eitaa logo
داناب (داستانک+نکات‌ناب)💠
11.8هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
5.6هزار ویدیو
124 فایل
﷽، #داناب (داستانک‌های آموزنده و نکات ناب کاربردی) 🔹کاری از مؤسسه جهادی #مصباح 🔻سایر صفحات: 🔹پاسخ به‌شبهات؛ @shobhe_Shenasi 🔹سخنرانی‌ها: @ghorbanimoghadam_ir 🌐 سایت: ghorbanimoghadam.ir 🔻تبادل و تبلیغ @tabligh_arzan
مشاهده در ایتا
دانلود
▫️ ﷽ شخصی جهنم را اینطور برایم تعریف کرد: در آخرین روز زندگیت روی زمین ، آن شخصی که از خودت ساختی، شخصی را که میتوانستی باشی ملاقات خواهد کرد. ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ ادامه روز هشتم آفتاب سوزان هوارا داغ کرده بود و نزدیک ظهر «خیر» از تشنگی بی قرار شد و گفت: «دیگر زبانم خشک شده و نزدیک است از تشنگی بی حال شوم.» 🆔 @dastanak_ir «خیر» تعجب می کرد که چگونه «شر» طاقت می آورد و از تشنگی شکایتی ندارد. اما یک بار فهمید که «شر» به آهستگی از مشک آبی که دارد آب می خورد. «خیر» گفت: «حالا که آب داری کمی هم به من بده، از تشنگی دیگر رمق برای راه رفتن ندارم. «شر» جواب داد: «نه، حالا زود است، آب تمام می شود و تشنه می مانیم.» «خیر» گفت: تا تمام نشده کمی بنوشم، شاید به آب برسیم. «شر» گفت: مطمئن باش، این روزها به آب و آبادانی نخواهیم رسید. «خیر» گفت: بسیار خوب، در هر حال شرط رفاقت نیست که تو آب داشته باشی ومن از تشنگی بسوزم. من نمی خواهم از خودم حرف بزنم ولی من هم آب داشتم با هم خوردیم. اگر تنها بودم مال من هنوز تمام نشده بود. «شر» گفت: به من چه مربوط است، داشتی که داشتی، نداشتی که نداشتی. می خواستی حالا هم داشته باشی، یعنی می گویی آب را بدهم تو بخوری وخودم از تشنگی بمیرم؟ 🆔 @dastanak_ir «خیر» جواب داد: «من هرگز این را نمی گویم، ما همسفریم، رفیقیم، هرچه من داشتم با هم خوردیم. حالا هم وقت آن است که تو مرا مهمان کنی، و هیچ کس از آینده خبر ندارد، شاید الان به آب برسیم، شاید کسی برسد و آب داشته باشد، می گویم طوری رفتار کن که خودت بعدها از من شرمنده نباشی، من دلم می خواهد بتوانیم همیشه توی چشم هم نگاه کنیم، این حرفها که تو می زنی بوی بی وفایی می دهد، من از تشنگی دارم بی حال می شوم و خیلی راه باید برویم، من این را می گویم. تو از صبح تا حالا دو بار آب خوردی ، من از دیروز تا حالا تشنه ام، هوا گرم است. توحال حرف زدن داری من دیگر رمق ندارم، می گویم اذیتم نکنی.» «شر» جواب داد: «اولا که گفتی شرمنده نشوم. من خجالت سرم نمی شود. دیگر اینکه گفتی بی وفا هستم، تو این طور خیال کن. رفاقت هم بی رفاقت. اینجا دیگر شهر نیست. بیابان است و مرگ است و زندگی است، می خواهم هفتاد سال سیاه هم توی چشمم نگاه نکنی. تو اصلا از بچگی همین حرفها را می زدی که می گفتند آدم خوبی هستی ولی اینجا این حرفها خریدار ندارد . آن روزی که بچه ها می گفتند مرا قبول ندارند و تو را انتخاب کردند یادت هست؟ ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ 💢همینقدر کوتاه 🆔 @dastanak_ir ملک الموت، نزد حضرت نوح علیه‌السلام آمد در حالی که او در آفتاب نشسته بود. نوح به فرشته مرگ گفت: برای چه آمده ای؟ ملک الموت پاسخ داد: آمده‌ام جانت را بگیرم. نوح گفت: اجازه می‌دهی از آفتاب به سایه بروم؟ عزرائیل گفت: آری حضرت نوح علیه السلام به سایه رفت و آن‌گاه گفت: ای ملک الموت! این عُمر درازی که در دنیا داشتم، انگار به اندازه همین رفتنم از آفتاب به سایه بود. حال مأموریت خود را انجام بده. آنگاه عزرائیل، جان نوح علیه‌السلام را گرفت. 📚الأمالی للصدوق، صفحه ۶۰۲ ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ مرد عیالواری به خاطر نداری سه شب گرسنه سر بر بالین گذاشت. همسرش او را تحریک کرد به دریا برود، شاید خداوند چیزی نصیبش گرداند. 🆔 @dastanak_ir مرد تور ماهیگری را برداشت و به دریا زد تا نزدیکی غروب تور را به دریا می انداخت و جمع میکرد ولی چیزی به تورش نیفتاد. قبل از بازگشت به خانه برای آخرین بار تورش را جمع کرد و یک ماهی خیلی بزرگ به تورش افتاد. او خیلی خوشحال شد و تمام رنجهای آن روز را از یاد برد. او زن وفرزندش را تصور میکرد که چگونه از دیدن این ماهی بزرگ غافلگیر می شوند؟ همانطور که در سبزه زارهای خیالش گشت و گزاری میکرد، پادشاهی نیز در همان حوالی مشغول گردش بود. پادشاه رشته ی خیالش را پاره کرد و پرسید در دستت چیست؟ او به پادشاه گفت که خداوند این ماهی را به تورم انداخته است، پادشاه آن ماهی را به زور از او گرفت و در مقابل هیچ چیز به او نداد و حتی از او تشکر هم نکرد. او سرافکنده به خانه بازگشت چشمانش پر از اشک و زبانش بند آمده بود. پادشاه با غرور تمام به کاخ بازگشت و جلو ملکه خود میبالید که چنین صیدی نموده است. همانطور که ماهی را به ملکه نشان میداد، خاری به انگشتش فرو رفت،درد شدیدی در دستش احساس کرد سپس دستش ورم کرد و از شدت درد نمیتوانست بخوابد... پزشکان کاخ جمع شدند و قطع انگشت پادشاه پیشنهاد نمودند، پادشاه موافقت نکرد و درد تمام دست تا مچ و سپس تا بازو را فرا گرفت و چند روز به همین منوال سپری گشت. پزشکان قطع دست از بازو را پیشنهاد کردند و پادشاه بعداز ازدیاد درد موافقت کرد. وقتی دستش را بریدند از نظر جسمی احساس آرامش کرد ولی بیماری دیگری به جانش افتاد... پادشاه مبتلا به بیماری روانی شده بود و مستشارانش گفتند که او به کسی ظلمی نموده است که این چنین گرفتار شده است. پادشاه بلافاصله به یاد مرد ماهیگیر افتاد و دستور داد هر چه زودتر نزدش بیاورند. بعد از جستجو در شهر ماهیگیر فقیر را پیدا کردند و او با لباس کهنه و قیافه ی شکسته بر پادشاه وارد شد. پادشاه به او گفت: -آیا مرا میشناسی...!؟ -آری تو همان کسی هستی که آن ماهی بزرگ از من گرفتی. -میخواهم مرا حلال کنی. -تو را حلال کردم. -می خواهم بدانم بدون هیچ واهمه ای به من بگویی که وقتی ماهی را از تو گرفتم، چه گفتی ؟ گفت به آسمان نگاه کردم و گفتم : پروردگارا! او قدرتش را به من نشان داد، تو هم قدرتت را به او نشان بده! ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ ادامه 🔹خیر و بدخواهی شر 🆔 @dastanak_ir با این حرف ها که «شر» گفته بود «خیر» فهمید که با یک دشمن همراه است که با لباس دوستی او را به این بیابان کشیده است. با اینکه خودش می دانست گناهی ندارد فهمید که «شر» موقع گیر آورده تا او را اذیت کند. این بود که فکر کرد «شر» را به طمع مال بیندازد. و «خیر» گفت: «ببین «شر»، ما که بنا نیست توی این صحرای گرم از تشنگی بمیریم، و عاقبت به یک جایی خواهیم رسید، حالا هم یا انصاف داشته باش و قدری آب به من ببخش، یا اینکه آن را به من بفروش، آخر ما همشهری هستیم، با هم بزرگ شده ایم و بعدش هم ممکن است در دنیا با هم خیلی کارها داشته باشیم، من الان دو دانه جواهر گران قیمت همراه دارم که با فروش اثاث خود آن را خریده ام. من حاضرم آنها را به تو ببخشم و از تو یک خوراک آب بخرم، حالا راضی شدی؟ «شر» گفت: به! می خواهی مرا گول بزنی؟ می خواهی اینجا که هیچ کس نیست دو دانه گوهر را به من بدهی و آب بخوری و آن وقت توی شهر آبروی مرا ببری و آنها را پس بگیری؟ من خودم خیلی از این حقه ها بلدم، صدتا مثل تو باید بیایند پیش من درس بخوانند. خیال کردی من هم مثل تو هالو هستم؟ در این موقع «خیر» دیگر از تشنگی صدایش گرفته بود و چشم هایش تارشده بود. بی حال روی زمین نشست و جواب داد: «شر» به خدا قسم من اینطور فکر نمی کنم. درست است که تو هم می دانی یک خوراک آب ارزش دو دانه جواهر را ندارد ولی برای من بیشتر هم می ارزد. می گویند پول سفید برای روز سیاه خوب است و چه وقتی بهتر از حالا، باور کن از روی رضا و رغبت گوهرها را به تو می دهم و هرگز هم چشمم دنبال آنها نیست. حاضرم علاوه بر این گوهرها همه دارایی خود را در شهر هم به تو واگذار کنم. «شر» جواب داد: من میدانم که چون به آب احتیاج داری این حرفها را می زنی، آدم وقتی محتاج است و گرفتار است خیلی حرف ها می زند که بعد دبه می کند، اگر راست می گویی یک کار دیگری بکن، من ده سال است چشم دیدن تو را ندارم، از آن روز که مرا به بازی نگرفتید نمی توانم تو را ببینم، امروز موقعش رسیده که تلافی کنم و تو هم نتوانی مرا ببینی. گوهرهایی که گفتی مال خودت، ولی من حاضرم دو گوهر دیده تو را بردارم و چشمت را کور کنم و آن وقت هرچه می خواهی آب بخور، گوهری که من می خواهم این است تا دیگر نتوانی پس بگیری. «خیر» از شنیدن این حرف آهی کشید و گفت: «عجب آدم بدی هستی، آیا از خدا شرم نمی کنی؟ کور شدن من برای یک خوراک آب! چطور دلت راضی می شود این حرف را بزنی، «شر» من تو را این قدر سنگدل و بی انصاف نمی دانستم، من از تشنگی دارم بیحال می شوم و تو اینقدر قساوت به خرج می دهی؟» و «شر» جواب داد: «همین است که گفتم، میخواهی بخواه، نمی خواهی من رفتم، این را هم بدان که در این بیابان نه آبی هست و نه آدمی هست و از هر طرف تا آبادی هفت روز راه است ، نه راه پس داری نه راه پیش، یا باید در این صحرا بمیری یا نابینا شوی و زنده باشی.» «خیر» دیگر توانایی حرف زدن نداشت و باز هم نمی توانست باور کند که «شر» اینقدر بد باشد. آخر باور کردنی نیست کسی حاضر باشد برای یک خوراک آب چشم کسی را کور کند. اما «خیر» نزدیک بود از تشنگی بیهوش شود، ناچار تن به قضا داد و به «شر» گفت: خود دانی و انصاف خودت، من که باور نمی کنم، ولی می خواهم زنده باشم، هر چه می کنی به من آب برسان، این هم چشم من… 🆔 @dastanak_ir «شر» فرصت نداد حرف «خیر» تمام شود ، پاره آهنی که در دست داشت به دو چشم «خیر» کشید و چشم های «خیر» پر از خون شد. «خیر» از درد چشم فریاد زد: «آه خدایا» و بیهوش بر زمین افتاد. «شر» خدا نشناس هم لباس و جواهری که در کوله بار «خیر» بود برداشت و بی آنکه به او آب بدهد راه خود را گرفت و رفت. «خیر» تا چند لحظه بیهوش بود، همین که به هوش آمد فهمید که «شر» او را تنها گذاشته و رفته. «خیر» بر خاک افتاده بود و دستها را روی چشم گذاشته ناله می کرد. ولی خدا خواسته بود که «خیر» زنده بماند، و یک پیشامد خوب به سراغش آمد. ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ مردی وارد پارکی شد تا کمی استراحت کند... 🆔 @dastanak_ir کفشهاش را زیر سرش گذاشتو خوابید. طولی نکشید که دو نفر وارد پارک شدند. یکی از اون دو نفر گفت: طلاها رو بزاریم پشت آن درخت اون یکی گفت: نه اون مرد بیداره وقتی ما بریم طلاها رو بر میداره. گفتند: امتحانش کنیم کفشاشو از زیر سرش برمیداریم اگه بیدار باشه معلوم میشه. مرد که حرفای اونا رو شنیده بود، خودشو بخواب زد. اونها کفشاشو برداشتن و مرد هیچ واکنشی نشون نداد. گفتند پس خوابه طلاها رو بزاریم کنار همان درخت. بعد از رفتن آن دو، مرد بلند شد و رفت که جعبه طلای اون دو رو برداره... اما اثری ازطلا نبود و متوجه شد که همه این حرفا برای این بوده که در عین بیداری کفشهایش رو بدزدن. آیا ماهم خودمون رو بخواب میزنیم.....؟! ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ: 🆔 @dastanak_ir ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻫﻤﻪ‌ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ،ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ .. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ .. ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ .. ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ .. ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ .. ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ .. ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ. ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ،ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯽﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .. ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ، ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ، ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯾﺪ. ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ ادامه ۵. «خیر» و پیشامد خیر 🆔 @dastanak_ir «شر» گفته بود که این بیابان آب ندارد و از هر طرف تا آبادی هفت روز راه است، اما «شر» دروغ گفته بود. از قضا قدری دورتر از آنجا چاه آبی بود و یکی از کردهای چادر نشین هم در طرف دیگر با همراهانش زندگی می کردند: 🆔 @dastanak_ir مرد صحرانشین کوهنورد چون بیابانیان بیابان گرد با کس و کار وقوم و خویش و همه گله و گاو و گوسفند و رمه از برای علف به صحرا گشت گله را می چراند دشت به دشت هر کجا آب و سبزه بود و گیاه داشت آنجا دو هفته منزلگاه بعد در کار خود نظر می کرد به دیاری دگر سفر می کرد همانطور که شهری ها شهر را، ودهاتی ها ده را بهتر می شناسند مردم چادر نشین هم با کوه و صحرا و دشت و بیابان بهتر آشنا هستند. خانه آنها چادر است که هرجا می خواهند بر سر پا می کنند و دارایی آنها هم گاو و گوسفند و شتر است که همراه آنها هستند، گاهی در شهرها خرید و فروش می کنند و بیشتر در بیابان ها زندگی می کنند. تابستان ها به ییلاق های خوش آب و هوا و زمستان ها به قشلاق گرمسیر می روند و کارشان کمی کشت و زرع و بیشتر گله داری است. تازه دو سه روز بود که مرد صحرانشین با مادر و خواهر و زن ودختر و خویشان و کسان و کارکنان خود در آن صحرا در پشت تپه ای چادر زده بودند و گله های خود را در صحرا می چراندند. آنها چادرها و خیمه های خود را در جای بهتر سر پا کرده بودند ولی چاه آبی که از آن آب بر می داشتند دورتر بود. از قضا رئیس قبیله کردها دختری داشت که بسیار خوب و مهربان بود و یگانه فرزند او بود و همیشه از خدمت کردن به مادر خوشحال بود. و آن روز بعد از ظهر زیر سایه چادر نشسته بودند و مادر تشنه شد و آب ها گرم بود. دختر کرد کوزه را برداشت و گفت: من می روم و از چاه، آب خنک می آورم. دختر کرد از راه دورتر و صاف تر بر سر چاه رفت، رشته ای بر گردن کوزه بست، از چاه آب برداشت و از راه میانبر به طرف چادر روانه شد، در میان راه ناگهان صدای ناله ضعیفی شنید و با تعجب دنبال ناله رفت، و می دانیم که چه دید. «خیر» با چشمهای خونین بیحال و تشنه بر خاک افتاده بود و خدا خدا می کرد. دختر کرد همین که «خیر» را در این حال دید بی اختیار پیش رفت و صدا زد: 🆔 @dastanak_ir – ای ناشناس، کی هستی، اینجا چه می کنی، چرا تنها اینجا افتاده ای، چه کسی تو را به این حال انداخته؟ خدایا خواب می بینم یا بیدارم، تو کی هستی؟ «خیر» همین که صدای او را شنید، فریاد زد: من هم نمی دانم و نمی فهمم تو کی هستی، اگر فرشته ای، اگر انسانی، هر که هستی من از تشنگی دارم می میرم اگر می توانی کمی آب به من برسان که زنده بمانم و اگر هم نمی توانی مرا به حال خودم بگذار. دختر کرد دیگر حرفی نزد، پیش رفت، کوزه آب را به او نزدیک کرد و گفت: بیان این آب، خدایا این چه حال است؟ «خیر» دستهای خود را دراز کرد، کوزه آب را پیدا کرد و گرفت و قدری آب خورد و گفت: خدا را شکر، نجات یافتم، ای فرشته نجات خدا تو را فرستاده بود، تو مرا نجات دادی، تو باید مرا نجات بدهی، اما چشمهای من نمی بیند، آه از چشمهایم. «خیر» دو کف دست خود را روی چشمهای پرخونش گذاشته بود و همچنان نشسته بود. دختر کرد گفت: خوب حالا برخیز، تا تو را به جای بهتری برسانم اما «خیر» نمی توانست روی پا برخیزد و زانوهایش از گرما و تشنگی سست شده بود. دختر نزدیک شد و زیر بغل او را گرفت و کمک کرد تا «خیر» برپا ایستاد و دختر بازوی او را گرفت. و اندک اندک او را به راه برد تا نزدیک چادرها رسیدند. ادامه دارد ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ روزي ملانصرالدين خطايي مرتکب ميشود و او را نزد حاکم مي برند تا مجازات را تعيين کند . حاکم برايش حکم مرگ صادر مي کند اما مقداري رافت به خرج مي دهد و به وي مي گويد اگر بتواني ظرف سه سال به خرت سواد خواندن و نوشتن بياموزاني از مجازاتت درمي گذرم . ملانصرالدين هم قبول مي کند و ماموران حاکم رهايش مي کنند!!!!! عده اي به ملا مي گويند مرد حسابي آخر تو چگونه مي تواني به يک الاغ خواندن و نوشتن ياد بدهي ؟ ملانصرالدين مي فرمايد : انشاءالله در اين سه سال يا حاکم مي ميرد يا خرم...!! هميشه اميدوار باشيد؛ چيزي به نفع شما تغییر میکند. ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ امتحان پايانى درس فلسفه بود. استاد فقط يك سؤال مطرح كرده بود! سؤال اين بود: شما چگونه مى‌توانيد مرا متقاعد كنيد كه صندلى جلوى شما نامرئى است؟ 🆔 @dastanak_ir تقريباً يك ساعت زمان برد تا دانشجويان توانستند پاسخ‌هاى خود را در برگه امتحانى‌شان بنويسند، به غير از يك دانشجوى تنبل كه تنها 10 ثانيه طول كشيد تا جواب را بنويسد! چند روز بعد كه استاد نمره‌هاى دانشجويان را اعلام كرد، آن دانشجوى تنبل بالاترين نمره كلاس را گرفته بود!! او در جواب فقط نوشته بود : «كدام صندلى؟» مسائل ساده را پيچيده نكنيد! بیشتر وقتا موانعی که سر راه موفقیتمون قرار میگیرن مثل کوچه های تو در تو هستن، فقط کافیه به جای اینکه داخل کوچه ها دنبال راه خروج بگردی از بالا بهش نگاه کنی و راه خروج رو پیدا کنی به همین سادگی... ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
▫️ ﷽ ۶. ادامه دختر کرد جوان ناشناس را به یکی از خدمتکاران سپرد و سفارش کرد که آرام آرام او را به چادر برساند و خودش فوری رفت پیش مادر و گفت جوان ناشناسی چنین و چنان آنجا در بیابان بر خاک افتاده بود. 🆔 @dastanak_ir مادر گفت: «ای وای، پس چرا او را نیاوردی، چرا تنها آمدی؟ زودباش زود باش نشانی بده بروند او را هر که هست بیاورند.» دختر گفت: مادرجان، من هم همین کار را کردم، او را آوردم و به دست خدمتکاران سپردم و الان می رسد. در همین وقت «خیر» را آوردند و زیر چادر بر بالشی نرم جای دادند و آب آوردند و سفره آوردند و غذا آوردند و شوربا و کباب آوردند و «خیر» قدری آب و قدری غذا خورد و کمی آرام گرفت. آن وقت دست و رویش را شستند، اطراف چشمش را به آرامی از خون پاک کردند و صورتش را با پارچه نازکی پوشاندند و سر پر درد او را بر بالش تکیه دادند و خواباندند. هیچ کس از سر گذشت «خیر» خبر نداشت و هیچ کس هم در آن حال چیزی نپرسید، انسانی ناشناس و دردمند بود که به خانه آدم های خوب مهمان شده بود و با خستگی و دردی که داشت مانند آدمی از هوش رفته و بی حال و خسته خوابید تا شب شد. شب شد و پدر دختر از صحرا به خانه باز آمد. همین که مرد خانواده وارد چادر شد از دیدن مهمان خوشحال شد و از حال خسته و ناتوان «خیر» تعجب کرد و احوال او را پرسید. دختر آنچه دیده بود شرح داد و گفت از سر گذشت او چیزی نمی دانم ولی ای کاش می توانستیم زخم تازه چشم او را علاج کنیم. کرد بزرگ چشمان «خیر» را معاینه کرد و جراحت آن را تازه دید و پرسید تو را چه رسیده است؟ «خیر» راضی نشد درد بزرگ ناجوانمردی و بی انصافی دوست و همشهری خود را فاش کند و گفت: داستان من مفصل است، تنها سفر می کردم دزدها بر سرم ریختند، خواستم با آنها بجنگم و تشنه و بی حال بودم، آنها هر چه داشتم بردند و چشمم را کور کردند و رفتند. کرد بزرگ به فکر فرو رفت و بعد پرسید: نامت چیست؟ گفت «خیر». گفت: امیدوارم کارت به خیر بگذرد. از قضا در همین بیابان درختی هست که ما آن را «دارو برگ» می گوییم و اگر چند برگ آن را بکوبند و در آب بجوشانند و نرم کنند و مرهم بسازند و بر چشم آفت رسیده گذارند شفا می یابد. بعد گفت: اگر شب نبود و تاریک نبود و راه دور نبود و من خسته نبودم هم – اکنون این مرهم را می ساختم. درخت دارو برگ نزدیک چاه آبی است و درختی کهن و پرشاخ و برگ است و دوشاخه دارد که برگ یکی از شاخه ها داروی چشم است و برگ شاخه دیگر داروی غش و صرع است و فردا این مرهم را فراهم خواهیم کرد. 🆔 @dastanak_ir همینکه دختر کرد این سخن را شنید گفت: ای پدر، حالا که چاره هست همین امشب چاره بساز و به فردا نینداز، مهمان عزیز خداست و ما نمی توانیم مهمان را با درد و رنج ببینیم، ما سرد و گرم بیشتر دیده ایم و سخت جان تریم و مردم شهر از ما ظریف ترند، راه دور را با همت نزدیک کن و تاریکی شب را با نور انسان دوستی روشن می توان کرد، خستگی تو نیز از درد چشم این جوان بدتر نیست، علاج درد را به فردا می توان گذاشت اما زخم تازه را زودتر به مرهم باید رسانید ، اگر تو نمی توانی من به پای درخت خواهم رفت، دختر صحرا از تاریکی نمی ترسد. پدر وقتی التماس دختر را دید از خیر خواهی او به شوق آمد و پیش از آنکه دست به آب و غذا دراز کند برخاست و گفت: «وقتی دختر چنین باشد پدر دختر برای کار شایسته تر است.» کیسه ای برداشت و با شتاب به جانب درخت دارو برگ روان شد. از شاخه دارو چشم بالا رفت و یک مشت برگ در کیسه کرد و باز آمد. و دختر کرد فوری برگ ها را در هاون کوبید و با اندکی آب روی آتش جوشانید و نرم کرد و با روغنی از مغز استخوان قلم به هم آمیخت و مرهم را بر دو چشم «خیر» گذاشت و با پارچه پاکیزه ای چشمانش را بستند و پس از ساعتی که نشستند مهمان دردمند را خواباندند. کرد بزرگ دستور داد تا پنج روز چشم «خیر» با مرهم بسته باشد و در این مدت دختر را به پرستاری از «خیر» سفارش می کرد. روز پنجم روپوش از چشم «خیر» باز کردند و مرهم از آن برداشتند و «خیر» چشم خود را باز کرد و برای اولین بار نجات دهندگان خود را دید و برایشان دعا کرد و شکر خدا را بجا آورد. کرد بزرگ و اهل خانه هم از شفای چشم مهمان خود خوشحال شدند و شاد باش گفتند اما بیش از همه دختر کرد خوشحال بود، چونکه او باعث نجات «خیر» شده بود و از اینکه یک انسان را از مرگ و از نابینایی نجات داده است لذت می برد و در دنیا هیچ لذتی از خوب بودن وخوبی کردن بهتر و بالاتر نیست. ادامه دارد... ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir
🌸 طرح| رهبرانقلاب: ماه ربیع الاول، بهار زندگی است ــــــــــــــــــ ☑️با داســـتانڪــــبدرخشید👇 🆔 @dastanak_ir