💌 #ارسالی_شما👇👇
✴️ یه کم بلنده توی چندتا پست قرار میدم...
📨سلام...
من نازنین هستم یه دختری که تو یه خانواده نسبتا مذهبی زندگی میکنه
داستان من از اونجایی شروع میشه که به مهمونی دوستانه دعوت میشیم یه شب یکی از اقوامای دورما زنگ میزنن که امشب خونه ما دعوتین بابام گفتن چشم حتما وبه اون مهمونی رفتیم ،من اون موقع دختری بودم چادری ،اهل نماز وروزه، بسیجی،درکل میشه گفت مذهبی بودم.......
اون شب که به مهمونی دعوت شدیم رفتیم اونجا من اونجا با دخترشون اشناشدم اسم دختره فاطمه بود اون شب خیلی باهم حرف زدیم و خندیدم ولی باز زیاد بهم خوش نگذشت چون زیاد راحت نبودم ولی درکل بدم نبود
فاطمه اون شب شماره موبایل منو خواست من رو دوتا چیز خیلی حساس بودم یکی شمارم یکی عکسم ولی دیدم به ظاهر دختر خوبی به نظر میاد منم گفتم اشکال نداره دختره شماره مو میدم باهم اشنا میشیم من شمارمو دادم و خدافظی کردیم واومدیم خونه.
داشتم لباس عوض میکردم دیدم از تلگرام چند تا پی ام از طرف فاطمه برام اومده باز کردم پیامو دیدم نوشته سلام چطوری خوبی ،منم گفتم مرسی تو چطوری خلاصه یکم احوال پرسی کرد منم احوال پرسی کردم ،من اون موقع تازه تلگرام نصب کرده بودم زیاد سردرنمیاوردم زیادم با دنیای مجازی جورنبودم بیشتر کتاب میخوندم وبا دوستای بسیجیم مینشستیم و صحبت میکردیم خب داشتم میگفتم فاطمه پی ام داد گفت که گروه داری؟ گفتم نه حقیقتش من زیاد با مجازی جور نیستم . گفتن من لینک میدم حالا تو بیا ضرر نداره خوشت نیومد لفت بده من اون موقع ۱۴،۱۵سال سن داشتم فاطمه از من بزرگ تر بود اون ۱۸،۱۹سال سن داشت ،من به فاطمه گفتم که ببخشید میشه بگید لینک چیه لفت چیه🙁 تازه اومده بودم مجازی چیز بیش نمی دونستم گفت که ازطریق لینک میتونی بیای گروه لفت هم هرموقع دوست داشتی میتونی گروهو ترک کنی منم گفتم باشه گفت اگه بلد نیستی خودم عضوت کنم گفتم حقیقتش بلد نیستم خودت عضوم کن ،اون شب منو دعوت داد تو یه گروه ۳۰۰نفر عضو داشت گروه مختلط بود دخترو پسر قاتی😱
اولش یکم مخالفت کردم خوشم نمیومد از همچین جایی گفتم فاطمه میشه بگید چجوری لفت بدم فاطمه گفت که چرا میخوای لفت بدی حالا یکم دیگه بمون اگه خوشت نیومد اون موقع لفت بده فاطمه تو گروه منو صدا میزد و هی بامن چت میکرد که منم کشوند وسط چت کردن من عادت نداشتم شبا دیر بخوابم یعنی خانواده م کلا اینجوری بودن ولی برعکس هرشب من اون شب تا ساعت ۳،۴بیداربودم وچت میکردم تو گروه ،من اونجا موندگار شدم تا چند ماه تو اون گروه بودم دیگه داشتم وابسته میشدم کارم کلاشده بود گوشی درس و مشق وهمه رو کنار گذاشتم رابطه منو فاطمه هی بیشتر میشد هر روز چت هر روز زنگ باهم میرفتیم بیرون،و....
