شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید #ابـراهیمهـادےپـور❤️🍃 تـعداد صـلواتے ڪه نذر میڪنید رو
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۵۲۳۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#ابـراهیمهـادےپـور♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتهـفتـم7⃣
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتهـشـتـم8⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
توی راه از اینکه لیلا با من می آید نگران بودم چون دختر عاطفی و احساسی بود میترسیدم نتواند آن صحنهها را تحمل کند و اثر بدی توی روحیه اش بگذارد خیلی زود به جنت آباد رسیدیم.
چون اول صبح بود ، چندان شلوغ نبود ، غسّالها در حال لباس عوض کردن بودند ، ایستادیم ، وقتی زینب چکمه پوش و دستکش به دست آمد ، سلام کردیم
زینب با خنده جواب داد و گفت؛(نیروی کمکی آوردی؟!)
گفتم:(آره این لیلا خواهرمه)
زینب گفت:(الهی سفید بخت بشید خدا خیرتون بده با سن و ساله کم اومدید کمک کنید)
رو به لیلا کرد و ادامه داد:(دیروز خواهرت خیلی به ما کمک کرد ، خیلی خسته شد)
بعد به اتفاق هم رفتیم طرف غسّالخانه ، پشت در غسالخانه تعدادی شهید خوابانده بودند ، زینب گفت:(اینارو از بیمارستان اوردن)
من حواسم به لیلا بود از همان لحظه که چشمش به جنازه ها افتاد چشم هایش مات شده بود ، با بُهت و نگرانی آنها را نگاه میکرد ، انگار تازه فهمیده بود که چه اتفاقی افتاده.
با اینکه این همه سوال پیچم کرده بود ولی تا به چشم خودش ندید باورش نشد چه میگویم ، تازه عمق فاجعه را میفهمید بدون اینکه حرکت کند و عکس العمل نشان بدهد به آنها خیره مانده بود.
به من نگاه میکرد انگار با نگاهش می گفت:(این که من میبینم چیزی نیست که تو میگفتی)
برای این که او را از این فضا بیرون بیاورم و مسئله را عادی جلوه بدهم گفتم:(بیا بریم سر مزار برادر خانم نوری)
با اینکه رفت و برگشتمان نیم ساعت نشده بود ولی جلوی در غسّالخانه که رسیدیم خیلی شلوغ شده بود ، برخلاف دیروز که پشت در را انداخته بودند ، راحت رفتیم تو ، باز لیلا با بُهت و کنجکاوی آنجا را می کاوید و به جنازه های در حال شستشو نگاه میکرد.
خشکش زده بود ، ناگهان زینب رودباری صدایم کرد و گفت:(دختر سید بیا)
به خودم آمدم گفتم:(بله)
گفت:(بیا دو لبه این زخم رو بگیر به هم خونش بند بیاد)
وقتی دیدم به پهلوی شکافته و خونین زنی افتاد وحشت کردم و گفتم:(نه من نمیتونم ، هر کار دیگهای بگی انجام میدم غیر از این کار ، به خدا دل این کار رو ندارم ،شرمنده ام)
زینب چند تیکه پنبه را تا کرد و روی جراحت گذاشت و گفت:(دیگه باید عادت کنی ، شاید از این به بعد بدتر از اینها هم ببینی و مجبور بشی انجام بدی ، حالا بیا بگیر فشار بده شاید خونش بند بیاد)
رفتم جلو و در حالی که بدنم مور مور می شد دستم را روی پنبه گذاشتم ، یک لحظه احساس کردم سرد شدم و در حال جمع شدن و یخ زدن هستم ، رطوبت خون از لایههای پنبه می گذشت و به دستم می خورد و دلم را به هم میزد ، از ترس اینکه جلوی لیلا از غسّالخانه بیرونم نکنند سعی میکردم عکس العملی نشان ندهم ، فقط توی دلم می گفتم:(چرا اومدم اینجا ، این همه کار چرا این جا ، چرا اینجا)
سرم را برگرداندم تا متوجه حس و حالم نشوند ، از بخت بدم چشمم به جنازه چند دختر بچه افتاد که تازه توی غسالخانه آورده بودند ، صورت هایشان خیلی قشنگ بود یقین داشتم شیرین زبان هم بودند ، وقتی فکر کردم بدن این بچه ها که مثل برگ گل لطیف و معصوم است می خواهد زیر خاک برود از خودم بدم میآمد.
