eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)💠
11.8هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
5.5هزار ویدیو
124 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️ ﷽ 🔹به مناسبت ولادت پيرزنى به حضور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله رسيد، گفت علاقه من این است كه اهل بهشت باشم. 🆔 @dastanak_ir پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود: پيرزن به بهشت نمى رود. او گريان از محضر پيامبر خارج شد. بلال حبشى او را در حال گريه ديد. پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟ گفت: گريه ام به خاطر اين است كه پيغمبر فرمود: پيرزن به بهشت نمى رود. بلال وارد محضر پيامبر شد حال پيرزن را بيان نمود. حضرت فرمود: سياه نيز به بهشت نمى رود. بلال غمگين شد و هر دو نشستند و گريستند. عباس عموى پيامبر آنها را در حال گريان ديد. پرسيد: چرا گريه مى كنيد؟ آنان فرمايش پيامبر را نقل كردند. عباس ماجرا را به پيامبر عرض كرد. حضرت به عمويش كه پيرمرد بود فرمود: پيرمرد هم به بهشت نمى رود. عباس هم سخت پريشان و ناراحت گشت . سپس رسول اكرم هر سه نفر را به حضورش خواست ، آنها را خوشحال نمود و فرمود: خداوند اهل بهشت را در سيماى جوان نورانى در حالى كه تاجى به سر دارند وارد بهشت مى كند، نه به صورت پير و سياه چهره و بدقيافه (داستانهای بحار الانوار جلد3) ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
ولادت فخر عالمیان سرور کائنات حضرت ختمی مرتبت محمدمصطفی رسول الله(ص) رحمت العالمین پیامبر رحمت و مهربانی و امام جعفر صادق(ع) برهمه دوستداران حضرتش فرخنده باد ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
▫️ ﷽ مردی قصد خودكشی داشت به بالای صخره بلندی رفت. طنابی به گردنش انداخت و آن را به صخره بست ، مقداری سم خورد ، 🆔 @dastanak_ir خود را آتش زد ه و پرت كرد و در همان حال به سر خود شلیك كرد. تیر به خطا رفت و طناب را قطع كرد ! مرد كه از حلق آویز شدن نجات یافته بود به داخل آب افتاد و آتش خاموش شد ! خوردن آب دریا باعث شد ، استفراغ کرده و سم را از بدن او دفع كند. ماهیگیری او را دید و از آب زنده بیرون آورد. مرد به بیمارستان منتقل شد و در آنجا بعلت نبود امكانات درگذشت 😳😁😂 ــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
. ⚘﷽⚘ یکی از بزرگان میگفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند. یک روز مرا دید و گفت: @dastanak_ir سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟ گفتم: بله! گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است! من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟ گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند... از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد. سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم. ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ سه برادر مردی را نزد حضرت علی علیه السلام آوردند و گفتند اين مرد پدرمان را کشته است.😵 🆔 @dastanak_ir 👤امام علی (علیه السلام) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟ آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. يکی از شترهايم شروع به خوردن درختی از باغ پدر اينها کرد پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من هم همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان زدم و او مرد.🐫🐪🐫 ✨امام علی (علیه السلام)فرمودند: حد را بر تو اجرا مي کنم. آن مرد گفت: سه روز به من مهلت بدهيد. پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی به جا گذاشته پس اگر مرا بکشيد آن گنج تباه مي شود، و برادرم هم بعد از من تباه مي شود.🚶🏻🏃🏻🚶🏻 📝 اميرالمومنین (علیه السلام) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را مي کند؟ آن مرد به مردم نگاه کرد و گفت اين مرد. اميرالمومنين (علیه السلام) فرمودند: ای ابوذر آيا ضمانت اين مرد را مي کنی؟ 🆔 @dastanak_ir ابوذر عرض کرد: بله اميرالمومنين فرمود: تو او را نمي شناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا مي کنم! ابوذر عرض کرد: من ضمانتش مي کنم يا اميرالمومنين. 💭آن مرد رفت . و روز اول و دوم و سوم سپری شد...و همه مردم نگران ابوذر بودند که بر او حد اجرا نشود...سرانجام آن مرد اندکی قبل از اذان مغرب آمد و در حاليکه خيلی خسته بود، به نزد اميرالمومنين (علیه السلام) آمد وعرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون تسلیم فرمان شما هستم تا بر من حد را جاری کنی. ❓❔ امام علی (علیه السلام) فرمودند: چه چيزی باعث شد تا برگردی درحاليکه مي توانستی فرار کنی؟ ✨✨ آن مرد گفت: ترسيدم که "وفای به عهد" از بين مردم برود. ❓اميرالمومنين(علیه السلام) از ابوذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟ 🆔 @dastanak_ir ✨✨ ابوذر گفت: ترسيدم که "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم برود. پسران مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از قصاص او گذشتيم... اميرالمومنين (علیه السلام) فرمود: چرا؟ ✨✨ گفتند: مي ترسيم که "بخشش و گذشت" از بين مردم برود. 💧و اما من اين پيام را برای شما فرستادم تا "دعوت به خير" از ميان مردم نرود. 👈🏻 حالا نوبت شماست که بعد از خواندن این داستان آن را برای دیگران نقل کنید و در صورت امکان برای دوستانتان ارسال کنید تا "نشر و پخش فضایل مولای مان" از میان ما نرود. ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ محمدجعفر خیاطی عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر... 🆔 @dastanak_ir امتحاناتی که هر هفته می‌گرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح می‌کرد... آن هم نه در کلاس،در خانه... دور از چشم همه اولین باری که برگه‌ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم... نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم... فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده‌اند به جز من... به جز من که از خودم غلط گرفته بودم... من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم... بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می‌کردم تا در امتحان بعدی نمره‌ی بهتری بگیرم... مدت‌ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید،امتحان که تمام شد ، معلم برگه‌ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت... چهره‌ی هم کلاسی‌هایم دیدنی بود... آن ها فکر می‌کردند این امتحان را هم مثل همه‌ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می‌کنند... اما این بار فرق داشت... این بار قرار بود حقیقت مشخص شود... فردای آن روز وقتی معلم نمره‌ها را خواند فقط من بیست شدم... 🔹 زندگی پر از امتحان است..... ــــــــــــــــ ☑️ پاسخ شبهات فضای مجازی👇 🆔 @dastanak_ir
🌺 چی شد چادری شدم؟ مجموعه خاطرات منتخب از آنان که برتر را برگزیدند. ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
▫️ ﷽ ✨پسری مادرش را بعد از درگذشت پدرش، به خانه سالمندان برد و هر لحظه از او عیادت می کرد. 🆔 @dastanak_ir ✨یکبار از خانه سالمندان تماسی دریافت کرد که مادرش درحال جان دادن است پس باشتاب رفت تا قبل از اینکه مادرش از دنیا برود، او را ببیند. ✨از مادرش پرسید: مادر چه می خواهی برایت انجام دهم؟ ✨مادر گفت: از تو می خواهم که برای خانه سالمندان پنکه بگذاری چون آنها پنکه ندارند و در یخچال غذاهای خوب بگذاری، چه شبها که بدون غذا خوابیدم. فرزند باتعجب گفت: داری جان می دهی و از من اینها را درخواست می کنی؟ و قبلا به من گلایه نکردی. ✨مادر پاسخ داد: بله فرزندم من با این گرما و گرسنگی خو گرفتم وعادت کردم ولی می ترسم تو وقتی فرزندانت در پیری تورا به اینجا می آورند، به گرما و گرسنگی عادت نکنی. ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ #تندیس_اخلاص 🌹 پدر حاج شیخ عباس قمی مفاتیح الجنان، پای منبر حاج شیخ غلامرضا نشسته بود. حاج شیخ غلامرضا داشت از روی کتابی که حاج شیخ عباس قمی نوشته بود، مسأله می گفت. پدر حاج شیخ عباس نمی دانست که این کتاب را پسرش نوشته و حاج شیخ عباس هم چیزی به او نگفته بود. 🌹حاج شیخ عباس آمد در گوش پدرش چیزی بگوید، ناگهان پدرش جلوی مردم سر او داد زد که "بیا و بنشین ببین حاج شیخ غلامرضا چه می گوید؟ بیا و بنشین و بفهم!" حاج شیخ عباس قمی به پدرش گفت:"پدر جان! دعا کن بفهمم" پ.ن. معروفترین کتاب مذهبی بین شیعیان پس از قرآن و نهج‌البلاغه، مفاتیحی است که شیخ عباس قمی نوشته است. ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
▫️ ﷽ "توبه نصوح" 🆔 @dastanak_ir نصوح مردی بود شبیه زنها، صدایش نازک بود، صورتش مو نداشت و اندامی زنانه داشت. او با سوء استفاده از وضع ظاهرش در حمام زنانه کار دلاکی میکرد و کسی از وضع او خبر نداشت. او از این راه، هم امرار معاش میکرد و هم برایش لذت بخش بود. گرچه چندین بار به حکم وجدان توبه کرده بود اما هر بار توبه اش را می شکست. روزی دختر شاه به حمام رفت و مشغول استحمام شد. از قضا گوهر گرانبهایش همانجا مفقود شد. دختر پادشاه در غضب شد و دستور داد که همه را تفتیش کنند. وقتی نوبت به نصوح رسید او از ترس رسوایی، خود را در خزینه حمام پنهان کرد. وقتی دید مأمورین برای گرفتن او به خزینه آمدند، به خدای تعالی رو آورد و از روی اخلاص و به صورت قلبی همانجا توبه کرد. ناگهان از بیرون حمام آوازی بلند شد که دست از این بیچاره بردارید که گوهر پیدا شد و مأموران او را رها کردند. 