فاطمه اوایلش فک میکردم دختر خوبیه ولی از رو ظاهر بود فقط البته ناگفته نمونه اینا فقط اون شب اول اینحوری درموردش فک میکردم ولی کم کم دیدم انگار یه جورایی رفتار میکنه طرز لباس پوشیدنش به من نمیخوره ولی
یه روز فاطمه زنگ زد به من گفت که بیا بریم بیرون گفتم باش اگه مامانم اجازه داد میام ،من هرجوری شد مامانمو راضی کردم ورفتیم قرار ما این بود که کنارایستگاه همو ببینیم چون خونه من تا اونا یکم دور بود اون روز رفتم همو دیدیم روبوسی کردیم و گفت بیا بریم پاساژ میخوام لباس بگیرم .حقیقتش وقتی فاطمه رو دیدم با اون قیافه خیلی تعجب کردم بابا این کجا من کجا ،فاطمه یه مانتو تنگ ،بایه شال که نصف بیشتر موهاش پیدا بود با یه ساپورت عینک دودی هم زده بود یه جورایی از این دختر .......شده بود
اون روزم بعداز کلی خرید وگشتن با پایان رسید البته یکم هوا تاریک شده بود مامانم یکم باهام بحث کرد که چرا دیر اومدی منم معذرت خواهی کردم و گفتم فاطمه می خواست لباس بگیره یکم دیر شد وقتی اومدم خونه زود لباس عوض کردم وشام خوردم و باز گوشی رو برداشتم کل زندگیم شده بود گوشی طوری که وقتی که مهمونم برامون میومد من گوشیم دستم بود ،مامانم و دوستام میگفتن نازنین خیلی عوض شدی معلومه داری چیکار میکنی ، من از همه لحاظ عوض شده بودم طوری که چادر پوشیدنم جوری شد که هر وقت دوس داشتم سرم میکردم قران خوندنو کامل گذاشتم کنار نمازم گاهی وقتا میخوندم اونم از ترس پدرو مادرم چون سادات بودیم بابام تآکیدش رو نماز خیلی زیاد بود منم بیشتر وقتا بهونه میاوردم یا همش منت میزاشتم اون واسه نمازی که همیشه اخروقت خونده میشد تازه بیشتر وقتاهم کلا فراموش میشد واقعا نازنینی که اون موقع بودم دیگه نبودم کلا عوض شده بودم از همه لحاظ مسجد و بسیج رو کلا کنار گذاشته بودم فقط گوشی
خوانوادم تا چند هفته گوشیمو ازم گرفتن ولی اینقد شلوغ میکردم و جنگ و دعوا تو خونه راه مینداختم که بابام تعجب میکرد میگفت این چش شده هر جور شد گوشیمو گرفتم ازش .
یه سالی از دوستی منو فاطمه میگذشت که به یکی از خاستگارام جواب مثبت دادم البته من ندادم بابام داد 😕😒
#ادامه_داره🙁👇👇
#ادامه👆👆👆
من جوابم منفی بود تا حدودا یک سال میومدن و میرفتن تا بالاخره جواب مثبت دادم دلیل جواب منفیمم این بودکه بایه پسر تو مجازی اشنا شده بودم 😱
به قول خودم عاشقش بودم شاید الان بگم چیزی جز هوس ووسوسه های شیطون نبوده ولی اون موقع فقط اونو میدیم تمام هوش و حواسم پیش اون بود خیلی بهش وابسته شده بودم طوری که اگه یه ساعت دیر میکرد همش اعصابم خورد بود و بیشتر وقتا گریه میکردم😔
خلاصه جوری شده بود که بدونه اون و گوشی نمی تونستم زندگی کنم ،
بعداز چند هفته اومدن و خاستگاری رسمی قرار شد که عقد کنیم هر چند ته دلم راضی نبودم ولی هر جوری بود قبول کردم من اون موقع ۱۷سالم شده بود
یعنی ۱۷سالگی عقد کردم از نظر خودم خیلی اشتباه کردم که عقد کردم .
رابطه منو امیر زیاد شده بود طوری که چند بار باهم رفتیم بیرون ولی الان دیگه جریان فرق میکرد من دیگه متاهل شده بودم اوایل احساس میکردم دارم بهش خیانت میکنم بعد یه جورایی خودمو قانع میکردم که مثلا اشکالی نداره دقیقا تمام بدبختیای من از جایی شروع شده بود که بافاطمه اشناشدم ومنو به اون گروه دعوت داد
یه روزجلو تلویزیون دراز کشیده بودم داشتم کانال عوض میکردم که دیدم یه برنامه هست از لاک جیغ تا خدا من خیلی به داستان علاقه داشتم اولش کانالو عوض کردم چندتا کانال عوض کردم دیدم چیز خاصی نداره برگشتم عقب گفتم بزار ببینم این دوتا خانوم چی دارن میگن حقیقتش وقتی که دیدمشون خیلی حسودیم شد چون دوتا خانم محجبه و چادری بودن .......