زیر چشمی به لیلا نگاه کردم دختر تپول و لوسی که همیشه حرف حرفِ خودش بود تسلیم شرایط شده بود و کارها را بدون چون و چرا انجام میداد.
مدتی گذشت ناگهان صدای غرش هواپیماها که با پرواز در ارتفاع پایین دیوار صوتی را شکستند قلبم را تکان داد ، همه دست از کار کشیدند و زیر لب دعا میخواندند ، نگاهم روی بچه مانده بود یاد زینب ، سعید و حسن افتادم ، دلم بدجور هوایشان را کرد ، نگرانشان شدم ، توی دلم به خدا التماس کردم:(خودت بچه ها را حفظ کن خودت نگه دار خانواده ام باش)
صدای انفجارها که آمد همه گفتند:(خدا کنه پل رو نزده باشند ، چون پول تنها راه رسیدن ما به آبادان بود ، عراقی ها می خواستند ارتباط ما با آن جا قطع شود.
زنی که جلوی در ایستاده بود ، توی این اوضاع و فریاد پرسید:(کار بچه تمام نشد ، باباش ایستاده سراغش رو میگیره)
کلمه بابا که آمد تصمیم گرفتم حمله هوایی که تموم شد به پیش بابا بروم.
بابا خودش گفته بود ازشان خواسته اند قبر بکنند ، پس حتما جنت آباد بود.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتهـشتـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتهـشـتـم8⃣
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتنـهـم9⃣
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نزدیکی های ظهر از غسالخانه بیرون زدم ، از قبرها جلو رفتم میدانستم کدام قسمت قبر جدید می کنند ، از دور که چشمم بهش افتاد دلم قَنج میرفت ، از دیروز ظهر او را ندیده بودم ، با چند نفر مشغول بود ، کلنگ میزدند و با بیل سنگ ها و خاک ها را بیرون می ریختند.
خواستم به طرفش بِدُوَم ولی میدانستم جلوی همکارانش از این کار خوشش نمی آید ، قدم هایم را بلند تر برداشتم چند قدم مانده به او از پشت سرش گفتم:(سلام بابا)
سر بلند کرد و به عقب برگشت و با لحن شادی گفت:(سلام مامانم خوبی ، کجایی؟!)
گفتم:(تو غسّالخونه ام)
کار را رها کرد و از گودال بالا آمد ، آویزان گردنش شدم و او را بوسیدم ، او هم مرا بوسید و بعد پرسید:(چیکار می کنی اون جا؟)
گفتم:(تعداد شهدا خیلی زیاده)
باز پرسید:(نمیترسی؟!)
گفتم:(اولش می ترسیدم ولی حالا دیگه ترسم ریخته با این حال یه وقتایی یه حالی میشم بهم میریزم)
گفت:(اینا هم مثل ما انسانن ، ترس نداره اینا هم زنده بودم مثل ما ، ولی الان مردن)
پرسیدم:(بابا چرا اینقدر گرفته ای ، چرا ناراحتی؟!)
