eitaa logo
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
1.2هزار دنبال‌کننده
7.6هزار عکس
1.8هزار ویدیو
15 فایل
🌷 اینجا با شهدایی آشنا میشی که حتی اسمشونم نشنیدی کانال های دیگر ما سیاسی 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI حجاب 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB تبلیغات https://eitaa.com/joinchat/302448687Cd7ee6e0c16
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ختم صلوات امروز به نیت : 🌺 سهم هر بزرگوار 5صلوات 🌺 🌷 @AXNEVESHTESHOHADA
🍃🌹زندگینامه شهید علی کنعانی مراغه 🌹🍃 🍃🌹در سال۱۳۵۷ در روستای آهق از توابع شهرستان مراغه ی آذربایجان شرقی در خانواده ای مذهبی و انقلابی دیده به جهان گشود. پدر ایشان از یادگاران هشت سال دفاع مقدس و از همرزمان شهیدان باکری در لشکر عاشورا می باشد 🍃🌹علی در سال ۱۳۷۸ به همراه برادر کوچکتر خود در آزمون دانشگاه افسری امام حسین(ع) پذیرفته شد و رسما خلعت پاسداری را زینت بخش زندگی خود نمودند تا به اتفاق برادر بزرگتر خود و پدر ایشان خانواده ای کاملا سپاهی و ولایت مدار را تشکیل دهند. 🍃🌹 شهید علی طی مدت تحصیل در دانشگاه توانست دوره های مختلف را سپری نماید که در نهایت موفق شد از این دانشگاه فارغ التحصل شده و وارد سپاه پاسداران شود. شهید کنعانی این جمله را بارها به زبان آورده بود که «ما باید برای ظهور امام زمان ارواحنا فداه زمینه سازی کنیم و مبنای کار ما این باشد.» این در حالی است که خانواده کنعانی در جهاد و شهادت سرآمد بوده و هست چرا که قبل از علی دو تن دیگر از خانواده (پسرعمو و دایی ایشان) در راه دین و وطن به شهادت رسیده بودند. 🍃🌹 علی در سال ۱۳۸۲ ازدواج کرد که ماحصل این ازدواج تولد دخترش حدیث در سال ۱۳۸۵ و پسرش محمدعلی که در سال۱۳۹۲ (چهل روز بعد از شهادتش) می باشد. شهید کنعانی به گواهی دوستان و خانواده ایشان، در مسائل دینی، ورزشی، فرهنگی واجتماعی سرآمد بود و همیشه تلاش می کرد گوی سبقت را از دیگران برباید. این شهید مظلوم که خبر حمله تکفیری های وهابی به مقدسات شیعه در بلاد شام را شنید، دیگر آرام و قرار نداشت لذا با اعلام آمادگی برای اعزام به حرم حضرت زینب(س) و دفاع از حرم حضرت زینب(س) و دردانه ۳ ساله اباعبدالله (ع) خود را برای فدا نمودن جان، در راه اهل بیت(ع) مهیا ساخت. 🍃🌹 شهید کنعانی با رها نمودن دانشگاه و زن باردار و دختر ۶ ساله اش به دیار عشق رهسپار گردید و و سرانجام در شامگاه ۱۰ اردیبهشت ماه ۱۳۹۲ شربت شیرین شهادت را نوشید و مظلومانه و غریبانه مانند سرور و سالار خود اباعبدالله الحسین (ع) سر خود را با عاریت سپرد و تقدیم حضرات ائمه اطهار به ویژه عمه سادات نمود تا نام خود را در لیست مدافعان زینبی(س) ثبت نماید.🌹🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷عکسنوشته شهدا 🌷
🦋با آرزوی قبولی طاعات و عبادات، الحمدالله سوره ناس۱۷۴۴ مرتبه قرائت شد. 🔰همسنگران روزه دار در روز #چ
🌼 رسول اکرم(ص): آیاتی بر من نازل شد که مانند آن را هرگز ندیده اند و آنها سوره های ناس و فلق هستند. معوذتین از بهترین سوره ها نزد خداوند است. 📚بحارالانوار، ج۸۹، ص۳۶۹ 🌺 الحمدالله تا الان ۸۲۰ مرتبه سوره فلق اعلام شده است. طرح تا اذان صبح ادامه دارد. 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
وصیت من به دخترانی که عکس هایشان را در شبکه های اجتماعی می گذارند، این است که این کار شما باعث می شود امام زمان علیه السلام خون گریه کند. بعد از این که وصیت و خواهشم را شنیدید به آن عمل کنید. زیرا ما می‌رویم تا از شرف و آبروی شما زنان دفاع کنیم .مانند خانم حضرت زهرا سلام الله علیها باشید. مهدی محسن رعد شهید مدافع حرم #کوچه_شهید 🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
🔻درباره اخلاص حاج یونس 🔹برای یونس حبیبی، جانبازی که با نوحه «غمنامه حضرت رقیه» می شناسیم اش 🔸در ادامه بخوانید👇 📎 akhr.ir/v6FL
