eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)💠
11.8هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
124 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️ ﷽ 😱چرا جسورانه در محضر امام سخن گفتی 🍃شخصی نقل کرده است که از گیلان به زیارت امام رضا رفته بودم 😖پس از مدّتی بدون خرجی ماندم حساب کردم تا بازگشت به گیلان، پانصد تومان نیاز دارم. ⚜دست به دامن حضرت رضا شدم امّا خبری نشد مجدّداً عرض کردم سیدی! من گدای متکبّری هستم این بار هم احتیاج خود را می گویم اگر عنایتی نفرمایی دیگر بار نخواهم آمد ولی یادداشت می کنم که امام رضا مهمان نواز نیست! ⚠️از حرم که خارج شدم دیدم شیخی مرا صدا می زند چرا این قدر جسورانه در محضر امام سخن گفتی شایسته نیست چنین بی ادب و گستاخ باشی! و سپس پاکتی به من داد به خانه آمدم و پاکت راگشودم با کمال شگفتی دیدم که پانصد تومان در آن است بعدها فهمیدم آن شیخ مرحوم بوده است ـــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
نامزدم زنگ زده میگه: کجایی؟؟؟؟ . . . . . . . . . . منم تو مترو بودم گفتم: شهید همتم گفت: ای وای شمایید.... 😳 من شماره نامزدم رو گرفته بودم 😳 ببخشید مزاحم شدم؛ قطع کرد 😐 میفهمییییییی؟؟؟؟😕 قطع کرد 😳😳😑😑😂😂😂 مژده ای اهل وِلا نور خدا گشته پدید شتمینِ حجتِ حق آن شهِ فرزانه رسید ـــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ توی یک جمع بی حوصله نشسته بودم طبق عادت همیشگی مجله را ورق زدم تا به جدول رسیدم خواندم سه عمودی یکی گفت : بلند بگو گفتم : یک کلمه سه حرفیه _ ازهمه چیز برتر است؟ داداش گفت: پول تازه عروس مجلس گفت: عشق شوهرش گفت: یار کودک دبستانی گفت: علم داداشم پشت سرهم گفت : پول، اگه نمیشه طلا، سکه گفتم: عزیزم اینها نمیشه گفت: پس بنویس مال گفتم: بازم نمیشه گفت: جاه خسته شدم با تلخی گفتم: نه نمیشه مادر بزرگ گفت: مادرجان، "عمر" است. سیاوش که تازه از سربازی آمده بود گفت: کار ديگری خندید و گفت: وام یکی از آن وسط بلندگفت: وقت خنده تلخی کردم و گفتم: نه اما فهمیدم تا شرح جدول زندگی کسی را نداشته باشی حتی یک کلمه سه حرفی آن هم درست در نمی آید ! هنوز به آن کلمه سه حرفی جدول خودم فکر میکنم شاید کودک پا برهنه بگوید: کفش کشاورزبگوید: برف لال بگوید: حرف ناشنوا بگوید: صدا نابینا بگوید: نور و من هنوز در فکرم که چرا کسی نگفت: " خدا " ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
عکس خبرنگار آذربایجانی از دختران مسلمان ورزشکار ایرانی در حاشیه برگزاری تورنمنت کشورهای اسلامی در باکو تا کور شود هرآنکه نتواند دید ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
🌷در سالگرد شهادت سخنگوی شهدای مدافع حرم؛ #شهیدحججی عکس #پروفایل خود را مزین به تمثالش کنیم. ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ 🍃در راه مشهد شاه عباس تصمیم گرفت دو بزرگ را امتحان کند!! 🍃به شیخ بهایی که اسبش جلو میرفت گفت: این میرداماد چقدر بی عرضه است اسبش دائم عقب می ماند. 🍃شیخ بهائی گفت: کوهی از علم و دانش برآن اسب سوار است، حیوان کشش اینهمه عظمت را ندارد. 🍃ساعتی بعد عقب ماند، به میر داماد گفت: این شیخ بهائی رعایت نمیکند، دائم جلو می تازد. 🍃میرداماد گفت: اسب او از اینکه آدم بزرگی چون شیخ بهائی بر پشتش سوار است سر از پا نمی شناسد و می خواهد از شوق بال در آورد... ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ 🔹پسر جوانی در کتابخانه از دختری پرسيد: مزاحمتان نمی شوم کنار دست شما بنشينم؟ دختر جوان با صدای بلند گفت: نمی خواهم يک شب را با شما بگذرانم! 🆔 @dastanak_ir تمام دانشجويان در کتابخانه به پسر که بسيار خجالت زده شده بود، نگاه کردند. پس از چند دقيقه دختر به سمت آن پسر رفت و در کنار ميزش به او گفت: من روانشناسی پژوهش می کنم و ميدانم مردها به چه چيزی فکر میکنند، گمان کنم شما را خجالت زده کردم، درست است؟ پسر با صدای بسيار بلند گفت: ۲۰۰ دلار برای يک شب خيلی زياد است! و تمام آنانی که در کتابخانه بودند، به دختر نگاهی غير عادی کردند، پسر به گوش دختر زمزمه کرد: من حقوق میخوانم و ميدانم چطور شخص بيگناهی را گناهکار جلوه بدهم…! 🔹من نیستم ! ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
✅در جاده انقلاب روی تابلونوشته : 🔴جاده لغزنده است" دشمنان مشغول کارند " 🔴با دنده لج حرکت نکنید" دیر رسیدن به مقام" بهتر از نرسیدن به امام است" ✅سرعت بیشتر از سرعت ولایت فقیه نباشد " 🔴اگر پشتیبان ولایت نیستید"کمربند دشمن رانبندید" ✅با وضو وارد شوید"جاده مطهر به خون شهداست" ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
عادت کردیم جنگ روباجدا شدن لیلی و مجنون ها در هالیوود ببینیم، عجب تصویر محشری، این میزان خم شدن پسر و تا اون حد بلند شدن پای مادر برای رسیدن به معشوق، چطور میشه این زیبایی رو توصیف کرد؟ ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
1 پسری شده بودم که به تمام بچه های دانشگاه می ارزید... مذهبی بود... اما در عین حال متواضع و خونگرم... اکتیو و خنده رو... ولی من کجا و اون کجا... من یک بدحجابی بودم که از امل بازی و سر به زیر بودن متنفر بودم... پسرهای فامیل مثل داداشم بودن... اما دلم بد جایی گیر کرده بود ... براش میمردم... هرگز نمی‌توانستم ببینم یکی غیر از من دستهاشو بگیره و تو قلبش بشینه... 🆔 @dastanak_ir به خودم گفتم اگه به قلبت و خواسته ات بها میدی بسم الله... بلاخره دست به کار شدم... اما کار به این راحتی نبود...‌ اون در شرف داماد شدن بود..‌.. اما من ول کن نبودم... ازدواج اون یعنی مرگ من... تا اینکه تصمیم نهایی رو گرفتم... تصمیم گرفتم تو دانشگاه جلوی همه بچه ها نظرمو بگمو خودمو بندازم به پاش .... اصلا برام مهم نبود که غرورم میشکنه یا آبروریزی میشه... فقط به وصال اون فکر میکردم... یک شاخه گل گرفتم دستمو بعداز کلاس جلوی همه راهشو بستم... بهش گفتم : میدونم مذهبی هستی و از دخترای مثل من خوشت نمیاد... ولی باور کن همونی میشم که تو بخوای... چادری میشم... نمازمو به جماعت میخونم... اصلا ... اصلا هر چی شما بگید..‌. با من ازدواج کن..‌ من .. من...‌ قسمت اول ادامه دارد..‌‌ با استفاده از کانال داستانهای آموزنده ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
امام جواد(ع): كسى كه به خاطر پيروى از دلخواه تو، راه درست را بر تو پنهان دارد، بی گمان با تو دشمنى كرده است. أعلام الدين ص 309 ◼️ سالروز شهادت امام جواد(ع) را تسلیت عرض می نماییم ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
داناب (داستانک+نکات‌ناب)💠
#برات_میمیرم 1 #عاشق پسری شده بودم که به تمام بچه های دانشگاه می ارزید... مذهبی بود... اما در عین
2 قلبم به شدت می تپید.... فقط گل را گرفته بودم سمتشو هی حرفهامو میزدم... یکی از دانشجوها برای اینکه جو عوض بشه و به داد من برسه با صدای بلند گفت : برای خوشبختی شون صلوات.... استاد از کلاس خارج شد و خطاب به معشوقه من گفت: آقا سینا مبارکه ... بگیر این شاخه گل رو... سینا گل را از من گرفت... داشت حالم بد میشد... یک جورهایی از رفتارم شرمنده شده بودم... فکر میکردم باعث خجالتش شدم ... هزار جور فکر و خیال در آن واحد به سراغم آمد... احساس ضعف میکردم... میترسیدم پس بیفتم... دیگه فکرم کار نمی کرد... تا اینکه با صدای دلنشین سینا به خودم آمدم... خانم سرمدی شما لایق بهترین ها هستید... ارزش شما خیلی بیشتر از اینهاست... واااای خدای من !! با شنیدن این جملات بیشتر عاشقش میشدم... ولی ترس وجودمو پر کرد... نکنه اینجوری داره جواب رد میده ... اصلا نکنه قرار ازدواجش قطعی شده... اصلا نکنه .... زبانم بند آمده بود... ......... اون روز پراز دلهره و استرس به سر شد... من روز بعد به دانشگاه نرفتم.. اصلا به لحاظ روحی حال خوشی نداشتم.... خانواده ام از گندی که زده بودم خبر نداشتن... همش به خودم لعنت میفرستادم: ای دختره بی عقل... خواستگاری کردن بس نبود !!؟ شماره تماس واسه چی دادی... وااااااااااای ... دیوانه کاش یک جای خلوت باهاش صحبت میکردم... کاش یک نفر دیگر ر ا واسطه میگرفتم... دیگه الان برای فکر کردن دیر شده بود... از اتاقم بیرون نمی آمدم ... به بهانه‌ی درس حبس شده بودم... ولی گوشم بیرون بود .... صدای زنگ تلفن که در می آمد سریع فال گوش میشدم... آخه شماره خونه رو داده بودم ... ده بار با صدای تلفن جون به لب شدم ... غروب بودکه صدای زنگ تلفن منو دوباره به پشت در کشاند.... باورم نمی شد... مادر سینا زنگ زده بود... قسمت دوم ادامه دارد..‌‌ ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir