📕رمان #تَله_در_تهران
🔻قسمت نهم
▪️در غربت نیویورک و در خلوت آپارتمان کوچکم تنها بودم، دنیایی از نگرانی روی سرم آوار شده و دستم به جایی بند نبود که ناامیدانه شماره محمد را گرفتم.
▫برای برقراری تماس با برادرم هزار بار دلدل کردم که اگر تلفن او هم خاموش بود، کار دلم تمام میشد و فقط خداخدا میکردم از این کابوس همین حالا بیدار شوم.
▪چند لحظه سکوت و پیامی که مثل پتک در گوشم کوبیده شد؛ خط محمد هم در دسترس نبود تا در و دیوار خانه روی سرم خراب شود.
▫ساعتی پیش با پدر و مادرم صحبت کرده بودم و از چیزی خبر نداشتند؛ میترسیدم حرفی بزنم و قلب آنها را هم متلاشی کنم که ناامید از همه جا، فقط به خدا التماس میکردم به داد دلم برسد.
▪دقایقی از غروب گذشته بود، آپارتمان در تاریکی فرو رفته و در اعماق همین فضای دلگیر، آبگینۀ دلم در هم شکست و خُرده شیشههای اشک از چشمم پاشید.
▫دلم برای خندههای محمد تنگ شده بود و برای لحن گرم حامد، تنگتر. اگر بنا نبود دیگر صدای حامد را بشنوم ایکاش در تماس آخرم اینهمه عذاب نکشیده بود و همین حسرت کافی بود تا از دکتر امیری متنفر باشم.
▪طوری از نفس افتاده بودم که رمقی برای نماز خواندن نمانده و فقط با بیقراری سایتهای خبری و شبکههای اجتماعی را زیر و رو میکردم بلکه نامی از شهدای حملۀ امروز باشد.
▫هر ثانیهای که در بیخبری سپری میشد، نفسم تنگتر میشد و از شدت اضطراب، تپشهای قلبم به گلو رسیده بود که به امید معجزهای، جسم نیمه جانم را از زمین کندم و برای خواندن نماز مغرب وضو گرفتم.
▪به اضطرار حضرت زینب (سلاماللهعلیها) خدا را قسم میدادم قلب مضطرّم را آرام کند و همین که سلام نماز را دادم، زنگ گوشی به صدا در آمد و شمارهای ناشناس روی صفحه افتاد.
▫میترسیدم تماس را وصل کنم مبادا خبری همین خاکستر به جا مانده از دل سوختهام را به باد دهد و به هر جان کندنی بود، پاسخ دادم که طنین صدایی زیباتر از ترنم باران در گوشم نشست: «سلام!»
▪باورم نمیشد دوباره صدایش را میشنوم که چشمۀ اشکم از حیرت بند آمد و او در برابر سکوت خیسم، دلش لرزید: «چیزی شده؟»
▫انگار نه انگار از صبح تلفن همراهش را خاموش کرده و گویی اصلاً خبر از حملۀ اسرائیل نداشت؛ اما دلشوره و دلهره کاری با من کرده بود که باز گلویم از گریه پُر شد و زبانم از هیجان به لکنت افتاد: «تو کجایی حامد؟... چرا تلفنت خاموشه؟ محمد کجاست؟ حالتون خوبه؟»
▪شاید هم خبرهایی به گوشش رسیده و ظاهراً آنچه امروز شنیده بود، بیشتر آزارش میداد که خبر حمله به تیم ایرانی را خلاصه کرد: «بچههای گروه ما نبودن...» و پیش از آنکه چیز دیگری بپرسم، بازجویی را شروع کرد: «دیگه چی بهت گفت؟»
▫از اینکه حتی به اشکهایم رحمی نکرد و بدون یک کلمه دلجویی، باز سراغ قصۀ صبح را گرفت، فهمیدم اعصابش هنوز آرام نشده و نمیخواستم حالش را بدتر کنم که بیهیچ گلایهای از اینهمه بیخبر گذاشتنم، اعتراف کردم: «همون لحظه که تلفن رو قطع کردی، من بلند شدم و رفتم...»