وقتی اونارو دیدم کلا انگار دیدم عوض شد دیدم یه جورایی انگار خوشم از حجاب میاد ولی کلا یه حس عجیبی بهم دست داد گفتم یاخدا چم شده ولی بیخیالی گفتمو داشتم به حرفاشون گوش میدادم پیشم خودم خیلی حرفاشون دلنشین بود من اون روز برنامه رو تا اخردیدم خیلی خوشم اومد از برنامش والانم خیلی خیلی ازشون بابت اون برنامه تشکر میکنم چون میشه گفت یه جورایی از تو لجن وکثیفیا نجاتم داد .
من هر روز این برنامه رو نگاه میکردم ،منم واقعا میخواستم عوض شم دوس داشتم برگردم عقب همون نازنین شم ،خیلی بهتراز اون ، واقعا میشه گفت اون داستانا و اون برنامه از لاک جیغ تا خدا بود که منو یه پس کله ای زد😂
اوایل یکم برام سخت بود که اونی که میخوام باشم اولین حرکتم این بود که چادرمو سر کنم من به حضرت فاطمه قول دادم که دیگه چادرمو از سرم در نیارم دومین حرکتم نماز خوندن بود که بعدش قران شروع شدو جالب این جاست خداروشکر اوایل ماه رمضون شروع شد تحولم. واقعا شبای قدر بهترین شب بود برا من برا منی که میخواستم عوض شم.
#ادامه_داره🙁
@Clad_girls
💌 #ارسالی_شما👇👇
✴️ یه کم بلنده توی چندتا پست قرار میدم...
📨سلام...
من نازنین هستم یه دختری که تو یه خانواده نسبتا مذهبی زندگی میکنه
داستان من از اونجایی شروع میشه که به مهمونی دوستانه دعوت میشیم یه شب یکی از اقوامای دورما زنگ میزنن که امشب خونه ما دعوتین بابام گفتن چشم حتما وبه اون مهمونی رفتیم ،من اون موقع دختری بودم چادری ،اهل نماز وروزه، بسیجی،درکل میشه گفت مذهبی بودم.......
اون شب که به مهمونی دعوت شدیم رفتیم اونجا من اونجا با دخترشون اشناشدم اسم دختره فاطمه بود اون شب خیلی باهم حرف زدیم و خندیدم ولی باز زیاد بهم خوش نگذشت چون زیاد راحت نبودم ولی درکل بدم نبود
فاطمه اون شب شماره موبایل منو خواست من رو دوتا چیز خیلی حساس بودم یکی شمارم یکی عکسم ولی دیدم به ظاهر دختر خوبی به نظر میاد منم گفتم اشکال نداره دختره شماره مو میدم باهم اشنا میشیم من شمارمو دادم و خدافظی کردیم واومدیم خونه.
داشتم لباس عوض میکردم دیدم از تلگرام چند تا پی ام از طرف فاطمه برام اومده باز کردم پیامو دیدم نوشته سلام چطوری خوبی ،منم گفتم مرسی تو چطوری خلاصه یکم احوال پرسی کرد منم احوال پرسی کردم ،من اون موقع تازه تلگرام نصب کرده بودم زیاد سردرنمیاوردم زیادم با دنیای مجازی جورنبودم بیشتر کتاب میخوندم وبا دوستای بسیجیم مینشستیم و صحبت میکردیم خب داشتم میگفتم فاطمه پی ام داد گفت که گروه داری؟ گفتم نه حقیقتش من زیاد با مجازی جور نیستم . گفتن من لینک میدم حالا تو بیا ضرر نداره خوشت نیومد لفت بده من اون موقع ۱۴،۱۵سال سن داشتم فاطمه از من بزرگ تر بود اون ۱۸،۱۹سال سن داشت ،من به فاطمه گفتم که ببخشید میشه بگید لینک چیه لفت چیه🙁 تازه اومده بودم مجازی چیز بیش نمی دونستم گفت که ازطریق لینک میتونی بیای گروه لفت هم هرموقع دوست داشتی میتونی گروهو ترک کنی منم گفتم باشه گفت اگه بلد نیستی خودم عضوت کنم گفتم حقیقتش بلد نیستم خودت عضوم کن ،اون شب منو دعوت داد تو یه گروه ۳۰۰نفر عضو داشت گروه مختلط بود دخترو پسر قاتی😱
اولش یکم مخالفت کردم خوشم نمیومد از همچین جایی گفتم فاطمه میشه بگید چجوری لفت بدم فاطمه گفت که چرا میخوای لفت بدی حالا یکم دیگه بمون اگه خوشت نیومد اون موقع لفت بده فاطمه تو گروه منو صدا میزد و هی بامن چت میکرد که منم کشوند وسط چت کردن من عادت نداشتم شبا دیر بخوابم یعنی خانواده م کلا اینجوری بودن ولی برعکس هرشب من اون شب تا ساعت ۳،۴بیداربودم وچت میکردم تو گروه ،من اونجا موندگار شدم تا چند ماه تو اون گروه بودم دیگه داشتم وابسته میشدم کارم کلاشده بود گوشی درس و مشق وهمه رو کنار گذاشتم رابطه منو فاطمه هی بیشتر میشد هر روز چت هر روز زنگ باهم میرفتیم بیرون،و....
فاطمه اوایلش فک میکردم دختر خوبیه ولی از رو ظاهر بود فقط البته ناگفته نمونه اینا فقط اون شب اول اینحوری درموردش فک میکردم ولی کم کم دیدم انگار یه جورایی رفتار میکنه طرز لباس پوشیدنش به من نمیخوره ولی
یه روز فاطمه زنگ زد به من گفت که بیا بریم بیرون گفتم باش اگه مامانم اجازه داد میام ،من هرجوری شد مامانمو راضی کردم ورفتیم قرار ما این بود که کنارایستگاه همو ببینیم چون خونه من تا اونا یکم دور بود اون روز رفتم همو دیدیم روبوسی کردیم و گفت بیا بریم پاساژ میخوام لباس بگیرم .حقیقتش وقتی فاطمه رو دیدم با اون قیافه خیلی تعجب کردم بابا این کجا من کجا ،فاطمه یه مانتو تنگ ،بایه شال که نصف بیشتر موهاش پیدا بود با یه ساپورت عینک دودی هم زده بود یه جورایی از این دختر .......شده بود
اون روزم بعداز کلی خرید وگشتن با پایان رسید البته یکم هوا تاریک شده بود مامانم یکم باهام بحث کرد که چرا دیر اومدی منم معذرت خواهی کردم و گفتم فاطمه می خواست لباس بگیره یکم دیر شد وقتی اومدم خونه زود لباس عوض کردم وشام خوردم و باز گوشی رو برداشتم کل زندگیم شده بود گوشی طوری که وقتی که مهمونم برامون میومد من گوشیم دستم بود ،مامانم و دوستام میگفتن نازنین خیلی عوض شدی معلومه داری چیکار میکنی ، من از همه لحاظ عوض شده بودم طوری که چادر پوشیدنم جوری شد که هر وقت دوس داشتم سرم میکردم قران خوندنو کامل گذاشتم کنار نمازم گاهی وقتا میخوندم اونم از ترس پدرو مادرم چون سادات بودیم بابام تآکیدش رو نماز خیلی زیاد بود منم بیشتر وقتا بهونه میاوردم یا همش منت میزاشتم اون واسه نمازی که همیشه اخروقت خونده میشد تازه بیشتر وقتاهم کلا فراموش میشد واقعا نازنینی که اون موقع بودم دیگه نبودم کلا عوض شده بودم از همه لحاظ مسجد و بسیج رو کلا کنار گذاشته بودم فقط گوشی
خوانوادم تا چند هفته گوشیمو ازم گرفتن ولی اینقد شلوغ میکردم و جنگ و دعوا تو خونه راه مینداختم که بابام تعجب میکرد میگفت این چش شده هر جور شد گوشیمو گرفتم ازش .