🆔 @dastanak_ir و نصوح خسته و نالان شکر خدا را به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت. او عنایت پروردگار را مشاهده کرد. این بود که بر توبه اش ثابت قدم ماند و از گناه کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد و نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم و دیگر هم به حمام نرفت. هر مقدار مالی که از راه گناه کسب کرده بود در راه خدا به فقرا داد و از شهر خارج شد و در کوهی که در چند فرسنگی آن شهر بود، سکونت اختیار نمود و به عبادت خدا مشغول گردید. در یکی از روزها همانطور که مشغول کار بود، چشمش به میشی افتاد که در آن کوه چرا میکرد. از این امر به فکر فرو رفت که این میش از کجا آمده و از آن کیست? عاقبت با خود اندیشید که این میش قطعا از شبانی فرار کرده و به اینجا آمده است، بایستی من از آن نگهداری کنم تا صاحبش پیدا شود. لذا آن میش را گرفت و نگهداری نمود، پس از مدتی میش زاد و ولد کرد و نصوح از شیر آنها بهره مند میشد. 🆔 @dastanak_ir روزی کاروانی راه را گم کرده بود و مردمش از تشنگی مشرف به هلاکت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همین که نصوح را دیدند از او آب خواستند و او به جای آب به آنها شیر داد، به طوری که همگی سیر شده و راه شهر را از او پرسیدند. او راهی نزدیک به آنها نشان داده و آنها موقع حرکت هر کدام به نصوح احسانی کردند و او در آنجا قلعه ای بنا کرده و چاه آبی حفر نمود و کم کم آنجا منازلی ساخته و شهرکی بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا می آمده و در آن محل سکونت اختیار کردند، همگی به چشم بزرگی به او می نگریستند. رفته رفته آوازه خوبی و حسن تدبیر او به گوش پادشاه رسید که پدر همان دختر بود. از شنیدن این خبر مشتاق دیدار او شده، دستور داد تا وی را از طرف او به دربار دعوت کنند. همین که دعوت شاه به نصوح رسید، نپذیزفت و گفت: من کاری دارم و از رفتن به نزد سلطان عذر خواست. مأمورین چون این سخن را به شاه رساندند، بسیار تعجب کرد و اظهار داشت: حال که او نزد ما نمی آید ما میرویم او را ببینیم. با درباریانش به سوی نصوح حرکت کرد، همین که به آن محل رسید به عزرائیل امر شد که جان پادشاه را بگیرد. 🆔 @dastanak_ir بنا بر رسم آن روزگار و به خاطر از بین رفتن شاه در اقبال دیدار نصوح، نصوح را بر تخت سلطنت بنشاندند. نصوح چون به پادشاهی رسید، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملکتش گسترانیده و با همان دختر پادشاه ازدواج کرد. روزی در بارگاهش نشسته بود، شخصی بر او وارد شد و گفت: چند سال قبل، میش من گم شده بود و اکنون آن را از عدالت تو طالبم. نصوح گفت: میش تو پیش من است و هر چه دارم از آن میش توست. وی دستور داد تا تمام اموال منقول و غیر منقول را با او نصف کنند. آن شخص به دستور خدا گفت: بدان ای نصوح! نه من شبانم و نه آن، یک میش بوده است، بلکه ما دو فرشته، برای آزمایش تو آمده ایم. تمام این ملک و نعمت، اجر توبه راستین و صادقانه ات بود که بر تو حلال و گوارا باد. و از نظر غایب شد. به همین دلیل به "توبه واقعی و راستین، (توبه نصوح) " گویند. ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
مردی به منزل رسید. همسرش پرسید: «چرا نفس نفس می‌زنی؟ چرا دیر رسیدی؟» مرد گفت: «مهم نیست. امروز سود کردم. اتوبوس حرکت کرد و از بازار تا اینجا، دنبالش دویدم. پول بلیط در جیبم ماند.» زن گفت: «خوب تو که می‌دویدی، حداقل پشت تاکسی می‌دویدی که بیشتر سود می‌کردیم.» ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ 💕 پشت چراغ قرمز خیابان شریعتی ایستاده بودیم و منوچهر هم صحبت می‌کرد. کنار خیابان یک پیرمردی که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود، در گالری بزرگی گل‌های رزی به رنگ‌های مختلف می‌فروخت. 🆔 @dastanak_ir ولی سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود و من احساس می‌کردم این مرد از آسمان آمده است. اصلا حواسم به منوچهر نبود که یک لحظه حجم سنگین و خیسی روی پاهایم حس کردم. یک آن به خودم آمدم دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل‌ها خیره شدم، پیاده شده تا گل‌ها را برایم بخرد. منوچهر همین‌طور همه‌ی گل‌ها را با دستش برمی‌داشت و روی پاهای من می‌ریخت. دو بار چراغ سبز و قرمز شد ولی همه در خیابان به ما نگاه می‌کردند و سوت و کف می‌زدند. حتی یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود، برگشت و به همسرش گفت: می‌بینی؟ بعد بگویید بچه حزب‌اللهی‌ها محبت بلد نیستند و به همسرانشان ابراز محبت نمی‌کنند! آن روز منوچهر همه‌ی گل‌های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت و من نمی‌دانستم چه بگویم و چه کلمه‌ای لایق این محبت است. غیر از اینکه بگویم بی‌نهایت دوستت دارم. شهید منوچهر مدق منبع، اینک شوکران؛ منوچهر مدق به روایت همسر ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b