گفت:(چرا ناراحت نباشم وقتی جوونامون دارن تلف میشن و زن و بچه های مردم دارن قتل عام می شن ، ما به جای این که بریم بجنگیم اینجا داریم قبر می کنیم)
برای اینکه کمی آرامش کنم گفتم:(بابا کار با کار چه فرقی میکنه ، خدمت خدمته)
گفت:(نه فرق میکنه منی که طرز استفاده از اسلحه رو میدونم ، با اونی که نمیدونه فرقمون اینه که من بهتر میتونم کار انجام بدم ، من وظیفه دارم برم با بعثیهای کفار بجنگم)
این حرفها را که زد دیگر نتوانستم جوابی بدهم ، ناامید از دلداری دادن به بابا دستهایش را رها کردم و گفتم:(بابا اگه اجازه بدید من برم کار زیاده)
گفت:(برو بابا به امان خدا)
گفتم:(بابا اینجا کار زیاده من باید هر روز بیام یه وقتایی هم ممکنه کار طول بکشه و لازم بشه من با بقیه بمونم تا کارا تموم بشه از نظر شما ایرادی نداره؟!)
گفت:(نه ، الان وقت کارکردنه همه باید سعی کنن ، فقط سعی کن خیلی دیر نشه ، خیابونا خیلی خلوت نشده باشه)
گفتم:(این روزا دا دست تنهاست ، لیلا هم با من میاد ، ممکنه دا اذیت بشه)
گفت:(یه جوری برید که اذیت نشه ، دست تنها نمونه)
خیالم راحت شد دوباره دستش را گرفتم و بوسیدم و خداحافظی کردم.
وقتی برگشتم ، پنبه و کافور تمام شده بود ، زینب خانوم گفت:(برو از دفتر بگیر ، یه آقایی به اسم پرویزپور اونجاست)
رفتم بیرون به دفتر جنت آباد رسیدم مرد قد بلند و لاغر اندامی که حدود سی و چند سال داشت را پشت میز دیدم پوست روشنی داشت و عینک زده بود ، دفتر بزرگی جلوش باز بود چند بار او را دیده بودم ، با این تفاوت که توی روشنایی بیرون اتاق عینکش شیشه ای بود ، به نظرم آمد آقای پرویز پور با آن تیپ کاپشن شلوار و ژاکتی که پوشیده باید فرهنگی باشد ، تا مسئول قبرستان.
سلام کردم و گفتم:(من را از توی غسّالخانه فرستادند ، خانم رودباری پنبه و کافور خواسته)
آقای پرویز پور از پشت میزش بلند شد به طرف کمد فلزی گوشه اتاق رفت و چیزهایی را که خواستم برایم آورد ، از آن به بعد هر کاری پیش می آمد و هر چیزی لازم داشتند مرا می فرستادند به آنجا.
آقای پرویز پور که پدرم را می شناخت وقتی فهمید دختر سید هستم خیلی تهویلم گرفت ، با اینکه مرد جدی و خشکی بود ، با احترام کارم را راه مینداخت ، بار دوم سومی که به اتاقش رفتم از من خواهش کرد در ثبت آمار و مشخصات شهدای زن گمنام به او کمک کنم.
چند ساعت بعد دوباره هواپیماها آمدند ، شیشه پنجره ها می لرزید ، درهای قدیمی و چوبی غسّالخانه چنان می لرزید که انگار کسی میخواهد با فشار آنها را باز کند ، مریم خانم و آن دو زن دیگر همانطور که خم شده بودند خشکشان زده بود و با نگاههای پرسشگرانه به من زُل زده بودند.
از بیرون غسّالخانه سر و صدای مردم می آمد ، زنهای داخل هم بیرون دویدند تا پناه بگیرند رفتم جلوی در ، جمعیتی که پشت در ازدحام کرده بودند همه پراکنده شده بودند و به هر طرف میدویدند ، زن و بچه ها جیغ میکشیدند ، ولوله عجیبی بود ، کمی که گذشت صدا قطع شد احساس کردیم اوضاع عادی شده است و به سر کارمان برگشتیم ، مردم این بار کمتر وحشتزده شدند.
