. ▪️هنوز نامحرم بودیم و به حرمت محبتی که بین‌مان بود، هر شب به هوای شنیدن صدایم تماس می‌گرفت و هر بار می‌پرسید دقیقاً چه روزی برمی‌گردم. ▫️اما با اینهمه نزدیکی دل‌هایمان حتی به او هم نتوانستم بگویم استادی که جواب سلامم را به اجبار می‌داد، امروز برای نجاتم، جان‌پناهم شده بود. ▪️حامد از ماجرای حملۀ پلیس به دانشگاه باخبر شده بود، تأکید می‌کرد بیشتر مراقب باشم و من دلواپس‌تر از او سؤال کردم: «تهرانی یا دوباره رفتی لبنان؟» ▫️خندید و از همین خنده پاسخم را گرفتم؛ با برادرم محمد برای تهیۀ مستند مرتب به لبنان سفر می‌کردند و من نگران حملات گاه و بیگاه اسرائیل به جنوب لبنان، با دلشوره پاپیچش شدم: «کِی برمی‌گردی؟» ▪️چند لحظه مکث کرد، نفس کوتاهی کشید طوری‌که عطر دلتنگی‌اش را از همین فاصلۀ دور حس کردم و با صدایی گرفته طعنه زد: «هر وقت تو برگشتی، منم برمی‌گردم!» ▫️دوباره با صدای بلند خندید که انگار حجم دلتنگی‌هایش جز با خنده سبک نمی‌شد و در برابر سکوتم، حرف دلش را با خجالت زد: «بلاخره وقتی تو نیستی باید یجوری سر خودم رو گرم کنم تا کمتر به نبودنت فکر کنم!» ▪️قلب من هم برایش گرفته بود و هنوز محرم نبودیم که پشت پردۀ حیا ساکت مانده بودم و دور از چشمش، نه فقط روزها که حتی ساعت‌ها و ثانیه‌ها را می‌شمردم تا زودتر به ایران برگردم. ▫️یک شب برای فکر کردن به آنچه امروز گذشته بود، کفایت می‌کرد و هیچ نتیجه‌ای دستگیرم نشده بود که بی‌خیال رفتار عجیب و غریب استادم، دوباره فردا راهی دانشگاه شدم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت چهارم ▪️حضور پرتعداد پلیس و ماشین‌های ضد شورش، خبر از ادامۀ سرکوب دانشجوها می‌داد؛ نگران بودم بچه‌ها پا پس کشیده باشند و همین که وارد محوطۀ دانشگاه شدم، از آنچه دیدم، قلبم غرق حسی عجیب شد. ▫️میان چادرهایی که این چند روز برای تحصن برپاشده بود و پلیس تلاش می‌کرد جمع‌شان کند، دانشجویان مسلمان به نماز جماعت ایستاده و بقیۀ بچه‌ها دورشان حلقه زده بودند تا مانع حملۀ نیروها شوند. ▪️افسران پلیس تلاش می‌کردند این زنجیرۀ انسانی را قطع کرده و نماز جماعت را به هم بزنند اما فریاد دانشجوهای غیرمسلمان که مثل سد مقاومت می‌کردند، در و دیوار دانشگاه را می‌لرزاند: «بگذارید نماز بخوانند!» ▫️انگار داشتم آخرالزمان را به چشمم می‌دیدم و حقیقتاً باور می‌کردم "قضيه فلسطين كليد رمزآلود گشوده شدن درهاي فرج به روي امت اسلام است". ▪️دانشگاه کلمبیا قیامت شده و از محشری که در سایر دانشگاه‌های آمریکا و کانادا و اروپا به راه افتاده بود، باخبر بودم و خبر نداشتم در این میان سرنوشت چه خوابی برای من دیده است تا یک هفته بعد که فهمیدم دکتر مرصاد امیری پس از چند روز بازداشت، از دانشگاه اخراج شده است. ▫️نیازی نبود از کسی چیزی بپرسم که به هوای حمایت از من و در برابر چشمان خودم بازداشت شده و لابد حالا به جرم حمایت از فلسطین و یهودستیزی از دانشگاه اخراج شده بود. ▪️وجدانم به‌قدری به درد آمده و حالم طوری به هم ریخته بود که دیگر نشد تحمل کنم و همان شب همه چیز را به حامد گفتم. ▫️با دقت، تمام حرف‌هایم را شنید و سؤالی که این چند روز ذهن من را شخم زده بود، از خودم پرسید: «کسی که انقدر با تو بد بوده، چه دلیلی داشته همچین کاری کنه؟» ▪️صحبت‌هایم گیجش کرده بود و من گیج‌تر از او، به جای جواب، دوباره درددل کردم: «اون به خاطر من از کارش اخراج شده...» ▫️نمی‌دانم اما شاید شنیدن کلام آخرم با لحنی دل‌نگران، غیرتش را به هم ریخت که با تندی تشر زد: «انقدر نگو به خاطر من!» ▪️از سنگینی کلماتش جا خوردم و او نه از دریچۀ احساس که از دروازۀ منطق وارد ماجرای ما شده بود و با لحنی محکم طرح پرسش کرد: «اصلاً چرا باید دخالت می‌کرد؟» ▫️طوری عصبانی شده بود که دیگر جرأت نکردم حرفی بزنم اما حالا او پیگیر قضیه بود و بلافاصله پیشنهاد داد: «دوباره بهش ایمیل بزن!» ▪️باور نمی‌کردم چنین حرفی بزند و او در همین چند لحظه فکر همه جا را کرده بود: «ایمیل بزن و تشکر کن که کمکت کرده، بگو از اینکه اخراج شده خیلی ناراحت شدی. در همین حد بگی کافیه، بعد اون خودش اگه حرفی داشته باشه شروع می‌کنه!» ▫️نمی‌فهمیدم چرا می‌خواهد دوباره با استادم ارتباط بگیرم و تا خواستم بپرسم، خودش پاسخ داد: «ببین دخترعمو، ممکنه پشت این رفتارش موضوعی باشه که بعداً برات دردسر درست کنه! ما باید بفهمیم این آدم با تو چیکار داشته! شاید همۀ اینا یه نقشه باشه تا تو رو بدهکار خودش بکنه و بعداً بخواد براش کاری انجام بدی.» ▪️با هر کلمه بیشتر می‌ترسیدم و شاید ترسم را از تپش تند نفس‌هایم حس می‌کرد که مثل همیشه خندید و حرف را به هوایی دیگر کشید: «راستی بچه‌ها در مورد حملۀ ایران به اسرائیل چی میگن؟» ▫️فکرم درگیر گره کوری که در ذهنم ایجاد کرده بود، مانده و او بی‌خیال می‌خندید و می‌پرسید: «دوست دارم بدونم نظر دانشجوهای خارجی چیه؟» ▪️این چند روز حیرت دوستانم را از شاهکار ایران دیده و شنیده بودم اما الان چندان حوصلۀ شرح و بیان نداشتم که با صدایی آهسته خلاصه کردم: «خب خیلی براشون عجیب بود... یعنی قبلش کسی باور نمی‌کرد ایران حمله کنه، اما وقتی خبر حمله و فیلم اصابت موشک‌ها منتشر شد همه شوکه شده بودن... باورشون نمی‌شد اسرائیل هدف قرار گرفته باشه...» ▫️من می‌گفتم اما انگار ذهن او هم هنوز پیش استادم جا مانده بود که بی‌توجه به جوابم، حرفم را قطع کرد: «به نظرم همین امشب بهش ایمیل بزن، می‌خوام اگه چیزی هست زودتر بدونم!» ▪️دست و دلم برای نوشتن ایمیل می‌لرزید و بیش از آنکه حامد شیرم کند، خودم کنجکاو بودم که به هر تردیدی بود، چند جمله نوشتم: «نمی‌دونم چرا کمکم کردید اما خیلی ممنونم و واقعاً متاسفم که برای کارتون مشکل ایجاد شد. امیدوارم به زودی دوباره شما رو در دانشگاه ببینیم!» ▫️برخلاف اولین و آخرین باری که به دفترش رفتم، می‌خواستم رسمی باشم که ایمیل را به انگلیسی نوشتم اما انگار منتظر پیامم بود و حالا او می‌خواست بی‌تکلف باشد که چند دقیقه بعد به فارسی جواب داد: «خدا رو شکر که صدمه‌ای ندیدی! فقط ازت خواهش می‌کنم دیگه تو اعتراضات نرو!