▪شاید ساکت مانده بود تا وفاداریام را ثابت کنم اما هنوز نامحرم بودیم و من تمام احساسم را به زحمت در چند جملۀ رسمی جا دادم: «من که از اول با اجازۀ خودت رفتم... اما وقتی فهمیدم ناراحت شدی دیگه نتونستم تحمل کنم... حتی یک کلمه جوابش رو ندادم و فقط اومدم تا با تو حرف بزنم... اما تلفنت رو خاموش کرده بودی...»
▫از کلام آخرم دلخوری میبارید و همین ابراز احساسات نصفه و نیمه، دلش را نرم کرده بود که نفس بلندی کشید و با صدایی گرفته عذر تقصیر خواست: «شرمندم، حالم اصلاً خوب نبود. الانم اومدیم جایی گوشی آنتن نمیده با خط ثابت دارم زنگ میزنم.» و همچنان فکرش درگیر گرداب امروز صبح بود که دوباره پاپیچم شد: «به نظرت راست میگفت یا داشت رد گم میکرد؟»
▪حقیقتاً دیگر حتی حوصلۀ فکر کردن به این موضوع را نداشتم و با حالتی خسته تکلیفش را مشخص کردم: «من واقعاً دیگه نمیخوام بهش فکر کنم. هر چی باشه برام هیچ اهمیتی نداره، منم هفتۀ دیگه میام ایران و تمام!»
▫خوشخیال بودم که با آمدنم به ایران همهچیز تمام میشود و خبر نداشتم تازه اینجا شروع ماجراست که با خاطری تخت قدم به فرودگاه امام خمینی گذاشتم و اولین کسی که دیدم، حامد بود.
▪جلوتر از همه خودش را به گیت ورود مسافران خارجی رسانده بود؛ با یک دسته گل بزرگ از شاخههای سفید گل مریم و غنچههای سرخ محمدی، به استقبالم آمده و هنوز چند روز به مانده عقدمان، تیپ دامادی زده بود...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻قسمت دهم
▪️قامت باریک و بلندش پوشیده در پیراهنی سپید و شلواری نوکمدادی، آراستهتر از همیشه به چشمم آمد؛ محاسنی که تقریباً کوتاه کرده بود و چشمان برّاق و مشکیاش که از شادی میدرخشید و به رویم میخندید.
▫همیشه بلد بود چطور بخندد تا کسی نفهد در دلش چه میگذرد و من هم نفهمیدم پشت این نگاه پرشور و خندههای شیرینش چه حس تلخی مخفی شده است.
▪دلتنگیام بیانتها و به وسعت یک دنیا حرف برای گفتن داشتم اما نمیشد همۀ احساسم را همین ابتدا عیان کنم.
▫از شادی دیدنم روی پایش بند نبود و به قدری شیرینزبانی میکرد که امان نمیداد با بقیه یک دل سیر، حال و احوال کنم.
▪از آغوش پدر و مادرم راحتتر گذشتم اما آن شب در نیویورک، دلم از نگرانی برای محمد هزارپاره شده بود که حالا در ایران مثل جانم در آغوشش کشیدم و زیر گوشش به شوخی پرسیدم: «اگه زن بگیری بازم دلت میاد انقدر بری لبنان؟» و جواب شیطنتم در آستین حاضرجوابیاش بود که دستی پشت کمر حامد کوبید و رندانه پرسید: «مگه این شازده که دو سه هفته دیگه میخواد عقد کنه، راضی میشه کمتر بره لبنان؟»
▫حامد میخندید و من خبر نداشتم پشت این خندهها و سفرهای مکررش به لبنان چه رازی پنهان شده که با قلبی غرق شوق، قدم به قدم مسیر مانده تا مراسم عقدمان را پیش میرفتم.
▪حدود شش ماه بود به ایران نیامده بودم، در این چهار سال گذشته هم هیچگاه اقامتم در تهران بیشتر از بیست روز نشده و حالا آمده بودم تا برای همیشه در وطنم بمانم که هوای بهاری و بهشتی اردیبهشت تهران را با ولعی عجیب نفس میکشیدم.