یه سالی از دوستی منو فاطمه میگذشت که به یکی از خاستگارام جواب مثبت دادم البته من ندادم بابام داد 😕😒
#ادامه_داره....🙁
#ادامه👆👆👆
من جوابم منفی بود تا حدودا یک سال میومدن و میرفتن تا بالاخره جواب مثبت دادم دلیل جواب منفیمم این بودکه بایه پسر تو مجازی اشنا شده بودم 😱
به قول خودم عاشقش بودم شاید الان بگم چیزی جز هوس ووسوسه های شیطون نبوده ولی اون موقع فقط اونو میدیم تمام هوش و حواسم پیش اون بود خیلی بهش وابسته شده بودم طوری که اگه یه ساعت دیر میکرد همش اعصابم خورد بود و بیشتر وقتا گریه میکردم😔
خلاصه جوری شده بود که بدونه اون و گوشی نمی تونستم زندگی کنم ،
بعداز چند هفته اومدن و خاستگاری رسمی قرار شد که عقد کنیم هر چند ته دلم راضی نبودم ولی هر جوری بود قبول کردم من اون موقع ۱۷سالم شده بود
یعنی ۱۷سالگی عقد کردم از نظر خودم خیلی اشتباه کردم که عقد کردم .
رابطه منو امیر زیاد شده بود طوری که چند بار باهم رفتیم بیرون ولی الان دیگه جریان فرق میکرد من دیگه متاهل شده بودم اوایل احساس میکردم دارم بهش خیانت میکنم بعد یه جورایی خودمو قانع میکردم که مثلا اشکالی نداره دقیقا تمام بدبختیای من از جایی شروع شده بود که بافاطمه اشناشدم ومنو به اون گروه دعوت داد
یه روزجلو تلویزیون دراز کشیده بودم داشتم کانال عوض میکردم که دیدم یه برنامه هست از لاک جیغ تا خدا من خیلی به داستان علاقه داشتم اولش کانالو عوض کردم چندتا کانال عوض کردم دیدم چیز خاصی نداره برگشتم عقب گفتم بزار ببینم این دوتا خانوم چی دارن میگن حقیقتش وقتی که دیدمشون خیلی حسودیم شد چون دوتا خانم محجبه و چادری بودن .......
وقتی اونارو دیدم کلا انگار دیدم عوض شد دیدم یه جورایی انگار خوشم از حجاب میاد ولی کلا یه حس عجیبی بهم دست داد گفتم یاخدا چم شده ولی بیخیالی گفتمو داشتم به حرفاشون گوش میدادم پیشم خودم خیلی حرفاشون دلنشین بود من اون روز برنامه رو تا اخردیدم خیلی خوشم اومد از برنامش والانم خیلی خیلی ازشون بابت اون برنامه تشکر میکنم چون میشه گفت یه جورایی از تو لجن وکثیفیا نجاتم داد .
من هر روز این برنامه رو نگاه میکردم ،منم واقعا میخواستم عوض شم دوس داشتم برگردم عقب همون نازنین شم ،خیلی بهتراز اون ، واقعا میشه گفت اون داستانا و اون برنامه از لاک جیغ تا خدا بود که منو یه پس کله ای زد😂
اوایل یکم برام سخت بود که اونی که میخوام باشم اولین حرکتم این بود که چادرمو سر کنم من به حضرت فاطمه قول دادم که دیگه چادرمو از سرم در نیارم دومین حرکتم نماز خوندن بود که بعدش قران شروع شدو جالب این جاست خداروشکر اوایل ماه رمضون شروع شد تحولم. واقعا شبای قدر بهترین شب بود برا من برا منی که میخواستم عوض شم.