دوباره صدای کسانی که اظهار نظر کرده بودند بلند شد و گفتند:(خودیه نترسید) اون یکی گفت:(نخیر هواپیمای عراقی هاست فقط اومده بودن شناسایی نمی خواستن بمباران کنن)
نزدیکی های عصر دیگر طاقت توی غسّالخانه ماندن را نداشتم ، همه خسته شده بودیم صدای غسّال ها هم در آمده بود دست لیلا را گرفتم و باهم لباس عوض کردیم و به طرف خانه راه افتادیم.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتنـهـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید #حـاجحـسـیـنخـرازے❤️🍃 تـعداد صـلواتے ڪه نذر میڪنید رو
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۳۰۴۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#حـاجحـسـینخـرازے♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید #حـاجمـحـمدابـراهـیـمهـمّـتـ❤️🍃 تـعداد صـلواتے ڪه نذ
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۴۳۱۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#مـــحــمـدابـراهیـمهـمتـ ♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃 #بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸 #فـصـلچـهــارم4⃣ #قـسـمـتنـهـم9⃣ 🌸
#خـاطراتسـیدهزهـراحـسینے❤️🍃
#بهاهتمامسیدهاعظمحسـینـے💞🌸
#فـصـلچـهــارم4⃣
#قـسـمـتدهـم🔟
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
در راه نمی توانستم به لیلا حرفی بزنم ، خیلی گرفته و ناراحت بود ، می دانستم هم خسته است و هم گرسنه ، یقین داشتم کار غسّالخانه و دیدن اجساد متلاشی و در اتاق ، بیشتر از هر چیز دیگری روی ذهن لیلا که ۱۶ سال بیشتر نداشت اثر گذاشته است ، با همه این حرفها حضورش برای من قوت قلبی بود.
برای اینکه او را به حرف بیاوریم از بین خانه ها و کوچه ها که گذشتیم گفتم:(ممکنه فردا پس فردا محله ما رو هم بزنن)
لیلا انگار حرفم را نشنیده باشد گفت:(یعنی فردا هم همین وضعه ، یا فردا دیگه تموم میشه)
ساکت شدم ، جوابی نداشتم ، به در خانه که رسیدیم هردومان تعجب کردیم ، در خانه برخلاف همیشه باز بود ، رفتیم تو دا توی حیاط بود ، سلام کردیم با لحن خوبی جواب:(سلام) بعد پرسید:(چه حال؟ چه خبر؟)
لیلا گفت:(هیچی کشته پشته کشته ، اونقدر زیاده که نمی رسیم دفنشون کنیم)
من پرسیدم:(از بابا چه خبر؟)
گفت:(اومد هول هلکی ، ضبط ، چند تا نوار قرآن و روضه برداشت و رفت) پرسیدم:( کی میاد؟)
جواب داد:(نمیدونم ، چیزی نگفت)
لیلا گفت:(دا ، آب هست؟می خوام حموم کنم)
دا گفت:(تو لوله ها نیست منتها من آب جمع کردم)
خنده ام گرفت از ترس اینکه همین جوری برویم توی خانه توی ظرف ها آب جمع کرده بود ، یه کتری بزرگی هم روی چراغ نفتی گذاشته بود ، تا وقتی ما برسیم آب گرم شود ، ما رفتیم حمام ، خیلی زود خوابیدیم.
روز سوم هم کاملاً درگیر کار بودیم ، شهید خیلی زیاد بود به خصوص مناطق مسکونی که هدف قرار می گرفت زن و بچه ها بیشتر کشته می شدند و بالطبع غسّالخانه زنانه کار بیشتری داشت ، ولی برعکس روزهای قبل تعداد مردمی که برای کمک می آمدند کمتر شده بود ، بعضی ها یکی_دو ساعت برای کمک می ایستادند ، بعد می رفتند و میگفتند:(برمیگردیم) ولی دیگر خبری ازشان نمی شد.
طبیعی بود که هر کسی دل و جرأت ماندن و کار کردن در آن فضا را نداشته باشد.
با آن که مرتب با ماشین تانکر دار شهرداری آب میآوردند و توی منبع میریختند و توی حوض را با شلنگ پر میکردند ، باز هم آب کم می آمد.