▫روزها، پاساژهای تهران را برای خرید لباس و وسایل جشن متر میکردیم و شبها به دور همی با خانوادۀ عمویم سپری میشد که قرار بود تا پایان اردیبهشت عروسشان شوم.
▪حامد کمتر از حال و هوای جنگ غزه و جنوب لبنان میگفت و قول داده بود فعلاً حرفی از سفر به ضاحیه نزند اما محمد مثل اینکه تکهای از قلبش در آنجا جا مانده باشد، در هر فرصتی از زخمهای غزه میگفت.
▫نه او و نه حامد، هیچکدام نظامی نبودند اما سلاحشان همین موبایل و دوربینی بود که در کولۀ کوچکی همراهشان بود و از مرز لبنان، راوی دردهای فلسطین و حماسهسازیهای حزبالله میشدند.
▪این روزها بیشتر از هر زمان دیگری، اسرائیل دنبال ترور افراد مقاومت در جنوب لبنان میگشت، روزی نبود که با پهپاد خودرویی را هدف نگیرد و میترسیدم شهید بعدی حامد یا محمد باشند که در همین روزهای مانده تا عقدم، بیآنکه حرفی به حامد بزنم دلم هر لحظه میلرزید.
▫بهخصوص که احساس میکردم پس از اینهمه سال آشنایی، هنوز حرفی نگفته پشت لبهای حامد مانده و میدیدم هر روز که به مراسم عقد نزدیکتر میشویم، سایه صدایش مرموزتر میشود و حدس میزدم سرنخ آن به کلاف سردرگم کارش میرسد.
▪میدانستم یکی دو هفته که از عقد بگذرد باز راهی لبنان میشود، نمیخواستم بندی بر پایش باشم؛ به هدفش ایمان داشتم و دست خودم نبود که سرانجام یک روز حرف دلم را زدم.
▫پیراهنی که برای روز عقد خریده بود، بهانه کرده و غروب جمعهای به منزلمان آمده بود تا نظرم را در مورد سلیقهاش بپرسد.
▪این روزها از هر دری حرف میزد جز کار مستندسازی و مقاومت و لبنان که خودم پیشدستی کردم: «دوباره کِی میخوای بری؟»
▫چند لحظه به چشمانم خیره ماند؛ انگار دنباله بهانه بود تا باب سفر به لبنان را باز کند و به جای جواب، سؤال کرد: «فکر کنم تو راضی نیستی برم، درسته؟»
▪به رفتنش راضی بودم و ترس از دست دادنش، قاتل جانم شده بود: «من فقط میترسم حامد...»
▫پیراهن سپید دامادیاش را دوباره در جعبه قرار داد، به سمت آشپزخانه سرک کشید تا شاید مطمئن شود مادر مشغول کار است و حواسش به ما نیست.
▪محمد خانه نبود، پدر داخل اتاقش دعای سمات میخواند و او خودش را روی مبل کمی جلوتر کشید تا فقط من صدایش را بشنوم: «این چند روز خیلی دلم میخواست باهات حرف بزنم ولی نتونستم. الان که خودت پرسیدی مجبورم بگم... نمیدونم وقت خوبی هست یا نه... »
▫پیش از آنکه شروع کند از آشوب افتاده به لحن و نگاهش دلم لرزید و کلمات او از پریشانی در هم میپیچید: «تو که شرایط کار منو میدونی... الانم که میبینی منطقه چه وضعیتی پیدا کرده... هر روز گره داره کورتر میشه... الان فعلاً بین لبنان و اسرائیل همه چی در حد تک و پاتکه، اما هر لحظه ممکنه جنگ گسترده شروع بشه...»
▪نمیفهمیدم چرا سه روز مانده به عقدمان برایم روضه میخواند و میدیدم به هر در و دیواری میزند که خودم دست دلش را گرفتم: «چی میخوای بگی پسرعمو؟ با من راحت حرف بزن!»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📗جلالآباد
📕عروس آمرلی
📙دمشق شهر عشق
♦️در سیوششمین نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران
🗓 از ۱۷ تا ۲۷ اردیبهشت ۱۴۰۴
📌 آدرس: مصلی، شبستان اصلی، راهرو ششم
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻قسمت یازدهم
▪از لطافت لحنم، لبخندی کمرنگ روی صورتش نقش بست؛ نفس بلندی کشید، چند لحظه ساکت ماند و نتوانست اصل حرفش را بزند که باز هم به جاده خاکی زد: «من میترسم تو به خاطر من اذیت بشی...» و کلامش به آخر نرسیده، تلفنش زنگ خورد.