🌺 قرائت دسته جمعی قرآن کریم به نیات⤵️ 🌼تعجیل در فرج مولا(عجل الله تعالی فرجه و الشریف). 🍃سلامتی پدر و مادر و هسران شهدا. 🌼شادی روح پدر و مادر شهدا که آسمانی شدند. 🍃سلامتی و صبر جمیل برای مادران چشم انتظار. 🌼عاقبت بخیری فرزندان شهدا ❣سهم هر بزرگوار یک صفحه از کلام الله مجید(هر صفحه به امامی هدیه میشود). در صورت مشخص شدن صفحه ای که باید قرائت کنید به آیدی زیر مراجعه نمایید. @shahid_ahmadali_nayeri 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
مکتب فرمانده تصویری متفاوت از یک فرمانده در خط مقدم مبارزه با بیماری کرونا ! این رسم فرماندهی در مکتب سلیمانی ها ست ، فرقی نمیکند رئیس بیمارستان باشی و در بخش قرنطینه روی صندلی پرستارها از خستگی زیاد خوابت ببرد یا حاج قاسم سلیمانی باشی در خط مقدم نبرد با داعشیان کنج اتاقی ساده روی زمین طلب خواب را حساب کنی ! 🇮🇷 @AXNEVESHTESIYASI
💠امام خامنه ای: ♦️انقلابی پشیمان ، مانند روزه داری است که قبل از غروب افطار می کند. ♦️در راه انقلاب اگر ثابت قدم وجود نداشت،انسان رابطه اش با انقلاب قطع میشود 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA
✍️ 💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمنده‌ها بود و دل او هم پیش جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق و !» سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! به‌خدا اگه نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط می‌کرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف و روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!» 💠 تازه می‌فهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن سرشان روی بدن سنگینی می‌کرد و حیدر هنوز از همه غم‌هایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از چیزی نگفته بود؟» و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر شیشه چشمم را از گریه پُر می‌کرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد. 💠 ردیف ماشین‌ها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم می‌کرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای بردم :«چطوری آزاد شدی؟» حسم را باور نمی‌کرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه می‌کنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را می‌پوشاندم و همان نغمه ناله‌های حیدر و پیکر کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!» 💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناک‌تر از بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و می‌کرد من می‌شنیدم! به خودم گفت می‌خوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! به‌خدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!» و از نزدیک شدن عدنان به تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط مرا نجات داده و می‌دیدم قفسه سینه‌اش از هجوم می‌لرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟» 💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشین‌ها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع ، من و یکی دیگه از بچه‌ها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، کردن و بردن سلیمان بیک.» از تصور درد و که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخ‌های سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله می‌کرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و می‌خواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.» 💠 از که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم (علیهم‌السلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچه‌مون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف می‌زنی بیشتر تشنه صدات میشم!» دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمی‌کردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود. 💠 مردم همه با پرچم‌های و برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانه‌مان را به هم نمی‌زد. بیش از هشتاد روز در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشق‌ترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم. ✍️نویسنده: 🌹 @AXNEVESHTESHOHADA