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت پنجم ▪️پس از آنهمه جدیتی که همیشه با من داشت، اینهمه صمیمیت بیش از حد عجیب بود اما بر خلاف آنچه حامد پیش‌بینی کرده بود، حرفی نزد و من باز هم نفهمیدم این مرد چه در سر دارد. ▫️هر چه بود نمی‌خواست حرفی بزند و من هم دلیلی برای پیگیری نداشتم اما به گمانم حامد حساس شده بود که در هر تماس سراغش را می‌گرفت، توصیه کرد مراقب اطرافم باشم و انگار این موضوع ذهنش را زیر و رو کرده بود که یک شب کلافه سؤال کرد: «پس کِی پروژه‌ات تموم میشه و برمی‌گردی؟» ▪️از آخرین باری که همدیگر را دیده بودیم، شش ماه گذشته و من بیش از او دلتنگش شده بودم اما این روزها به شدت درگیر بخش پایانی پروژه بودم تا سرانجام اطلاعیه جلسه دفاع از پروژه پایانی‌ام روی خروجی سایت دانشگاه قرار گرفت و نمی‌دانستم این اطلاعیه چه کسی را از رفتنم باخبر می‌کند که با خیال راحت و با تسلط کامل، پروژه را ارائه دادم. ▫️نسبتاً همه چیز خوب پیش رفته بود و اساتید راضی به نظر می‌رسیدند تا از سالن خارج شدم و به خم راهرو که رسیدم، دیدم به رویم لبخند می‌زند. ▪️برای پنهان کردن اضطرابی که از دیدنش دلم را زیر و رو کرده بود، کیف لپ‌تاپ را از روی شانه‌ام پایین کشیدم و او دیگر نمی‌خواست رازی را از من پنهان کند که نگاهش را پس نگرفت و به آرامی زمزمه کرد: «خسته نباشی!» ▫️از کت و شلوار همیشگی‌اش خبری نبود؛ پیراهن روشنش ساده روی شلوار جین آبی‌اش رها شده و انگار نه انگار تا همین یک ماه پیش استاد برجستۀ همین دانشکده بود. ▪️به زحمت لب از لب باز کردم، با تشکری کوتاه پاسخش را دادم و او بی‌‌هیچ توضیحی پیشنهاد داد: «بریم ریورساید.» ▫️ریورساید پارک زیبای کنار دانشگاه و بهشتی تماشایی در این فصل بهار بود اما اصلاً حس خوبی برای همراهی‌اش نداشتم و از نگاه خیره‌ام حالم را فهمید که پشت سرش را پائید و با صدایی آهسته استدلال کرد: «با توجه به اینکه از دانشگاه اخراج شدم، خیلی خوب نیس اینجا باشم. مخصوصاً اینکه با تو دیده بشم، ممکنه برات مشکل‌ساز بشه. محوطۀ دانشگاه هم که همچنان تحصن هست و پلیس همه رو چک می‌کنه. بریم بیرون بهتره!» ▪️اعتراف می‌کنم کنجکاوی فکرم را از کار انداخته و دلم می‌خواست ببینم بعد از آنهمه اتفاق عجیبی که بین ما افتاده بود، حالا چه حرفی برای گفتن دارد اما باز هم می‌ترسیدم که فکری به سرعت برق در ذهنم جرقه زد و دستپاچه جواب دادم: «راستش خانوادم نگران نتیجۀ جلسه دفاع هستن. یه تماس باهاشون بگیرم بعد میام.» ▫️بهانه‌تراشی‌ام به نظرش معقول آمد؛ با لبخندی مهربان اشاره کرد راحت باشم و من همانطور که گوشی را از جیب مانتوی سورمه‌ای رنگم بیرون می‌کشیدم از مقابلش فاصله گرفتم. ▪️باید به قدری دور می‌شدم که صدایم را نشنود و فرصت زیادی برای پیاده کردن نقشه‌ام نداشتم که به سرعت شماره حامد را گرفتم. ▫️همانجا در خم راهرو به انتظارم ایستاده بود، مستقیم نگاهش می‌کردم تا مطمئن شوم حواسش به صحبتم نباشد و او نگاهش به زمین و غرق دنیای خودش بود. ▪️بوق‌های آزاد را می‌شمردم تا زودتر صدای حامد را بشنوم و همین که سلام کرد، با عجله توضیح دادم: «من خیلی نمی‌تونم صحبت کنم... همون استادم که بهت گفتم الان اومده دانشکده، پشت در سالن دفاع منتظرم بود... گفت می‌خواد باهام حرف بزنه، پیشنهاد داد بریم همین پارک کنار دانشگاه...» ▫️خیال می‌کرد تماس گرفتم تا از نتیجۀ جلسۀ دفاع برایش بگویم و حالا طوری سکوتش سنگین بود که ترسیدم دوباره غیرتش گُر گرفته باشد و از خودم دفاع کردم: «من اصلاً راحت نیستم باهاش برم، فقط چون تو اصرار داشتی دلیل کارش رو بفهمیم و می‌گفتی ممکنه برام دردسر بشه خواستم باهات مشورت کنم.» ▪️شاید خودش خبر نداشت اما به قدری خاطرش برایم عزیز بود که هنوز همسرش نشده بودم و دلم راضی نمی‌شد بی‌خبر از او قدمی با نامحرمی بردارم و معصومانه پرسیدم: «به نظرت چی‌کار کنم؟» ▫️نفس بلندی کشید که حساب کار دستم آمد و با صدایی که از ناراحتی خَش افتاده بود، به زحمت جواب داد: «ممنون که بهم خبر دادی... به نظرم برو... فقط از اول با من تماس بگیر و گوشی رو یه جایی بذار که دقیقاً بشنوم چی میگه...» ▪️از شرطی که کرده بود، جا خوردم و خودش حرف عجیبش را توجیه کرد: «من فقط می‌خوام مراقبت باشم محیا! تو این شرایط تحصن که دانشجوهایی مثل تو زیر ذره‌بین پلیس هستن، نمی‌خوام برات مشکلی پیش بیاد، فقط همین!