▫️چشمش که به صفحۀ موبایل افتاد، طوری دست و پایش را گم کرد که نشد مخفیاش کند. با دستپاچگی تماس را قطع کرد، به وضوح رنگ صورتش پرید و مقابل نگاه کنجکاوم به مِنمِن افتاد: «شاید خیلی دیر شده باشه ولی به نظرم
... شاید لازم باشه بیشتر فکر کنی...»
▪️سعی کردم عادی باشم اما قلبم طوری به قفسۀ سینه کوبیده شد که برای یک لحظه نفسم رفت؛ مشخص بود معنی اینهمه مقدمهچینی تردیدی است که به دلش افتاده و میخواهد خرجش را به حساب من بنویسد.
▫️نمیخواستم ناراحتیام را نشان دهم، صورتم خیس عرق شده بود و نمیدانم چه کسی پشت آن تماس بود که حتی فرصت نداد حرفی بزنم.
▪️از جا بلند شد و با همان خوشرویی همیشگیاش که میتوانست تمام پریشانیهایش را پنهان کند، سر به سر حال خرابم گذاشت: «تا عمو نیومده بیرون و بگه تو که هنوز اینجایی، من برم!»
▫️با تأخیر از جا بلند شدم، چادرم را مرتب کردم و فقط خدا میداند دلم چطور زیر و رو شده بود که به زحمت لبخندی نشانش دادم و او با خنده خداحافظی کرد تا من بمانم و دنیایی که با چند جمله روی سرم خراب کرده بود.
▪️آنهمه دلتنگی که تا وقتی ایران نبودم، در هر تماس التماسم میکرد زودتر برگردم و اینهمه شور و هیجانی که این چند روز از خودش نشان داده و حرفی که حالا زده و این غروب جمعه را دلگیرترین غروب زندگیام کرده بود.
▫️همان یک جمله هر لحظه مثل پتک در سرم کوبیده میشد و کاسۀ سرم بهقدری از درد پُر شده بود که تماس مرموزی که با تلفنش برقرار شد و دستپاچگیاش، فراموشم شده و نمیدانستم گره کور همان تماس، کلاف زندگیام را سردرگم کرده است.
▪️پدر و مادرم بینهایت مهربان و همدل بودند و نمیخواستم دلشان را بلرزانم که حرفی نزدم اما محمد سنگ صبورم بود؛ ساعتی بعد به خانه برگشت و در اولین فرصتی که دست داد، به اتاقش رفتم.
▫️پشت میز کارش نشسته بود، بین فایلهای لپتاپ دنبال چیزی میگشت و همزمان روی موبایل، خبرها را هم میخواند.
▪️دنبال بهانه بودم تا سر صحبت را باز کنم که خودش به هوای لبنان بهانه را جور کرد: «دیشب چند بار اسرائیل بعلبک رو بمبارون کرده. اینجور که پیداست ممکنه به زودی به لبنان حمله کنن.»
▫️لحنش گرفته و عمق ناراحتیاش از خطوط در هم رفتۀ صورتش پیدا بود و پیش از آنکه حرف دیگری بزند، من پرسیدم: «اگه جنگ بشه، بازم تو و حامد میرید لبنان؟»
▪️جان دادن برای جبهۀ مقاومت، برای ما جای سؤال و جواب نداشت که ناباورانه نگاهم کرد؛ پدرمان جانباز جنگ و تمام این سالها در خدمت ارتش بود و مادرم بابت اینهمه سختی و دوری و شرایط دشوار زندگی حتی یک کلمه شکایت نکرده بود.
▫️من هم با همۀ عشقی که به حامد داشتم، همچنان پای رفتنش به لبنان بودم اما حالا حرفی زده بود که پای دلم را لرزانده و مقابل نگاه مشکوک محمد اعتراف کردم: «احساس میکنم حامد به خاطر همین قضیه برای ازدواج مردد شده...»