اگر تعداد شهدا کم میبود با آن آب محدود میشد کار کرد ، ولی این حجم جنازه ها را این منبع جواب نمیداد ، به خصوص اینکه غسّالها خیلی تو کارشان دقت میکردند و جنازه ها را حسابی میشستند.
یک عده داوطلبانه با وانت در سطح شهر میچرخیدند و توی آوارها دنبال شهید و مجروح می گشتند و به غسّالخانه منتقل میکردند ، از زبان همین آدمها خیلی خبرها میشنیدیم ، برایمان می گفتند کدام نقاط شهر بیشتر زیر آتش است یا نیروهای عراقی چقدر جلو آمده اند و کجا هستند.
زینب و مریم خانم را می دیدم که خیلی خسته بودند ، بی خوابیه دیشب آنها را کسل و کم توان کرده بود.
چندین بار آمدیم و رفتیم تا همه شهدا را آوردیم و شروع کردیم به دفن آنها ، چند تایی را که به خاک سپردیم ، دیدم دیگر قبری خالی نیست ، به مردی که از شدت خستگی بیل و کلنگ به دست روی خاکها نشسته بود گفتم:(کلنگ رو بدید به من)
با یک حالتی گفت:(مگه بچه بازیه ، شما که نمیتونید قبر بکنید)
عصبانی شدم و گفتم:(برای چی من نمیتونم قبر بکنم ، شما مردا فکر کردید چون ما زنیم توان و قدرت نداریم)
کلنگ را گرفتم و شروع کردم به کندن زمین ، کار آسانی نبود ، عرق میریختم و کلنگ میزدم ، مرد که به نظر از نوع برخوردش پشیمان شده بود ، اصرار کرد که کلنگ را بگیرد ، اما کلنگ را ندادم و از لج یک قبر کامل کندم.
ولی کف دستانم بدجور می سوخت و بعدش تاول زد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
#پـایانقـسمـتدهـم(فـصلچـهارم)❤️🍃
#شـبـتونمـهـدوے💫💞🌸
💞🌸 @Beit_l_shohada 🌸💞
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۸۵۰۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#سـیّدمرتضےآویـنـے♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید #سـیّدمصـطفےچـمـرانـ❤️🍃 بہ نیّت فرج امام زمان
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۴۸۳۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#سـیّدمـصـطفےچـمـرانـ♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید #فرماندهخلبانعـباسبـابـایـے❤️🍃 تـعداد صـل
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۵۷۸۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#فرماندهخلبانعـباسبـابـایـے♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهید #سـپـهبدصـیـّادشـیـرازے❤️🍃 تـعداد صـلواتے ڪه
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۶۴۱۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#سـپـهبدصـیـّادشـیرازے♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهـید #فـرمـاندهمـهدےصـابـرے❤️🍃 تـعداد صـلواتے ڪ
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۹۰۰۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#مـهـدےصـابـرے♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
ڪانال خـتـم:💞👇
@khatm_salavat
شفا خانه طیبات *مشاوره*فروش*
باسـلـامـ🌸 خـتـم #صـلواتـ امـشب نـثار روح معظّم شـهـید #شـهـیدامـیرحـاجامـیـنـے❤️🍃 تـعداد صـلواتے
مـمـنون از شرڪتتون عزیزان خـدا خـیرتون بـده❤️🍃
خـتـم امـشب بـا فـرستادن ۸۵۰۰ صـلوات نـثار روح معـظّم شـهید بـزرگـوار
#امـیرحـاجامـیــنے♥️🕊
به پـایان رسیـد🌹
در خـتـم فردا شـب شریڪـ باشید💞
بـراے اضافه شدن به جمع خـتممون ڪانال رو نـشر بدید اجرتون با شهدا❣
#شـبـتونمهـدوے🌸
انـتقادات:👇🌹
@Khadem_l_shohada
ڪانال خـتـم:💞👇
@khatm_salavat