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت ششم ▪️از حرارت احساسش دلم گرم شد و به گمانم صحبتم طولانی شده بود که دکتر امیری نگاهی گذرا به صورتم کرد و من با یک جمله، خیال حامد را تخت کردم: «حتماً بهت زنگ می‌زنم، فعلاً!» ▫️مقابلش که رسیدم، دوباره لبخندی زد و تعارف کرد تا کنارش قدم بردارم. طول راهروی دانشکده را در سکوت، شانه به شانه هم طی می‌کردیم تا به محوطه رسیدیم. ▪️هوا بارانی بود و قطرات باران که به سرعت به صورتم می‌خورد، وادارم کرد چترم را باز کنم اما او انگار اصلاً خیسی باران را حس نمی‌کرد که چترش بسته در دستش مانده و با تیزی نگاه مستقیمش روبرو را می‌شکافت. ▫️با وجود حمله‌های گاه‌و‌بیگاه پلیس، همچنان چادرهای تحصن‌کنندگان در محوطه و روی چمن‌ها برپا بود و چند قدم آن‌طرف‌تر، فریادی نگاه‌مان را به سمت خودش کشید. ▪️دانشجویی روی سکویی ایستاده بود؛ دورش عده زیادی از بچه‌ها جمع شده بودند، او صورتش را با چفیه پوشانده و به انگلیسی فریاد می‌زد: «ایران تو باعث افتخار ما شدی! ما فلسطین را آزاد می‌کنیم!» ▫️این روزها و پس از عملیات وعده صادق، نام ایران زیاد شنیده می‌شد و انگار اسم رمز مقاومت شده بود؛ دانشجوها همه همین شعار را تکرار می‌کردند و من از اسم کشورم که در قلب نیویورک فریاد زده می‌شد، طوری به وجد آمدم که بی‌اختیار خندیدم. ▪️نگاهم به نیمرخ صورتش افتاد و دیدم بی‌توجه به حال و هوای بی‌سابقه دانشگاه، در حس خودش فرو رفته و حتی پلکی هم نمی‌زند. ▫️سر کلاس هم هیچگاه از موضوعات سیاسی صحبت نمی‌کرد و نمی‌دانستم چه موضعی دارد که مردد پرسیدم: «استاد! شما هم اونروز تو تحصن بودید؟» ▪️با سؤالم مثل اینکه از خواب پریده باشد با مکثی کوتاه به سمتم چرخید، نگاهش از چشمانم تا چادرهای برپا شده در محوطه کشیده شد و بی‌تفاوت جواب داد: «چه فایده‌ای داره جز اینکه تا همین حالا اینهمه استاد و دانشجو بازداشت و اخراج شدن؟» ▫️خودش استاد اخراجی همین دانشگاه بود و دلیل بازداشتش من بودم که دیگر خجالت کشیدم حرفی بزنم و او دوباره در پیله سکوتش فرو رفت. ▪️از در غربی دانشگاه خارج شدیم و بی‌هیچ حرفی در امتداد خیابان منتهی به پارک ریورساید آهسته قدم می‌زدیم. ▫️نمی‌دانستم کِی شروع به صحبت می‌کند؛ با همان دستی که به دستۀ چتر بود، با حامد تماس گرفتم تا گوشی در ارتفاع نزدیک صورت‌هایمان باشد و صدایش به خوبی در تماس پخش شود. ▪️دلم می‌خواست حرفی بزند و این انتظار طولانی روی شیشه احساسم ناخن می‌کشید که خودم به حرف آمدم: «از اینکه باعث شدم براتون مشکل ایجاد بشه، خیلی ناراحتم. ای کاش اونروز جلو نمی‌اومدید.» ▫️حقیقتاً هنوز وجدانم ناراحت بود و همین وجدان‌درد، بهانه خوبی بود تا از راز دلش باخبر شوم که خندۀ کوتاهی لب‌هایش را از هم گشود و بی‌آنکه نگاهم کند، با آرامش جواب داد: «اگه من اونروز دخالت نکرده بودم امروز از این جلسۀ دفاع خبری نبود و تو به جای من از دانشگاه اخراج شده بودی.» ▪️سپس به سمتم چرخید، نگاهی به چشمان منتظرم کرد و انگار برای یک لحظه حرفش یادش رفته باشد به صورتم خیره ماند اما نمی‌خواست بیش از این دست دلش رو شود که نگاهش را در هوای بارانی خیابان گم کرد. ▫️بارش باران موهای مشکی‌اش را به هم ریخته و حالش به هم ریخته‌تر از این حرف‌ها بود که که با کلماتی درهم ادامه داد: «حساب تو با بقیه دانشجوها فرق می‌کرد. وقتی یه دانشجوی ایرانی بازداشت بشه خیلی فرق می‌کنه تا یه دانشجوی آمریکایی یا اروپایی یا حتی عرب. می‌دونستم یه ماه تا فارغ‌التحصیلی‌ات مونده، نمی‌خواستم مشکلی برات پیش بیاد... همین حالا هم خیلی از دانشجوها رو تعلیق کردن...» ▪️نمی‌دانستم حامد با شنیدن این حرف‌ها چه فکری می‌کند و حالا فقط می‌خواستم با هوشمندی و مهارت از این مرد بازجویی کنم که با احتیاط یک قدم دیگر پیش رفتم: «تو چادرها و بین بچه‌هایی که تحصن کرده بودن، دانشجوی ایرانی و ترم آخری کم نبود..» ▫️تیزی کلامم انگار خماری احساسش را از سرش پرانده باشد، در جا ایستاد؛ کاملاً به سمتم چرخید و با دردی که در لحنش پیدا بود، بی‌پرده پرسید: «پس فهمیدی و خودت رو می‌زنی به نفهمیدن؟» ▪️از صراحت احساسش نفسم در سینه حبس شد؛ او دوباره به راه افتاد و من دلم می‌خواست از همینجا برگردم. ▫️شاخه‌های درختان سبز و طراوت هوای بارانی و بهاری به حدی بود که فضا را مِه گرفته و سایه آسمان از تراکم ابرها هرلحظه سنگین‌ می‌شد و نفس من سنگین‌تر. ▪️مسیری که در پارک انتخاب کرده بود به حاشیه رودخانه می‌رسید و سکوت صبحگاهی پارک را فقط صدای پای ما بر هم می‌زد تا کنار نیمکتی مشرف به رودخانه ایستاد و به گمانم حرف دلش بی‌هوا از دهانش پرید: «همیشه با همسرم میومدیم اینجا. آخرین بار همینجا همدیگه رو دیدیم... روی همین نیمکت...»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت هفتم ▪️گمان نمی‌کردم حرف را به اینجا بکشاند که از واکنش حامد ضربان قلبم تندتر شده بود و پشیمان از همراهی‌اش، فقط می‌خواستم از حضورش فرار کنم. ▫️حرفی برای گفتن نداشتم اما او انگار یک دریا درددل داشت که چندبار پلک زد تا اشکش را مهار کند و بغض گلویش به خوبی شنیدنی بود: «دیگه بعد از اون روز هیچ وقت نتونستم بیام اینجا تا امروز...» ▪️حرارتی که از دانشگاه تا اینجا گرمش کرده بود، انگار از تنش پرید که نگاهی به چترش انداخت اما باز هم حوصله‌ نداشت چتر را باز کند، خودش را روی نیمکت رها کرد و من دلم‌ را به دریا زدم: «چرا منو اوردید اینجا؟» ▫️مثل همیشه خندید ولی به تلخی و با لحنی تلخ‌تر جای جراحت جانش را نشانم داد: «چون اون زن باعث شد افسردگی شدید بگیرم و تا مرز خودکشی پیش برم.» ▪️نمی‌دانستم مسیر این درددل‌ها به کجا خواهد رسید