#ادامه_داره🙁
✉️ #ارسالی_شما 👇👇
🔴 بلند ،ولی قابل تامل هست،توی چند پست قرار میدم!!👇👇
با سلام به مدیران وهمراهان بزرگوار🍂🍁🍃🍁🍂🍃
من تو خانواده مذهبی بزرگ شدم خیلی مقید به همه مسائل بودم.تا بعد ازدواج ساکن تهران شدم .تنها وغریب. شوهرم کارش یه جوری هست که اول صبح بره ساعت 11 شب میاد خونه.منم خیلی تنها بودم کسی رو نداشتم رفت وآمد کنم . اوایل گوشی ساده داشتم به دور از فضای مجازی و آلوده شدن به چت با نا محرم ♀♀تا اینکه شوهرم برا تولدم گوشی اندرويد خرید .ای کاش نمی خرید یا لاقل قبل خرید فرهنگ درست استفاده کردنش رو یاد می گرفتم.😔
چهار سال بعد ازدواجمون بود که وارد فضای مجازی شدم .اولش تو لاین بودم توسط دوست ابجيم وارد گروه مختلط شدم.فقط می خوندم مطالب و چت ها رو .کم کم خوشم اومد منم فعال باشم .از این گروه به اون گروه خودمو سر گرم کرده بودم.تا اینکه تو یکی از گروهها که فعال بودم .بیشتر آقایون زیر آبی بودن گروه خانم ها فعال متن و چت.معمولن آقایون دنبال شکار هستن که زیر آب همه چیو تحت نظر دارن که کیو به چه روشی شکار کنن.به دور از آقایون کانال.من از همه گروهها در اومدم.یکی از گروهها خداحافظی کردم رفتم.صبحش دیدم یه نفر پی وی متن فرستاده.منم اشتباه کردم تشکر کردم .همین جوری ادامه داشت تا دو هفته تا رسید به سلام احوال پرسی ولی سرسنگين.
تا سه سال ایشون خودشونو پسر دانشجو که مادرش مرده و پدرش نامادری داره که قبول نکرده با اینا زندگی کنه الان تنها زندگی می کنه .وهيچ کسی رو نداره خواست هر از گاهی درد ودل کنه من براش خواهری کنم.منم به شوهرم گفتم اجازه بده هر از گاهی به درد ودل هاشون گوش بدم.شوهرم کلی نصیحتم کرد که اینجا مجازی هست نمیشه اعتماد کنی از کجا معلوم راست میگه نگا به خودت نکن اينقد ساده نباش.هر طوری بود من شوهرمو متاسفانه راضی کردم 😔😔♀تو این سه سال هیچ بی ادبی و چیز دیگه ای ازش نمی دیدم خیلی محترمانه عمل می کردن .تا بعد سه سال یواش یواش تقاضای عکس می کرد .من زیر بار نمی رفتم می گفتم من شرطم این بود بدون عکس و زنگ مثل یه خواهر برات باشم .
#ادامه_داره...😔
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
✍ بر روی خرابه هایِ خاطرات تلخ شما ؛
پلی میسازیم ب نام #تجربه؛برای رسیدن به #معصومیت های از دست رفته 💚👇👇
eitaa.com/joinchat/3779723272C22d0624772
⛔ هوس/online ⛔
✉️ #ارسالی_شما 👇👇 🔴 بلند ،ولی قابل تامل هست،توی چند پست قرار میدم!!👇👇 با سلام به مدیران وهمراهان
از لاین خسته شدم به سمت تلگرام.ايشونم با آی دی منو پیدا کردن تلگرام و همچنان مثل گذشته .ولی میگن آدم دروغگو کم حافظه هست وسوتي زیاد ميده.بعضی وقتا سوتی می داد شک می کردم ولی اينقد قشنگ توجیه ونقش بازی می کرد که شکم بر طرف میشد .من زیاد از تلگرام سر در نمياوردم.هی می دیدم چت می کنم تیک نمی خوره ولی جواب میده برام سوال شده بود چطور ؟ زبانم زیاد خوب نیست همینجوری تو تنظیمات کلنجار می رفتم که یهو نمی دونم چيو زدم که شمارم تو پی ويش رفت پرسید شماره شماست چون عکس اکانتم بود تابلو بود برا منه .گفتم حذف کنه سریع ولی اون سيو کرد و شماره اونم برا من افتاد نگو حالت روح زده بوده .یه اشتباه محض .
خدا رو شکر مزاحم تلفنی نشد همون چت طبق معمول .تا بعد مدتی یه پيامک پر فحش های بد برام اومد .مونده بودم کیه .به شوهرم نشون دادم گفت حتمن اشتباهي اومده محل نزار .فرداش به اونم نشون دادم گفتم این پيامک برام اومده.بهش گفتم به شوهرم گفتم زنگ بزنه ببینه کیه .گفت آره به قول شوهرت حتمن اشتباه اومده خط عوض کن یا خاموش کن مدتی.از این مزاحم ها زیاده.باز یه پیام دیگه با لحن شدیدتر .این دفعه زنگم می زد بر نمی داشتم .تا یه خط گرفتم.رفتم یه هفته اي دیدن مامانم اینا و برگشتم .با این خط نصب کرده بودم.بعد اون پیام نشون دادنم خیلی کم پیدا شد .تا سه ماهی رفت بی خبر پيامم فرستادم که نیستش جوابی نداد.بعد از سه ماه پیام داد و گفت که دچار یه بیماری شده و الانم تهران بستری هست .عذاب وجدان گرفته ومی خواد واقعیت هایی بهم بگه.گفتم بفرما گوش می کنم.گفت نمی تونم بگم چیه ولی قسمم می داد حلالش کنم.منم کلی اصرار که باید بگی والا حلال نمی کنم.
#ادامه_داره....
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
✍ بر روی خرابه هایِ خاطرات تلخ شما ؛
پلی میسازیم ب نام #تجربه؛برای رسیدن به #معصومیت های از دست رفته 💚👇👇
eitaa.com/joinchat/3779723272C22d0624772
⛔ هوس/online ⛔
از لاین خسته شدم به سمت تلگرام.ايشونم با آی دی منو پیدا کردن تلگرام و همچنان مثل گذشته .ولی میگن آدم
گفت همه اون حرفایی که اون سه سال بهت گفتم دروغ بود .
بیشترش داستانهای رمان و آرزوهای نرسیده و تخیل و کمبود محبت بود که بهت می گفتم.من متاهلم 45 سالمه ودو تا پسر دانشجو دارم .
هنگ کرده بودم باورم نمی شد چطور تونست اينقد قشنگ نقش بازی کنه.
گفتم نکنه اون پيامک ها هم از طرف خانومت بوده به من گفتی خط عوض کن.گفت بله.😔
گفتم چطور تونستی دروغ بگی
من به درک حقمه شوهرم گفت گوش نکردم ولی شما چرا .
زنت فهمید چطور دلت اومد .
گفتم من نمی دونستم باید از خانومت حلاليت بطلبی.قبول کرد .
بعد مدتی پرسیدم چی شد به خانومت گفتی عذاب وجدان دارم ولی باورم نشد .گفتم خودم می خوام باهاش حرف بزنم.خیالم راحت شه.به هر زحمتی بود شماره خانومش رو گرفتم زنگ زدم.چه خانوم مهربون مظلومی داشت همه چیو از اول تا آخرش گفتم.
گفت من از دست شما ناراحت نیستم از دست شوهرم ناراحتم.اول که مخفی کاری می کرد بعد که خودم دیدم نفهمیدم باز انکار می کرد تا یه روز شروع کردم داد و بیداد و خودمو زدم که بگو چی شده این کیه همش سرت تو گوشيه.گذاشت رفت بیرون چیزی نگفت.تا به خاطر اصراراي من برا حلالیت مجبور شده بود بگه .
خانومش در کمال نا باوری منو بخشید و حلال کرد.گفت شوهرم از صداقت و پاکی تون بهم گفت اگر اینجوری بوده ایراد نداره بمون براش خواهری کن.
خلاصه اینم اشتباه خانوم ایشون که به راحتی تسلیم شدن و اجازه دادن .بلاخره آدم هستیم بعد سه سال سخت بود یهو بزاری کنار چت کردن رو اونم کسی که مثل داداش قبولش داشتی و همه جوره خودشو خوب نشون داده بود. گفتم چرا دروغ گفتی گفت می ترسیدم بري مجبور شدم . حالا که فهمیدی خانومم که می دونه و اجازه داده قسم داد و خواهش کرد بمونم.منم دلبسته که نبودم ولی وابسته شده بودم.ولی خیلی کم وسرسنگين تر از قبل
با خانومشم دوست شدم زنگ می زدم بهش احوال پرسی واينا.
دعوت کردن بريم خونشون آدرس دادن.با شوهرم هم تماس داشت.ما که به خاطر شغل شوهرم نمي تونیم مسافرت بريم.تا وقت دکترشون اومدن تهران من از شوهرم خواستم دعوت کنیم بیاد خونمون شوهرم قبول نمی کرد اينقد گفت آدم نمی شی مگه دروغ هاش رو نشد برات.گفتم الان دیگه می شناسیم با خودتم که حرف می زنه عکس و ادرس همه چيو گفته.حریف من نشد قبول کرد.یه شب اومدن شام مهمون خونمون شدن صبح زود رفتن.تا اون موقع عکس هم نشونش نداده بودم .فردا شبش یه خوابی دیدم که تو یه اتاقم داخلش تاریک که یهو تو چهار چوب در اومدن وايسادن صورتشون پشت به نور بود معلوم نبود رو به من کردو گفت همه اونايي که بهت گفتم وتو در مورد من فکر می کنی من نیستم.گفتم یعنی چی .گذاشت رفت .هر چی خواستم با گوشی پیام بدم که پس اونی که اومد خونمون کی بود .گوشیم هنگ کرده بود من تو خواب وحشت زده دست به دامان خدا شدم ازش کمک خواستم عابروم نره که بیدار شدم.
#ادامه_داره...
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
✍ بر روی خرابه هایِ خاطرات تلخ شما ؛
پلی میسازیم ب نام #تجربه؛برای رسیدن به #معصومیت های از دست رفته 💚👇👇
eitaa.com/joinchat/3779723272C22d0624772
به هیچکس از این مهمونی چیزی نگفتم .تا یه روز یکی از عزيزام دم غروبی بهم زنگ زد احوال پرسی و حرف از مجازی شد .اونا هم می دونستن من چت می کنم.ولی مهمونی رو نه
یهو از دهنم پرید که آره دعوتش کردیم خونمون وقت دکتر داشت .جایی نداشت بره.
همینجوری خشکش زد ساکت شد .بعد گفت چیکار کردی تو به چه دل وجراتي غریبه راه دادين خونتون.گفت من به عقلم چیزی نمی رسه بزا از خانم قرانمون مشاوره میگیرم ببینم چی می گه.
ازم خواست دیگه به کسی نگن این مهمونی رو .بعدش خلاصه کل ماجرا رو به ایشون گفته بودن وايشون این طور جواب داده بودن.
👇👇👇👇
سلام خانم خوبی الحمدالله خانواده خوبن ممنون نظر لطفتون
ولی ما چه مجازی چه غیر مجازی همچین صیغه ای که خواهر و برادر باشیم چت کنیم وصحبت کنیم نداریم خیر کار ایشون مفسده انگیزه ممکن دوباره این زن ومرد غریبه میل به همدیگر پیدا کنن این از نظر اسلام رد شده است متأسفانه همسر این خانم خیلی بی اراده هستن و همسر اون آقا هم خیلی ساده لوحانه رفتار کرده و کارشون مفسده انگیزه چون راه خوبی برای آشنایی دو خانواده انتخاب نشده بوده
وقتی میگن خانم ها شیطون درس میدن منظور همین وقت هاست😊😂😁
خدا کن همین جوری باش که این خانم نقل کرده حتما شوهرش آدم ساده لوح وبی دست وپایی که خانمش راحت بهش گفته این اتفاق افتاده واونم راحت قبول کرده مرد غریبه ای که قبلا با نیت بدی با همسرش آشنا شده کشیده ش توی خونش😒😔😔😔
با این اوضاع چشمم آب نمیخوره این قضیه بی درد سر برای خانم آقا تمام شه
#ادامه_داره....
📛⛔️📛⛔️📛⛔️📛
✍ بر روی خرابه هایِ خاطرات تلخ شما ؛
پلی میسازیم ب نام #تجربه؛برای رسیدن به #معصومیت های از دست رفته 💚👇👇
eitaa.com/joinchat/3779723272C22d0624772