eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)💠
11.8هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
5.6هزار ویدیو
124 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام و وقت بخیر خدمت کاربران عزیز. برای دنبال کردن هر ۱۳ قسمت داستان #خیر_و_شر کافی است این هشتگ را لمس کنید👇 #داستان_خیر_و_شر ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ 💎 قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد، حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید، کاغذ را گرفت، روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین»، ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. 🆔 @dastanak_ir قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت، سگ هم کیسه را گرفت و رفت، قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد، سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد، قصاب به دنبالش راه افتاد، سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد. قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند، اتوبوس امد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت. صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد، اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد، اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد. پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد، اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد، قصاب هم به دنبالش، سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید. گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید، این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. 🆔 @dastanak_ir مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد، قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است، این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم. مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟؟؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه. 💎 نتیجه گیری راهبردی: مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود، چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است. ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ ✳️ مردی قوی هیکل در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند. روز اول در جنگل، 18 درخت را قطع کرد. رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد. روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد، ولی 15 درخت را قطع کرد. روز سوم بیشتر کار کرد، اما نتوانست بیشتر از 10 درخت را ببرد. به نظرش آمد که ضعیف شده است. 🆔 @dastanak_ir پیش رئیسش رفت و عذر خواست و گفت: «نمی دانم چرا هر چه بیشتر تلاش می کنم, درخت کمتری می برم!!!. رئیسش پرسید: «آخرین بار کی تبرت را تیز کردی؟» او گفت: «برای این کار وقت نداشتم. تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم.» ✳️ نتیجه راهبردی: بهره وری عبارت است از درست انجام دادن کار درست. گاهی افراد و مدیرانشان آنقدر سخت کار میکنند تا از انجام درست کارها مطمئن باشند؛ اما غافل از اینکه ببیند که آیا کارهای درست را انجام میدهند....! ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ 💎اخراج استیو جابز از اپل، شرکتی که خود از صفر ساخته بود 🆔 @dastanak_ir وقتی كه فقط 30 سال داشتم هيات مديره‌ی اپل من را از شركت اخراج كرد. چطور يک نفر می‌تواند از شركتی كه خودش تاسيس کرده اخراج شود؟ 🔺 خيلی ساده در مورد استراتژی آينده شركت اختلاف پيدا كردیم و هيات مديره از شخص دیگری حمايت كرد. احساس می‌كردم كل دستاورد زندگی‌ام را از دست داده‌ام ولی يک احساس در وجودم شروع به رشد كرد. احساسی كه من خيلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خيلی تغييرش نداده بود. احساس شروع كردن از نو. سنگينی موفقيت با سبكی يک شروع تازه جايگزين شده بود و من كاملا آزاد بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقيت بود.در طول ۵ سال بعد يک شركت به اسم نكست تاسيس كردم و يک شركت ديگر به اسم پيكسار و با يک زن خارق‌العاده آشنا شدم كه بعدا با او ازدواج كردم. پيكسار اولين انيميشن كامپيوتری دنيا را با اسم "توی استوری" به وجود آورد و الان موفق‌ترين استوديوی توليد انيميشن در دنياست. 🆔 @dastanak_ir در يک سير خارق‌العاده‌ی اتفاقات، شركت اپل نكست را خريد و اين باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تكنولوژی ابداع شده در نكست انقلابی در اپل ايجاد كرد. اگر من از اپل اخراج نمی‌شدم شايد هيچ‌كدام از اين اتفاقات نمی‌افتاد. اين اتفاق مثل داروی تلخی بود كه به يک مريض می‌دهند ولی مريض واقعا به آن احتياج دارد. بعضی وقت‌ها زندگی مثل سنگ بر سر شما می‌كوبد ولی شما ايمانتان را از دست ندهيد. من مطمئن هستم تنها چيزی كه باعث شد من در زندگی‌ام هميشه در حركت باشم،اين بود كه كاری را انجام می‌دادم كه واقعا دوستش داشتم. ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ بیل گیتس ، مولتی میلیاردر عرصه دیجیتال؛ 💎 هیچ رازی در کار من وجود ندارد ... 🆔 @dastanak_ir خیلی ساده؛ من طرحم را به 1200 نفر نشان دادم ، ⚫️نهصد نفرشان قاطعانه گفتند : نه! و سیصد نفر به آن توجه کردند ، هشتاد و پنج نفرشان نظر مثبتی داشتند ولی در عمل هیچ کاری نکردند ، سی نفر از آنان طرح را جدی گرفتند، ✳️ و یازده نفرشان با سرمایه گذاری در طرح من را مولتی میلیاردر کردند ... ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