و او محو منظره رودخانه در هوای ابری شهر و شبیه همین باران بهاری، حرف‌های دلش را نَم‌نَم می‌زد: «اونم مثل تو یه دانشجوی ایرانی بود که با هم تو همین دانشگاه هم‌کلاس بودیم و ازدواج کردیم اما درست روزی که زودتر رفتم خونه تا با خبر استخدام شدنم برای تدریس تو دانشگاه غافلگیرش کنم، متوجه خیانتش شدم...» ▫️از آنچه شنیدم تنم یخ کرد و او انگار تیغ غیرت هنوز در گلویش مانده بود که نفس‌هایش بریده شد: «ما از هم جدا شدیم اما... من دیگه اون آدم قبل نشدم... من خیلی دوسش داشتم ولی... بعد از کاری که باهام کرد دیوونه شدم...» ▪️محو لحنش مانده بودم و نمی‌فهمیدم چرا این حرف‌ها را به من می‌گوید؛ شاید هم می‌فهمیدم و نمی‌خواستم باور کنم تا اشاره کرد کنارش بنشینم. ▫️با اکراه و با فاصله، گوشۀ نیمکت نشستم. موبایل کنار دستۀ چتر در دستم قرار داشت، تماس با حامد همچنان برقرار بود و از همین فاصله می‌فهمیدم این حرف‌ها چقدر عصبی‌اش می‌کند که پیامش روی صفحۀ موبایل به نمایش درآمد: «داره مزخرف میگه، می‌خواد حواست رو پرت کنه، سعی کن بفهمی دنبال چیه!» ▪️پس از چند روز کار فشرده برای آماده کردن اسلایدهای جلسۀ امروز و یکی دو ساعت ارائۀ مطالب برای اساتید، خسته‌تر از آنی بودم که این مسیر پیچ در پیچ را پابه‌پای معمای او پیش بروم، حرف‌هایش گیج‌ترم می‌کرد و می‌ترسیدم اینهمه مقدمه‌چینی به یک نمایش عاشقانه ختم شود که در برابر بارش بی‌وقفۀ احساسش، سخت‌تر از سنگ شدم: «چرا دارید این حرف‌ها رو به من می‌زنید؟» ▫️شاید باورش نمی‌شد اینقدر سرد و بی‌احساس برخورد کنم که به چشمانم خیره ماند و حرف آخر را زد: «واسه اینکه شش سال پیش به خودم قول دادم دیگه به هیچ زنی اعتماد نکنم اما درست از وقتی تو رو دیدم همه چی به هم ریخت... قبل از اینکه دانشجوی کلاسم باشی، هر روز تو کتابخونه می‌دیدمت، می‌فهمیدم تو با بقیه برام فرق داری اما باورم نمی‌شد دوباره عاشق بشم... چند ماه با خودم جنگیدم، هزار بار خاطرۀ خیانت همسرم رو مرور کردم تا از تو متنفر بشم اما نمی‌شد... وقتی اول ترم سر کلاس دیدمت، مطمئن بودم حریفت میشم... جوابت رو نمی‌دادم، نگات نمی‌کردم اما نشد... روزی که تو محوطه دیدم پلیس‌ها دارن میان سراغت، نتونستم صبر کنم...» ▪️سپس لبخندی شیرین لب‌هایش را ربود و مثل اینکه خودش هم باورش نشده باشد، قلب کلماتش به هیجان افتاد: «باورت میشه وقتی داشتن منو می‌بردن، خوشحال بودم تو فرار کردی... حتی وقتی حکم اخراجم از دانشگاه رو دادن، خیالم راحت بود تو اخراج نشدی!» ▫️واقعاً باورم نمی‌شد چه می‌گوید؛ مات و متحیر از عشق این مرد غریبه و دلواپس واکنش حامد، نفسم بند آمده و او غرق دنیای خودش، با صدای بلند خندید، سری تکان داد و تسلیم احساسش اعتراف کرد: «همونجا فهمیدم واسه مقاومت کردن خیلی دیر شده، من جلو تو همه چی رو باخته بودم... وقتی اطلاعیۀ جلسۀ دفاعت رو دیدم، ترسیدم بخوای برگردی ایران... خواستم باهات حرف بزنم تا بدونی من چه احساسی بهت دارم... خواستم بدونی من این مدت تلاش کردم بهت دل نبندم ولی نشد...» ▪️او از دلی می‌گفت که برای من لرزیده و دل من پیش حامد بود که صفحۀ موبایل را روشن کردم شاید باز هم پیامی داده باشد و همان لحظه دیدم تماس را قطع کرد. ▫️فهمیدم شنیدن همین جملات قلبش را قلع و قمع کرده و قلب من از این راه دور برایش از جا کنده شد. ▪️دیگر نمی‌شنیدم دکتر امیری چه می‌گوید و چه احساسی به من دارد که فقط می‌خواستم به داد دل حامد برسم. ▫️دیگر حتی برایم اهمیت نداشت به خاطر من، کرسی تدریس دانشگاه را از دست داده که مثل اسفند روی آتش از جا پریدم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت هشتم ▪️باران همچنان می‌بارید و حالا به جای او، من حوصلۀ چتر گرفتن نداشتم که با کلافگی چترم را بستم و بی‌توجه به نگاه پرسشگر و پریشانش، به راه افتادم. ▫️شنیدم صدایم می‌زند اما دیگر فهمیده بودم پشت اینهمه رفتار عجیب و غریب، جز یک احساس بی سر و پا، راز با ارزشی وجود ندارد که بی‌اعتنا به تقلّای کلماتش، با قدم‌هایی که از ناراحتی زمین را زخمی می‌کرد، به سرعت از نیمکت فاصله گرفتم. ▪️انگشتانم روی صفحۀ گوشی می‌لرزید و چشمم بین شماره‌ها می‌دوید تا سریع‌تر شمارۀ حامد را بگیرم و به جای بوق آزاد، پیام خاموش بودن تلفن همراهش، حالم را خراب‌تر کرد و همزمان قامتی مردانه، راهم را بست. ▫️سرم را بالا آوردم و دیدم درست روبرویم ایستاده است؛ از چشمانش دلخوری می‌بارید و با لحنی رنجیده زیر پایم را خالی کرد: «کجای حرفم بهت اهانت کردم که انقدر تلخ رفتار می‌کنی؟» ▪️خیال ناراحتی حامد طوری خاطرم را به هم ریخته بود که بی‌هیچ ملاحظه‌ای تیر خلاصم را زدم: «ببخشید استاد اما ما هیچ حرفی با همدیگه نداریم.» و هنوز حرفم تمام نشده، دیدم آیینه چشمانش را مِه گرفت و آنهمه حرارت احساس، روی صورتش یخ زد. ▫️چند لحظه فقط نگاهم کرد، لب‌هایش برای گفتن حرفی از هم گشوده شد و شاید دیگر حکایت دلش گفتنی نبود که دستش را پیش آورد و من تازه دیدم کیف لپ‌تاپ را به سمتم گرفته است. ▪️به قدری عصبی شده بودم که کیفم را روی نیمکت جا گذاشته بودم و او همانطور که کیف را به دستم می‌داد با لب‌هایی که سفید شده بود، خواست حرفی بزند اما باز هم نتوانست و محو رفتنم فقط نگاهم می‌کرد. ▫️کیف را از دستش گرفتم و بی‌آنکه پاسخی بدهم، از معرکه عشقش گریختم. به سرعت به سمت دانشگاه برمی‌گشتم و پشت سر هم