▪️خبرم طوری سنگین بود که دست از کار کشید، کاملاً به سمتم چرخید و متحیر پرسید: «کدوم قضیه؟»
▫️گلویم را بغض گرفته بود، اشک تا پشت پلکم آمده و نمیخواستم احساساتی باشم که با همان گلوی گرفته، محکم حرف زدم: «گفت شرایط کاریاش سخته و بهتره بیشتر فکر کنم...»
▪️اجازه نداد حرفم تمام شود و با حالتی عصبی پرسید: «الان؟! تازه الان میگه بهتره بیشتره فکر کنی؟ این چند سال یادش نبود که باید فکر کنید؟» و دقیقاً این همان سؤالی بود که پیدا کردن پاسخش دیوانهام کرده و با این حال نمیخواستم چیزی خراب شود که به جای حامد، تلاش کردم ماجرا را رفع و رجوع کنم: «فکر کنم نگران من بود... شاید فکر کرده من دودل شدم...»
▫️خودم میدانستم بیخودی "اما و اگر" میکنم و میترسیدم محمد حرفی بزند که باز هم وساطت کردم: «تو نمیخواد چیزی بهش بگی، خودم باهاش حرف میزنم...» و باز هم با عصبانیت کلامم را شکست: «چه حرفی میخوای بزنی؟ سه روز تا عقدتون مونده هنوز تکلیفتون مشخص نیس!»
▪️گونههایش از ناراحتی گل انداخته و اعصابش طوری به هم ریخته بود که پشیمان از آنچه گفته بودم، فقط اصرار میکردم فعلاً سکوت کند و باور نمیکردم با همین سکوت، زندگیام چقدر راحت به هم میریزد...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb
📕رمان #تَله_در_تهران
🔻قسمت دوازدهم
▪دیگر دلم راضی نمیشد با حامد تماس بگیرم؛ او هم مشغلۀ کاری را بهانه کرده و کمتر زنگ میزد اما اگر تماسی هم میگرفت، دیگر حرفی پیش نمیکشید و من هم زبانم نمیچرخید چیزی بپرسم.
▫محمد هر روز پاپیچم میشد و من دلم را خوش میکردم که حرف آن غروب جمعه فقط نگرانی حامد برای من بوده مبادا مأموریتهای مکررش اذیتم کند تا بعد از ظهر یکشنبه ۳۰ اردیبهشت که خبری خماری چرت نیمروز را از سرم پراند.
▪بنا بود فردا همزمان با میلاد امام رضا (علیهالسلام) جشن عقدمان برگزار شود و خبر نداشتم این روز نه فقط برای من که برای تمام ایران، آبستن مصیبتی میشود که هرگز جبران نخواهد شد.
▫چیزی به ساعت ۴ بعد از ظهر نمانده و من هنوز گیج چرت نیم ساعتهای که زده بودم، با چشمانی بیحال سراغ گوشی رفتم بلکه حامد پیامی داده باشد و حس تلخی که این چند روز مذاق جانم را گَس کرده بود، به کامم شیرین کند.
▪نه تماس از دست دادهای، نه پیامکی و نه حتی پیامی در یکی از شبکههای اجتماعی و پیش از آنکه دلم از اینهمه بیتوجهیاش بگیرد، نگاهم میخکوب خبری در اکثر کانالها شد: «وقوع حادثه برای یکی از بالگردهای همراه رئیس جمهور در سفر به آذربایجان شرقی»
▫خبر نگرانکننده بود اما تصورش را هم نمیکردم همین یک خط به یکی از تلخترین خبرهای ایران تبدیل شود. دیگر حامد فراموشم شده بود، هوای عاشقی از سرم پریده و با دلهره کانالهای خبری را بالا و پایین میکردم بلکه اخبار تازهای برسد اما هر چه میگذشت، همهچیز بدتر میشد.
▪خط خبرها از حادثه برای یکی از بالگردهای همراه رئیس جمهور به بالگرد حامل آیتالله رئیسی رسیده و حادثه تبدیل به فرود سخت شده بود.