پیامبر می‌گفت بدگویی افراد را پیش من نکنید 🆔 @dastanak_ir رهبر معظم انقلاب: 🔹روایتی از پیامبر اکرم نقل شده که فرمود: «لایبلغنی احد منکم عن احد من اصحابی شیئا فانّی احبّ ان اخرج الیکم و انا سلیم‌الصّدر». پیش پیامبر می‌آمدند و از یکدیگر بدگویی میکردند و چیزهایی را درباره‌ی یکدیگر میگفتند؛ گاهی راست و گاهی هم خلاف واقع. 🔹پیامبر اکرم(ص) به مردم فرمودند: هیچ‌کس درباره‌ی اصحابم به من چیزی نگوید. دایماً نزد من نیایید و از همدیگر بدگویی کنید. 🔹من مایلم وقتی که میان مردم ظاهر می‌شوم و به میان اصحاب خود می‌روم، «سلیم‌الصّدر» باشم؛ یعنی با سینه‌ی صاف و پاک و بدون هیچ‌گونه سابقه و بدبینی به میان مسلمان‌ها بروم. 🔹️این، سخنی از پیامبر و دستوری درباره‌ی مسلمان‌ها نسبت به شخص آن حضرت است. 🔹️ببینید چه‌قدر این رفتار رسول اکرم(ص) کمک می‌کند به این‌که مسلمانها احساس کنند که در جامعه و محیط اسلامی، باید بدون سوءظن و با خوشبینی با افراد برخورد کرد. 🔸در روایات داریم که وقتی حاکمیت با شر و فساد است، به هر چیزی سوءظن داشته باشید؛ اما وقتی حاکمیت با خیر و صلاح در جامعه است، سوءظن‌ها را رها کنید، به یکدیگر حسن‌ظن داشته باشید، حرفهای هم را با چشم قبول بنگرید و گوش کنید، بدی‌های یکدیگر را نبینید و خوبی‌های هم را مشاهده کنید. (۱۳۶۸/۰۷/۲۸) 💠به مناسبت هفته وحدت ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ خلاصه داستان مسلمان شدن ژاکلین زکریا توسط شهید علمدار در عالم رویا 🆔 @dastanak_ir خیلی دوست داشتم با مریم به این سفر معنوی بروم اما مشکل پدر و مادرم بودند به پدر و مادرم نگفتم که به سفر زیارتی فرهنگی می‌رویم بلکه گفتم به یک سفر سیاحتی که از طرف مدرسه است می‌رویم اما باز مخالفت کردند دو روز قهر کردم لب به غذا نزدم ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم 28 اسفند ساعت 3 نیمه شب بود هیچ روشی برای راضی کردن پدر و مادرم به ذهنم نرسید با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم. کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم خواندن هرچه بیشتر در دعا غرق می‌شدم احساس می‌کردم حالم بهتر می‌شود نمی‌دانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم در بیابان برهوتی ایستاده‌ام دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: «زهرا، بیا بیا». بعد ادامه داد: «می‌خواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم اسمم ژاکلین است». ولی هرچه می‌گفتم گوشش بدهکار نبود مرتب مرا زهرا خطاب می‌کرد. 🆔 @dastanak_ir راه افتادم به دنبال آن مرد رفتم در نقطه‌ای از زمین چاله‌ای بود اشاره کرد به آنجا و گفت «داخل شو». گفتم این چاله کوچک است گفت دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی به خودم جرئت دادم و اینکار را کردم آن پایین جای عجیبی بود یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند وسفیدش نور آبی رنگی پخش می‌شد. آن نور از عکس شهدا بود که بر دیوارها آویخته بود. انتهای آن عکس‌ها عکس رهبر انقلاب آقا سیدعلی خامنه‌ای قرار داشت به عکس‌ها که نگاه کردم می‌دیدم که انگار با من حرف می‌زنند ولی من چیزی نمی‌فهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا. آقا شروع کرد با من حرف زدن خوب یادم است که ایشان گفتند: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آن‌ها را به مقام شهادت رساند مانند شهید جهان‌آرا، شهدی همت، شهید باکری، شهید علمدار و...» همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود. آقا نگاهی به من انداختند و فرمودند «علمدار همانی است که پیش شما بود همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی». 