با حامد تماس می‌گرفتم بلکه تلفن همراهش را روشن کند. ▪️روسری‌ام خیس از باران به سرم چسبیده و در این خنکای ملایم بهاری، از شدت دلواپسی، لرز کرده بودم. ▫️آژیر ماشین‌های پلیس و صدای تیراندازی و انفجار، سمفونی ترسناکی در خیابان به راه انداخته و پیدا بود دوباره به دانشگاه لشگرکشی کرده‌اند. ▪️با همۀ خرابی حالم، قدم تند کردم تا به محوطه رسیدم و دیدم دانشگاه قیامت شده است؛ تعداد زیادی از اساتید دور بچه‌ها حلقه زده بودند تا مانع بازداشت شاگردان‌شان شوند. پلیس با نارنجک صوتی و شوکر به جان معترضین افتاده و دانشجوها خطاب به نیروها با شجاعت فریاد می‌زدند: «ما نمی‌ترسیم، از دانشگاه ما برید بیرون!» ▫️اینهمه خونی که از پیکر مظلوم و مقتدر غزه جاری شده بود، انگار دنیا را تکان داده و هیچکس و هیچ چیز نمی‌توانست مقابل سیل اعتراضات را بگیرد. ▪️دانشجوی مسلمانی اذان می‌گفت، بچه‌ها در همین هیاهو به سرعت صف‌های نماز جماعت را تشکیل می‌دادند؛ دانشجویان مسیحی هم به نشانۀ همراهی، شانه به شانۀ دوستان مسلمان‌شان ایستاده و دیگر چه کسی می‌خواست این انقلاب جهانی را متوقف کند؟ ▫️ذهنم هنوز به هم ریخته و دلم پریشان حامد بود و با این حال، نمی‌شد محو اینهمه صحنه تماشایی نشوم. ▪️اغراق نیست اگر بگویم تمام ذهن و فکرم طوری به تسخیر تب و تاب دانشگاه درآمده بود که برای چند ساعت خیال حامد کمی از خاطرم رفت تا بعد از ظهر که خسته از دانشگاه به خانه برگشتم و باورم نمی‌شد همچنان تلفنش خاموش باشد. ▫️حق می‌دادم حرف‌هایی که شنیده بود، غیرتش را زخمی کرده باشد اما انتظار نداشتم چند ساعت تلفنش را به روی من خاموش کند؛ امروز نتیجۀ زحمات تمام سال‌های تحصیلم را گرفته بودم و دلم می‌خواست شریک شادی‌ام باشد نه اینکه اینطور تنبیهم کند. ▪️با مشورت خودش همراه دکتر امیری رفته بودم؛ حتی پخش صدا هم پیشنهاد او بود و دیگر از این قهر طولانی‌اش دلخور شده بودم که دلم می‌خواست اگر زنگ زد، پاسخش را ندهم. ▫️پدر و مادرم از ایران تماس گرفتند و بابت فارغ‌التحصیلی‌ام تبریک ‌گفتند اما بهترین روز تحصیلی‌ام طوری خراب شده بود که با بی‌حوصلگی جواب‌شان را دادم و کلافه از رفتار حامد، روی تخت دراز کشیدم. ▪️گوشی هنوز میان انگشتانم مانده بود؛ باید خودم را مشغول خبری جز خیال حامد می‌کردم و بی‌هدف میان اخبار می‌چرخیدم که یک خبر خانه‌خرابم کرد. ▪️چندبار متن کوتاه خبر را از اول تا آخر خواندم بلکه معنی دیگری بدهد اما هرچه بیشتر می‌خواندم، امیدم کمتر می‌شد؛ ▫️حملۀ پهپادی اسرائیل به خودرویی در جنوب لبنان و گمانه‌زنی‌هایی که حکایت از حضور چند مستندساز ایرانی در این خودرو و شهادت آن‌ها می‌کرد. ▫️می‌دانستم حامد و برادرم محمد این روزها در جنوب لبنان هستند و نمی‌خواستم باور کنم شهدای حملۀ امروز، آن‌ها باشند که گوشی را روی میز رها کردم و مثل کودکی وحشتزده در خودم فرو رفتم... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت نهم ▪️در غربت نیویورک و در خلوت آپارتمان کوچکم تنها بودم، دنیایی از نگرانی روی سرم آوار شده و دستم به جایی بند نبود که ناامیدانه شماره محمد را گرفتم. ▫برای برقراری تماس با برادرم هزار بار دل‌دل کردم که اگر تلفن او هم خاموش بود، کار دلم تمام می‌شد و فقط خداخدا می‌کردم از این کابوس همین حالا بیدار شوم. ▪چند لحظه سکوت و پیامی که مثل پتک در گوشم کوبیده شد؛ خط محمد هم در دسترس نبود تا در و دیوار خانه روی سرم خراب شود. ▫ساعتی پیش با پدر و مادرم صحبت کرده بودم و از چیزی خبر نداشتند؛ می‌ترسیدم حرفی بزنم و قلب آن‌ها را هم متلاشی کنم که ناامید از همه جا، فقط به خدا التماس می‌کردم به داد دلم برسد. ▪دقایقی از غروب گذشته بود، آپارتمان در تاریکی فرو رفته و در اعماق همین فضای دلگیر، آبگینۀ دلم در هم شکست و خُرده شیشه‌های اشک از چشمم پاشید. ▫دلم برای خنده‌های محمد تنگ شده بود و برای لحن گرم حامد، تنگ‌تر. اگر بنا نبود دیگر صدای حامد را بشنوم ای‌کاش در تماس آخرم اینهمه عذاب نکشیده بود و همین حسرت کافی بود تا از دکتر امیری متنفر باشم. ▪طوری از نفس افتاده بودم که رمقی برای نماز خواندن نمانده و فقط با بی‌قراری سایت‌های خبری و شبکه‌های اجتماعی را زیر و رو می‌کردم بلکه نامی از شهدای حملۀ امروز باشد. ▫هر ثانیه‌ای که در بی‌خبری سپری می‌شد، نفسم تنگ‌تر می‌شد و از شدت اضطراب، تپش‌های قلبم به گلو رسیده بود که به امید معجزه‌ای، جسم نیمه جانم را از زمین کندم و برای خواندن نماز مغرب وضو گرفتم. ▪به اضطرار حضرت زینب (سلام‌الله‌علیها) خدا را قسم می‌دادم قلب مضطرّم را آرام کند و همین که سلام نماز را دادم، زنگ گوشی به صدا در آمد و شماره‌‌‌ای ناشناس روی صفحه افتاد. ▫می‌ترسیدم تماس را وصل کنم مبادا خبری همین خاکستر به جا مانده از دل سوخته‌ام را به باد دهد و به هر جان کندنی بود، پاسخ دادم که طنین صدایی زیباتر از ترنم باران در گوشم نشست: «سلام!» ▪باورم نمی‌شد دوباره صدایش را می‌شنوم که چشمۀ اشکم از حیرت بند آمد و او در برابر سکوت خیسم، دلش لرزید: «چیزی شده؟» ▫انگار نه انگار از صبح تلفن همراهش را خاموش کرده و گویی اصلاً خبر از حملۀ اسرائیل نداشت؛ اما دلشوره و دلهره کاری با من کرده بود که باز گلویم از گریه پُر شد و زبانم از هیجان به لکنت افتاد: «تو کجایی حامد؟... چرا تلفنت خاموشه؟ محمد کجاست؟ حالتون خوبه؟» ▪شاید هم خبرهایی به گوشش رسیده و ظاهراً آنچه امروز شنیده بود، بیشتر آزارش می‌داد که خبر حمله به تیم ایرانی را خلاصه کرد: «بچه‌های گروه ما نبودن...» و پیش از آنکه چیز دیگری بپرسم، بازجویی را شروع کرد: «دیگه چی بهت گفت؟» ▫از اینکه حتی به اشک‌هایم رحمی نکرد و بدون یک کلمه دلجویی، باز سراغ قصۀ صبح را گرفت، فهمیدم اعصابش هنوز آرام نشده و نمی‌خواستم حالش را بدتر کنم که بی‌هیچ گلایه‌ای از اینهمه بی‌خبر گذاشتنم، اعتراف کردم: «همون لحظه که تلفن رو قطع کردی، من بلند شدم و رفتم...» ▪شاید ساکت مانده بود تا وفاداری‌ام را ثابت کنم اما هنوز نامحرم بودیم و من تمام احساسم را به زحمت در چند جملۀ رسمی جا دادم: «من که از اول با اجازۀ خودت رفتم... اما وقتی فهمیدم ناراحت شدی دیگه نتونستم تحمل کنم... حتی یک کلمه جوابش رو ندادم و فقط اومدم تا با تو حرف بزنم... اما تلفنت رو خاموش کرده بودی...» ▫از کلام آخرم دلخوری می‌بارید و همین ابراز احساسات نصفه و نیمه، دلش را نرم کرده بود که نفس بلندی کشید و با صدایی گرفته عذر تقصیر خواست: «شرمندم، حالم اصلاً خوب نبود. الانم اومدیم جایی گوشی آنتن نمیده با خط ثابت دارم زنگ می‌زنم.» و همچنان فکرش درگیر گرداب امروز صبح بود که دوباره پاپیچم شد: «به نظرت راست می‌گفت یا داشت رد گم می‌کرد؟» ▪حقیقتاً دیگر حتی حوصلۀ فکر کردن به این موضوع را نداشتم و با حالتی خسته تکلیفش را مشخص کردم: «من واقعاً دیگه نمی‌خوام بهش فکر کنم. هر چی باشه برام هیچ اهمیتی نداره، منم هفتۀ دیگه میام ایران و تمام!» ▫خوش‌خیال بودم که با آمدنم به ایران همه‌چیز تمام می‌شود و خبر نداشتم تازه اینجا شروع ماجراست که با خاطری تخت قدم به فرودگاه امام خمینی گذاشتم و اولین کسی که دیدم، حامد بود. ▪جلوتر از همه خودش را به گیت ورود مسافران خارجی رسانده بود؛ با یک دسته گل بزرگ از شاخه‌های سفید گل مریم و غنچه‌های سرخ محمدی، به استقبالم آمده و هنوز چند روز به مانده عقدمان، تیپ دامادی زده بود... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت دهم ▪️قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سپید و شلواری نوک‌مدادی، آراسته‌تر از همیشه به چشمم آمد؛ محاسنی که تقریباً کوتاه کرده بود و چشمان برّاق و مشکی‌اش که از شادی می‌درخشید و به رویم می‌خندید. ▫همیشه بلد بود چطور بخندد تا کسی نفهد در دلش چه می‌گذرد و من هم نفهمیدم پشت این نگاه پرشور و خنده‌های شیرینش چه حس تلخی مخفی شده است. ▪دلتنگی‌ام بی‌انتها و به وسعت یک دنیا حرف برای گفتن داشتم اما نمی‌شد همۀ احساسم را همین ابتدا عیان کنم. ▫از شادی دیدنم روی پایش بند نبود و به قدری شیرین‌زبانی می‌کرد که امان نمی‌داد با بقیه یک دل سیر، حال و احوال کنم. ▪از آغوش پدر و مادرم راحت‌تر گذشتم اما آن شب در نیویورک، دلم از نگرانی برای محمد هزارپاره شده بود که حالا در ایران مثل جانم در آغوشش کشیدم و زیر گوشش به شوخی پرسیدم: «اگه زن بگیری بازم دلت میاد انقدر بری لبنان؟» و جواب شیطنتم در آستین حاضرجوابی‌اش بود که دستی پشت کمر حامد کوبید و رندانه پرسید: «مگه این شازده که دو سه هفته دیگه می‌خواد عقد کنه، راضی میشه کمتر بره لبنان؟» ▫حامد می‌خندید و من خبر نداشتم پشت این خنده‌ها و سفرهای مکررش به لبنان چه رازی پنهان شده که با قلبی غرق شوق، قدم به قدم مسیر مانده تا مراسم عقدمان را پیش می‌رفتم. ▪حدود شش ماه بود به ایران نیامده بودم، در این چهار سال گذشته هم هیچگاه اقامتم در تهران بیشتر از بیست روز نشده و حالا آمده بودم تا برای همیشه در وطنم بمانم که هوای بهاری و بهشتی اردیبهشت تهران را با ولعی عجیب نفس می‌کشیدم. ▫روزها، پاساژهای تهران را برای خرید لباس و وسایل جشن متر می‌کردیم و شب‌ها به دور همی با خانوادۀ عمویم سپری می‌شد که قرار بود تا پایان اردیبهشت عروس‌شان شوم. ▪حامد کمتر از حال و هوای جنگ غزه و جنوب لبنان می‌گفت و قول داده بود فعلاً حرفی از سفر به ضاحیه نزند اما محمد مثل اینکه تکه‌ای از قلبش در آنجا جا مانده باشد، در هر فرصتی از زخم‌های غزه می‌گفت. ▫نه او و نه حامد، هیچ‌کدام نظامی نبودند اما سلاح‌شان همین موبایل و دوربینی بود که در کولۀ کوچکی همراه‌شان بود و از مرز لبنان، راوی دردهای فلسطین و حماسه‌سازی‌های حزب‌الله می‌شدند. ▪این روزها بیشتر از هر زمان دیگری، اسرائیل دنبال ترور افراد مقاومت در جنوب لبنان می‌گشت، روزی نبود که با پهپاد خودرویی را هدف نگیرد و می‌ترسیدم شهید بعدی حامد یا محمد باشند که در همین روزهای مانده تا عقدم، بی‌آنکه حرفی به حامد بزنم دلم هر لحظه می‌لرزید. ▫به‌خصوص که احساس می‌کردم پس از اینهمه سال آشنایی، هنوز حرفی نگفته پشت لب‌های حامد مانده و می‌دیدم هر روز که به مراسم عقد نزدیک‌تر می‌شویم، سایه صدایش مرموزتر می‌شود و حدس می‌زدم سرنخ آن به کلاف سردرگم کارش می‌رسد. ▪می‌دانستم یکی دو هفته که از عقد بگذرد باز راهی لبنان می‌شود، نمی‌خواستم بندی بر پایش باشم؛ به هدفش ایمان داشتم و دست خودم نبود که سرانجام یک روز حرف دلم را زدم. ▫پیراهنی که برای روز عقد خریده بود، بهانه کرده و غروب جمعه‌ای به منزل‌مان آمده بود تا نظرم را در مورد سلیقه‌اش بپرسد. ▪این روزها از هر دری حرف می‌زد جز کار مستندسازی و مقاومت و لبنان که خودم پیش‌دستی کردم: «دوباره کِی می‌خوای بری؟» ▫چند لحظه به چشمانم خیره ماند؛ انگار دنباله بهانه بود تا باب سفر به لبنان را باز