▫با محمد تماس گرفتم بلکه از طریق همکارانش خبر محرمانهای داشته باشد و گمانهزنیِ آنها هم سقوط بالگرد رئیس جمهور و بیخبری از آیتالله رئیسی بود.
▪آنطور که در جزئیات خبرها مطرح میشد وزیر امور خارجه و امام جمعه و استاندار تبریز هم در همین بالگرد بودند؛ سقوط بالگرد قطعی شده و همه فقط برای زنده بودن سرنشینان دعا میکردند.
▫ناز و غمزه برای نامزدم از خاطرم رفته و با اینکه امروز هیچ تماسی نگرفته بود، خودم به تلفن همراهش زنگ زدم اما جواب نداد تا استرس این رفتار سرد او، آنهم در شب عقدمان روی قلبم تلمبار شود.
▪مادرم تسبیح به دست، ختم صلوات برداشته و مقابل تلویزیون، چشمانتظار خبری یک نفس ذکر میگفت. پدرم با رفقایش در ارتش تماس میگرفت و بین اینهمه تماس، حتی یک خبر امیدوارکننده پیدا نمیشد.
▫ساعتها به سختیِ عجیبی سپری میشد و من زیر آواری از دلهره و دلواپسی، باید دنبال دلیلی برای رفتار حامد هم میگشتم.
▪دلم را خوش میکردم او هم مثل من نگران خبری از رئیسجمهور، درگیر کار رسانه است و خبر نداشتم در سایۀ این خوشخیالیام، چطور عشقم را به باد میدهند.
▫شب میلاد امام رضا (علیهالسلام) تمام مقدمات عقد از طرف خانوادهها مهیا شده بود، چادر حریر سفید و شال و مانتوی شیری رنگی که برای مراسم عقد در محضر خریده بودم، مقابل چشمم به چوب لباسی آویخته و دل من معطل حداقل یک تماس از دامادم بود تا سرانجام ۹ شب یاد من افتاد.
▪بهقدری دلگیر بودم که به اکراه تماسش را پاسخ دادم و همان ابتدا از روی دلتنگی گلایه کردم: «چرا هرچی زنگ میزنم جواب نمیدی؟» و به جای من، انگار او طلبکار بود: «واقعاً نمیبینی تو چه وضعیتی هستیم؟»
▫در این سالها هیچگاه اینقدر تند برخورد نکرده بود؛ چارهای نداشتم جز اینکه این یکی را هم به حساب اضطرابش بگذارم و با لحنی معصومانه درددل کردم: «منم از شدت استرس دوست داشتم با تو حرف بزنم.»
▪شبنم بغض روی صدایم نشسته بود و همین نفسهای نَمدارم، دلش را نرم کرد: «شرمندم، خیلی گرفتار شدم.» و پیش از آنکه بپرسم خودش خبر داد: «الان داریم میریم سمت ورزقان، باید فیلم تهیه کنیم.»
▫یک لحظه شک کردم درست شنیدم یا نه؟ فردا صبح مراسم عقدمان بود، با محضر هماهنگ کرده و اقوام دعوت شده بودند و حالا حامد میخواست عازم سفر شود؟
▪زبانم قفل شده و او بیخیال دنیایی که روی سرم خراب کرده بود، همچنان میگفت: «تا الانم داشتیم با بچهها واسه ماشین و دوربین و بقیه چیزا هماهنگ میکردیم.»
▫بهقدری با عجله حرف میزد که حتی امان نمیداد یک کلمه بپرسم. برای خودش بریده و دوخته و انگار نه انگار قلب من اینجا در قفس سینه بالبال میزد که به سیم آخر زدم: «حواست هست چی داری میگی؟ ما فردا صبح محضر وقت گرفتیم حامد!»
▪و انگار این مرد، آن پسرعمویی که من میشناختم و عاشقش بودم، نبود که در جوابم فریاد کشید: «معلوم نیس تا فردا چه خبر میشه و چه بلایی قراره سر مملکت بیاد، اونوقت تو میگی بلند شیم بریم محضر عقد کنیم؟»...
📖 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: فاطمه ولینژاد
https://eitaa.com/joinchat/255853219C88e88aa2eb