🆔 @dastanak_ir به یک باره از خواب پرسیدم خیلی آشفته بودم نمی‌دانستم چکار کنم هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه می‌خورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت به این شرط که بار اول و آخرت باشد. باورم نمی‌شد پدرم به همین راحتی قبول کرد. خیلی خوشحال شدم به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم. اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار رفتم برای ثبت‌نام موقع ثبت‌نام وقتی اسم مرا پرسید مکث کردم و گفتم زهرا من زهرا علمدار هستم. بالاخره اول فروردین 1378 بعد از نماز مغرب و عشاء با بسیجی‌ها و مریم عازم جنوب شدیم کسی نمی‌دانست که من مسیحی هستم به جز مریم. در راه به خوابم خیلی فکر کردم. از بچه‌ها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمی‌دانست وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم کم مانده بود از خوشحالی بال در بیاورم. چند نوار مدحی خریدم در راه هرچه بیشتر نوارهای او را گوش می‌دادم بیشتر متوجه می‌شدم که آقا چه فرمودند. درطی چند روزی که چند روزی که جنوب بودیم اسلام چه دین شیرینی است و چقدر زیباست. وقتی بچه‌ها نماز جماعت می‌خوانند من کناری می‌نشستم زانوهایم را بغل می‌گرفتم و گریه می‌کردم گریه به حال خودم که بان آن‌ها زمین تا آسمان فرق داشتم. شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم احساس می‌کردم خاک آنجا با من حرف می‌زند با مریم دعا می‌خواندیم یک آن احساس کردم شهدا دور ما جمع شده‌اند و زیارت عاشورا می‌خوانند منقلب شدم و از هوش رفتم در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. صبح روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم. آن خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه می‌رویم چون قرار است امام خامنه‌ای به شلمچه بیایند. و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم. از خوشحالی بال درآورده بودم به همه چیز در خوابم رسیده بودم. بعد که از جنوب برگشتیم تمام شک‌هایم به یقین بدل گشت آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد. او هم خیلی خوشحال شد وقتی شهادتین را می‌گفتم. احساس می‌کردم مثل مریم و دوستانش من هم مسلمان شده‌ام. ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
بشقاب خاطراتتون رو پیدا کنید! ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ ازنماز جماعت صبح برمی گشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوارکردن گاو نری را در ماشین داشتند. 🆔 @dastanak_ir گاو مقاومت می کرد وحاًضر نبود سوارماشین بشود من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم . گاو مطیع شد وسوارماشین شد. من مغرور شدم وپیش خودم گفتم این ازبرکت نماز صبح است. وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه وزاری می کند.علت را که جویا شدم گفت گاومان رادزدیدند! گاو مراشناخت ولی من اورا نشناختم. 😀 🔹از عُجب بپرهیزید! ــــــــــــــــ ☑️ پاسخ شبهات فضای مجازی👇 🆔 http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
از افلاطون پرسيدند: شگفت انگيز ترين رفتار انسان چيست؟ پاسخ داد: 🆔 @dastanak_ir از كودكى خسته مى شود، براى بزرگ شدن عجله مى كند و سپس دلتنگ دوران كودكى خود مى شود. ابتدا براى كسب مال و ثروت از سلامتى خود مايه مى گذارد، سپس براى باز پس گرفتن سلامتى از دست رفته پول خود را خرج مى كند. طورى زندگى مى كند كه انگار هرگز نخواهد مرد، و بعد طورى مى ميرد كه انگار هرگز زندگى نكرده است. آنقدر به آينده فكر مى كند كه متوجه از دست رفتن امروز خود نيست، در حالى كه زندگى گذشته يا آينده نيست، زندگى همين حالاست… ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
خرما با هسته 🔹روزی پیامبر(ص) و امام علی(ع) نشسته بودند دور هم خرما می‌خوردند. پیامبر هسته خرماهایش را یواشکی می‌گذاشت جلوی امام علی(ع). بعد از مدتی پیامبر رو به امام علی(ع) کردند و فرمودند: پرخور کسی است که هسته خرمای بیشتری جلویش باشد. همه نگاه کردند، دیدند جلوی امام علی(ع) از همه بیشتر هسته خرما بود. امام علی(ع) فرمود: ولی من فکر می‌کنم پرخور کسی است که خرماهایش را با هسته خورده. همه نگاه کردند. جلوی پیامبر(ص) هسته خرمایی نبود. سپس همه خندیدند. پنج داستانک دیگر در مورد پیامبر را اینجا ببینید👇 ghorbanimoghadam.ir/215 #ولادت_پیامبر و #امام_صادق مبارک ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 http://eitaa.com/joinchat/4259512332C8857967f1b
▫️ ﷽ 🔹به مناسبت ولادت پيرزنى به حضور پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله رسيد، گفت علاقه من این است كه اهل بهشت باشم. 🆔 @dastanak_ir پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله به او فرمود: پيرزن به بهشت نمى رود. او گريان از محضر پيامبر خارج شد. بلال حبشى او را در حال گريه ديد. پرسيد: چرا گريه مى كنى ؟ گفت: گريه ام به خاطر اين است كه پيغمبر فرمود: پيرزن به بهشت نمى رود. بلال وارد محضر پيامبر شد حال پيرزن را بيان نمود. حضرت فرمود: سياه نيز به بهشت نمى رود. بلال غمگين شد و هر دو نشستند و گريستند. عباس عموى پيامبر آنها را در حال گريان ديد. پرسيد: چرا گريه مى كنيد؟ آنان فرمايش پيامبر را نقل كردند. عباس ماجرا را به پيامبر عرض كرد. حضرت به عمويش كه پيرمرد بود فرمود: پيرمرد هم به بهشت نمى رود. عباس هم سخت پريشان و ناراحت گشت . سپس رسول اكرم هر سه نفر را به حضورش خواست ، آنها را خوشحال نمود و فرمود: خداوند اهل بهشت را در سيماى جوان نورانى در حالى كه تاجى به سر دارند وارد بهشت مى كند، نه به صورت پير و سياه چهره و بدقيافه (داستانهای بحار الانوار جلد3) ــــــــــــــــ ☑️ هر روز یک داســـتانڪــ در👇 🆔 @dastanak_ir