کند و به جای جواب، سؤال کرد: «فکر کنم تو راضی نیستی برم، درسته؟» ▪به رفتنش راضی بودم و ترس از دست دادنش، قاتل جانم شده بود: «من فقط می‌ترسم حامد...» ▫پیراهن سپید دامادی‌اش را دوباره در جعبه قرار داد، به سمت آشپزخانه سرک کشید تا شاید مطمئن شود مادر مشغول کار است و حواسش به ما نیست. ▪محمد خانه نبود، پدر داخل اتاقش دعای سمات می‌خواند و او خودش را روی مبل کمی جلوتر کشید تا فقط من صدایش را بشنوم: «این چند روز خیلی دلم می‌خواست باهات حرف بزنم ولی نتونستم. الان که خودت پرسیدی مجبورم بگم... نمی‌دونم وقت خوبی هست یا نه... » ▫پیش از آنکه شروع کند از آشوب افتاده به لحن و نگاهش دلم لرزید و کلمات او از پریشانی در هم می‌پیچید: «تو که شرایط کار منو می‌دونی... الانم که می‌بینی منطقه چه وضعیتی پیدا کرده... هر روز گره داره کورتر میشه... الان فعلاً بین لبنان و اسرائیل همه چی در حد تک و پاتکه، اما هر لحظه ممکنه جنگ گسترده شروع بشه...» ▪نمی‌فهمیدم چرا سه روز مانده به عقدمان برایم روضه می‌خواند و می‌دیدم به هر در و دیواری می‌زند که خودم دست دلش را گرفتم: «چی می‌خوای بگی پسرعمو؟ با من راحت حرف بزن!»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📗جلال‌آباد 📕عروس آمرلی 📙دمشق شهر عشق ♦️در سی‌و‌ششمین نمایشگاه بین‌المللی کتاب تهران 🗓 از ۱۷ تا ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴ 📌 آدرس: مصلی، شبستان اصلی، راهرو ششم https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت یازدهم ▪از لطافت لحنم، لبخندی کمرنگ روی صورتش نقش بست؛ نفس بلندی کشید، چند لحظه ساکت ماند و نتوانست اصل حرفش را بزند که باز هم به جاده خاکی زد: «من می‌ترسم تو به خاطر من اذیت بشی...» و کلامش به آخر نرسیده، تلفنش زنگ خورد. ▫️چشمش که به صفحۀ موبایل افتاد، طوری دست و پایش را گم کرد که نشد مخفی‌اش کند. با دستپاچگی تماس را قطع کرد، به وضوح رنگ صورتش پرید و مقابل نگاه کنجکاوم به مِن‌مِن افتاد: «شاید خیلی دیر شده باشه ولی به نظرم ... شاید لازم باشه بیشتر فکر کنی...» ▪️سعی کردم عادی باشم اما قلبم طوری به قفسۀ سینه کوبیده شد که برای یک لحظه نفسم رفت؛ مشخص بود معنی اینهمه مقدمه‌چینی تردیدی است که به دلش افتاده و می‌خواهد خرجش را به حساب من بنویسد. ▫️نمی‌خواستم ناراحتی‌ام را نشان دهم، صورتم خیس عرق شده بود و نمی‌دانم چه کسی پشت آن تماس بود که حتی فرصت نداد حرفی بزنم. ▪️از جا بلند شد و با همان خوشرویی همیشگی‌اش که می‌توانست تمام پریشانی‌هایش را پنهان کند، سر به سر حال خرابم گذاشت: «تا عمو نیومده بیرون و بگه تو که هنوز اینجایی، من برم!» ▫️با تأخیر از جا بلند شدم، چادرم را مرتب کردم و فقط خدا می‌داند دلم چطور زیر و رو شده بود که به زحمت لبخندی نشانش دادم و او با خنده خداحافظی کرد تا من بمانم و دنیایی که با چند جمله روی سرم خراب کرده بود. ▪️آنهمه دلتنگی که تا وقتی ایران نبودم، در هر تماس التماسم می‌کرد زودتر برگردم و اینهمه شور و هیجانی که این چند روز از خودش نشان داده و حرفی که حالا زده و این غروب جمعه را دلگیرترین غروب زندگی‌ام کرده بود. ▫️همان یک جمله هر لحظه مثل پتک در سرم کوبیده می‌شد و کاسۀ سرم به‌قدری از درد پُر شده بود که تماس مرموزی که با تلفنش برقرار شد و دستپاچگی‌اش، فراموشم شده و نمی‌دانستم گره کور همان تماس، کلاف زندگی‌ام را سردرگم کرده است. ▪️پدر و مادرم بی‌نهایت مهربان و همدل بودند و نمی‌خواستم دل‌شان را بلرزانم که حرفی نزدم اما محمد سنگ صبورم بود؛ ساعتی بعد به خانه برگشت و در اولین فرصتی که دست داد، به اتاقش رفتم. ▫️پشت میز کارش نشسته بود، بین فایل‌های لپ‌تاپ دنبال چیزی می‌گشت و همزمان روی موبایل، خبرها را هم می‌خواند. ▪️دنبال بهانه بودم تا سر صحبت را باز کنم که خودش به هوای لبنان بهانه را جور کرد: «دیشب چند بار اسرائیل بعلبک رو بمبارون کرده. اینجور که پیداست ممکنه به زودی به لبنان حمله کنن.» ▫️لحنش گرفته و عمق ناراحتی‌اش از خطوط در هم رفتۀ صورتش پیدا بود و پیش از آنکه حرف دیگری بزند، من پرسیدم: «اگه جنگ بشه، بازم تو و حامد میرید لبنان؟» ▪️جان دادن برای جبهۀ مقاومت، برای ما جای سؤال و جواب نداشت که ناباورانه نگاهم کرد؛ پدرمان جانباز جنگ و تمام این سال‌ها در خدمت ارتش بود و مادرم بابت اینهمه سختی و دوری و شرایط دشوار زندگی حتی یک کلمه شکایت نکرده بود. ▫️من هم با همۀ عشقی که به حامد داشتم، همچنان پای رفتنش به لبنان بودم اما حالا حرفی زده بود که پای دلم را لرزانده و مقابل نگاه مشکوک محمد اعتراف کردم: «احساس می‌کنم حامد به خاطر همین قضیه برای ازدواج مردد شده...» ▪️خبرم طوری سنگین بود که دست از کار کشید، کاملاً به سمتم چرخید و متحیر پرسید: «کدوم قضیه؟» ▫️گلویم را بغض گرفته بود، اشک تا پشت پلکم آمده و نمی‌خواستم احساساتی باشم که با همان گلوی گرفته، محکم حرف زدم: «گفت شرایط کاری‌اش سخته و بهتره بیشتر فکر کنم...» ▪️اجازه نداد حرفم تمام شود و با حالتی عصبی پرسید: «الان؟! تازه الان میگه بهتره بیشتره فکر کنی؟ این چند سال یادش نبود که باید فکر کنید؟» و دقیقاً این همان سؤالی بود که پیدا کردن پاسخش دیوانه‌ام کرده و با این حال نمی‌خواستم چیزی خراب شود که به جای حامد، تلاش کردم ماجرا را رفع و رجوع کنم: «فکر کنم نگران من بود... شاید فکر کرده من دودل شدم...» ▫️خودم می‌دانستم بیخودی "اما و اگر" می‌کنم و می‌ترسیدم محمد حرفی بزند که باز هم وساطت کردم: «تو نمی‌خواد چیزی بهش بگی، خودم باهاش حرف می‌زنم...» و باز هم با عصبانیت کلامم را شکست: «چه حرفی می‌خوای بزنی؟ سه روز تا عقدتون مونده هنوز تکلیف‌تون مشخص نیس!» ▪️گونه‌هایش از ناراحتی گل انداخته و اعصابش طوری به هم ریخته بود که پشیمان از آنچه گفته بودم، فقط اصرار می‌کردم فعلاً سکوت کند و باور نمی‌کردم با همین سکوت، زندگی‌ام چقدر راحت به هم می‌ریزد... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان 🔻قسمت دوازدهم ▪دیگر دلم راضی نمی‌شد با حامد تماس بگیرم؛ او هم مشغلۀ کاری را بهانه کرده و کمتر زنگ می‌زد اما اگر تماسی هم می‌گرفت، دیگر حرفی پیش نمی‌کشید و من هم زبانم نمی‌چرخید چیزی بپرسم. ▫محمد هر روز پاپیچم می‌شد و من دلم را خوش می‌کردم که حرف آن غروب جمعه فقط نگرانی حامد برای من بوده مبادا مأموریت‌های مکررش اذیتم کند تا بعد از ظهر یکشنبه ۳۰ اردیبهشت که خبری خماری چرت نیم‌روز را از سرم پراند. ▪بنا بود فردا هم‌زمان با میلاد امام رضا (علیه‌السلام) جشن عقدمان برگزار شود و خبر نداشتم این روز نه فقط برای من که برای تمام ایران، آبستن مصیبتی می‌شود که هرگز جبران نخواهد شد. ▫چیزی به ساعت ۴ بعد از ظهر نمانده و من هنوز گیج چرت نیم ساعته‌ای که زده بودم، با چشمانی بی‌حال سراغ گوشی رفتم بلکه حامد پیامی داده باشد و حس تلخی که این چند روز مذاق جانم را گَس کرده بود، به کامم شیرین کند. ▪نه تماس از دست داده‌ای، نه پیامکی و نه حتی پیامی در یکی از شبکه‌های اجتماعی و پیش از آنکه دلم از اینهمه بی‌توجهی‌اش بگیرد، نگاهم میخکوب خبری در اکثر کانال‌ها شد: «وقوع حادثه برای یکی از بالگردهای همراه رئیس جمهور در سفر به آذربایجان شرقی» ▫خبر نگران‌کننده بود اما تصورش را هم نمی‌کردم همین یک خط به یکی از تلخ‌ترین خبرهای ایران تبدیل شود. دیگر حامد فراموشم شده بود، هوای عاشقی از سرم پریده و با دلهره کانال‌های خبری را بالا و پایین می‌کردم بلکه اخبار تازه‌ای برسد اما هر چه می‌گذشت، همه‌چیز بدتر می‌شد. ▪خط خبرها از حادثه برای یکی از بالگردهای همراه رئیس جمهور به بالگرد حامل آیت‌الله رئیسی رسیده و حادثه تبدیل به فرود سخت شده بود. ▫با محمد تماس گرفتم بلکه از طریق همکارانش خبر محرمانه‌ای داشته باشد و گمانه‌زنیِ آن‌ها هم سقوط بالگرد رئیس جمهور و بی‌خبری از آیت‌الله رئیسی بود. ▪آنطور که در جزئیات خبرها مطرح میشد وزیر امور خارجه و امام جمعه و استاندار تبریز هم در همین بالگرد بودند؛ سقوط بالگرد قطعی شده و همه فقط برای زنده بودن سرنشینان دعا می‌کردند. ▫ناز و غمزه برای نامزدم از خاطرم رفته و با اینکه امروز هیچ تماسی نگرفته بود، خودم به تلفن همراهش زنگ زدم اما جواب نداد تا استرس این رفتار سرد او، آن‌هم در شب عقدمان روی قلبم تلمبار شود. ▪مادرم تسبیح به دست، ختم صلوات برداشته و مقابل تلویزیون، چشم‌انتظار خبری یک نفس ذکر می‌گفت. پدرم با رفقایش در ارتش تماس می‌گرفت و بین اینهمه تماس، حتی یک خبر امیدوارکننده پیدا نمی‌شد. ▫ساعت‌ها به سختیِ عجیبی سپری می‌شد و من زیر آواری از دلهره و دلواپسی، باید دنبال دلیلی برای رفتار حامد هم می‌گشتم. ▪دلم را خوش می‌کردم او هم مثل من نگران خبری از رئیس‌جمهور، درگیر کار رسانه است و خبر نداشتم در سایۀ این خوش‌خیالی‌ام، چطور عشقم را به باد می‌دهند. ▫شب میلاد امام رضا (علیه‌السلام) تمام مقدمات عقد از طرف خانواده‌ها مهیا شده بود، چادر حریر سفید و شال و مانتوی شیری رنگی که برای مراسم عقد در محضر خریده بودم، مقابل چشمم به چوب لباسی آویخته و دل من معطل حداقل یک تماس از دامادم بود تا سرانجام ۹ شب یاد من افتاد. ▪به‌قدری دلگیر بودم که به اکراه تماسش را پاسخ دادم و همان ابتدا از روی دلتنگی گلایه کردم: «چرا هرچی زنگ می‌زنم جواب نمیدی؟» و به جای من، انگار او طلبکار بود: «واقعاً نمی‌بینی تو چه وضعیتی هستیم؟» ▫در این سال‌ها هیچگاه اینقدر تند برخورد نکرده بود؛ چاره‌ای نداشتم جز اینکه این یکی را هم به حساب اضطرابش بگذارم و با لحنی معصومانه درددل کردم: «منم از شدت استرس دوست داشتم با تو حرف بزنم.» ▪شبنم بغض روی صدایم نشسته بود و همین نفس‌های نَم‌دارم، دلش را نرم کرد: «شرمندم، خیلی گرفتار شدم.» و پیش از آنکه بپرسم خودش خبر داد: «الان داریم میریم سمت ورزقان، باید فیلم تهیه کنیم.» ▫یک لحظه شک کردم درست شنیدم یا نه؟ فردا صبح مراسم عقدمان بود، با محضر هماهنگ کرده و اقوام دعوت شده بودند و حالا حامد می‌خواست عازم سفر شود؟ ▪زبانم قفل شده و او بی‌خیال دنیایی که روی سرم خراب کرده بود، همچنان می‌گفت: «تا الانم داشتیم با بچه‌ها واسه ماشین و دوربین و بقیه چیزا هماهنگ می‌کردیم.» ▫به‌قدری با عجله حرف می‌زد که حتی امان نمی‌داد یک کلمه بپرسم. برای خودش بریده و دوخته و انگار نه انگار قلب من اینجا در قفس سینه بال‌بال می‌زد که به سیم آخر زدم: «حواست هست چی داری میگی؟ ما فردا صبح محضر وقت گرفتیم حامد!» ▪و انگار این مرد، آن پسرعمویی که من می‌شناختم و عاشقش بودم، نبود که در جوابم فریاد کشید: «معلوم نیس تا فردا چه خبر میشه و چه بلایی قراره سر مملکت بیاد، اونوقت تو میگی بلند شیم بریم محضر عقد کنیم؟»... 📖 ادامه دارد... ✍️ نویسنده: فاطمه ولی‌نژاد https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb