بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت هشتاد و یکم
از ماشین پایین پریدیم که پناه بگیریم. پای برادر جرگویی تیر خورد. یک کانال کوچک نزدیک مان بود. خودمان را به آنجا رساندیم. باند همراهم بود و فقط به این فکر می کردم که باید خون پایش را بند بیاورم.
وقتی عراقی ها بالای سرمان رسیدند تا ما را ببرند، باندی که به پای برادر جرگویی بسته بودم روی زمین کشیده می شد. چون فرصت نشده بود آن را محکم کنم.
ما را سوار تانک کردند و از تک تک مان بازجویی کردند و چند لحظه بعد از بازجویی همه جا ساکت شده بود.حتی صدای نفس کشیدن بچه ها را نمی شنیدم. صدایشان کردم. کسی جواب نمی داد. از زیر دستمالی که چشمم را با آن بسته بودند فقط پای سربازان بعثی را می دیدم. تنها شده بودم. مرا داخل گودالی که بوی زباله می داد انداختند.
تا چند ساعت اول فکرم کار نمی کرد در آن گودال به مرگ فکر میکردم. مردن برایم بهترین اتفاق بود. با هر صدای انفجار خودم را بالا می کشیدم که شاید ترکشی به من بخورد. وقتی یاد نگاه بعثی ها می افتادم بدنم می لرزید. من را که گرفتند شادی کردند و تیر هوایی زدند.
بعد از مدتی مرا از گودال بیرون آوردند و جلوی یک ماشین نشاندند. تا راننده بیاید برگشتم و از زیر دستمالی که به چشمم بسته بود سرباز عبادی را دیدم که دست و پا بسته کف ماشین افتاده، ولی از بقیه خبری نبود.
میگفتند هر کس پلاک ندارد، جاسوس است و اعدامش میکردند. بعد ما را سوار ماشینی کردند و یکی دو ایستگاه برای جابجایی و تخلیه همراهانمان معطل کردند تا اینکه غروب به اینجا رسیدیم.
شب اول شب سختی بود. از همان روز اول بازجویی شروع شد تا الان که با شما هستم.
ما هم خودمان را معرفی کردیم و به او گفتیم راستش برای اینکه من و مریم را از هم جدا نکنند خودمان را خواهر معرفی کردیم. آنها هم باور کردند که ما خواهریم. اگرچه از این به بعد هر سه خواهریم.
فاطمه از وضعیت لباس من و مقنعه ی مریم که هنوز خونی بود نگران شد و گفت: اینجا عراق است و ما اسیر شده ایم و ممکن است تا آخر مهر هم اینجا باشیم. سه ساعت دیگر نزدیکیهای غروب در را برای چند دقیقه باز میکنند و بیرون می رویم. به سرعت آبی به سر و صورت تان بزنید و پایین مانتو و مقنعه تان را بشویید.
پرسیدم: شما تنها هستید؟
گفت: الان سه روز است که من در این اتاق تنها هستم. اما دویست ، سیصد اسیر ایرانی در اتاقهای مجاور هستند که آنها هم نوبتی به دستشویی میروند و ظهر که غذا می آورند، بعضی از آنها را می توانیم ببینیم.
گفتم: مگر اینجا غذا هم می دهند؟
به شوخی گفت: همراه با غذا دسر هم می دهند....
پایان قسمت هشتاد و یکم
#نهضت_کتابخوانی
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت هشتاد و پنجم
هر توپی که می آد جلو پام با یک قدرت خدایی توپو شوت می کنم و می زنم تو دروازه همه رو دست بلند میکنند؛ شده بودم پله، ننمم تو بازی بود اما نمی تونست شوت بزنه.
مریم گفت: اینکه تعبیرش پیداست کاکا یعنی خدا به تو قدرت و توانایی تحمل سختی ها را می ده. آن وقت، تو جایگاه و مقام بالایی پیدا میکنی.
گفت: دد پس چرا میگی بلد نیستم، تو چه خوب گفتی. اما کاشکی این شوت ها را ننم می زد! توپ روی پای ننم که می آمد نمی تونست شوت حرف بزنه همه را می زد. یعنی اونوقت اون هم طاقت میاره تا مو برگردم.
شب دوم هم با وجود کاکام یوسف والی زاده صبح شد.
صبح یوسف والی زاده را بردند و برای همیشه مفقود شد. در هر قطعه از زمین خودمان یا عراق عده ای را گم می کردیم. ( بعد از میر احمد میر ظفر جویان و برادران سپاه امیدیه، این چندمین نفری بود که گم کردم و در هیچ جای عراق و بین هیچ کدام از گروه های شهدا یا جانبازان و آزادگان آنها را نیافتم).
با آغاز صبح تعدادی از نگهبانان و افسران بعثی مثل فیلم های سینمایی برای تماشا و بازجویی و برای تماشا و بازجویی و اجرای اداهای سبک و ناپسند می آمدند.
روز سوم اسارت در بازداشتگاه تنومه هر سه نفر، فاطمه، مریم و من کنار دیوار نشسته بودیم. یکی از نیروهای بعثی پشت پنجره آمد و به من اشاره کرد که جلو بروم. امتناع کردم. به چپ و راست نگاه کردم که یعنی نمی فهمم چی می گی و با کی هستی؟
گفت: عنج، لا انت، لا انت، انت، انت ( باتوام، نه تو، نه تو، تو، تو، تو )
فاطمه به آرامی گفت: بشین، بلند نشو
اما باز پشت سر هم تعل، تعل می گفت. مجبور شدم و چند قدم جلو رفتم.
پرسید: شنو اسمچ ( اسمت چیه )
- معصومه
- لا جنرال معصومه ( نه، ژنرال معصومه )
- اشگد عمرچ؟ (چند سالت است؟ )
- هجده سال
- عسکریه لو مدنیه؟ ( عسگیری هستی یا مدنی؟ )
حالا دیگر معنی این دو کلمه را فهمیده بودم. گفتم: مدنی هستم.
پرسید: عربستانی؟
دو روز طول کشیده بود تا بفهمم عسگری و مدنی یعنی چه! حالا نمی دانستم منظورش از عربستانی چیه. گفتم: نه، ایرانی
چنان قهقهه ای زد که تا ته حلقش پیدا شد.
گفت: لا، ایرانی، هندی
برگشتم از فاطمه پرسیدم این چی می گه، می گه من عربستانی یا هندی هستم؟
فاطمه گفت: می گه تو ایرانی نیستی، هندی هستی
با اشاره به حلقه ی ازدواج ازدواجش را از دست چپش درآورد و گفت: بگیر و بعد به نشانه ی هواپیما دستش را در هوا تکان داد میخواست اعتماد من را جلب کند.
وقتی متوجه منظور شدم با عصبانیت گفتم: من مسلمانم توهم مسلمانی، تو برادر دینی من هستی.
برگشتم و سر جایم نشستم
فاطمه که دید من عصبانی ام و خیلی هم ترسیدهام گفت: نترس اینها دارند ما را امتحان می کنند. من دو سه روز اول از این حرکات و مزخرفات زیاد شنیدم. خدا را شکر ما الان رسماً در دست دولت عراق اسیریم. از جبهه های اول که کسی ما را ندیده بود و هویت ما را نشناخته بود گذشته ایم. الان خیلی از برادران ایرانی اینجا از وجود ما مطلع هستند و ما را دیده اند. اما این حرف ها برای آرامش دل پریشان من کافی نبود...
پایان قسمت هشتاد و پنجم
#نهضت_کتابخوانی
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت هشتاد و ششم
گفتم: ما با سه نفر اسیر شدیم. دکتر هادی عظیمی و میر احمد میرزا جعفر جویان و مجید جلالوند که اصلاً نمیدانم چه بلایی سرشان آمده.
استدلال فاطمه منطقی بود اما تشنج عصبی و شوک شدیدی به من وارد شده بود. سراسر بدنم خیس عرق بود، احساس تهوع و دل آشوبه شدیدی داشتم. بیصدا به گوشهای از اتاق خزیدم و در حالی که دلم را به شدت می فشردم از درد جسمی و اضطراب روحی به خود می پیچیدم.
مریم با چشمان محزون و مضطرب کنارم نشست و سعی میکرد با شوخی از کنار پیشنهاد و نگاه های کثیف آنها بگذرد.
غذا خوردن با دست های آلوده، کار خودش را کرده بود. مبتلا به دل پیچه و اسهال شدیدی شده بودم که توان برخاستن را هم از من سلب کرده بود.
صبح روز بعد با صدای همهمه ی بیرون، سراسیمه بلند شدیم و برای اینکه از اخبار جدید مطلع شویم از پشت پنجره بیرون را نگاه کردیم.
کامیونی پر از اسیران ایرانی از نظامی گرفته تا غیرنظامی و پیر و جوان، وارد زندان کردند.
پلاک ماشین شماره ی اهواز بود. هر کسی که پایین می آمد با یک لگد به سمت دیگر پرتابش می کردند. استقبال تحقیرآمیزی بود.
تمام وجودم چشم شده بود تا شاید آشنایی را پیدا کنم. خدایا این همه آدم را از کجا می گیرند. اگر آقا یا رحیم یا سلمان یا محمد یا هر کدام از برادرانم را ببینم چه عکس العملی نشان بدهم؟ او را صدا بزنم یا ساکت باشم؟
در همین حین دختر دیگری را به سمت اتاق ما آوردند. باورمان نمی شد روز ۲۶ مهر است و اینها هنوز در جاده اسیر می گیرند.
بی اعتنا به همه ی محدودیتها و ملاحظات به استقبالش رفتیم. برای اینکه با هم ارتباط نگیریم، او را از ما ترسانده بودند. احتیاط میکرد و کمتر به سمت ما می آمد. اما بعد از چند ساعت خودش را معرفی کرد:
- حلیمه آزموده، کارمند بهدادی و مامای بیمارستان نهم آبان ( بیمارستان شهید بهشتی فعلی ) هستم. از اول جنگ شبانه روز در بیمارستان درگیر مداوای مجروح های جبهه و بمبارانها بودیم. خانم دلگشا مترون بیمارستان گفتند شما برای چند روز بروید استراحت و چند روز دیگر برگردید. من هم رفتم پیش نامزدم نادر ناصری باهم بیاییم. متاسفانه زمانی که جاده در دست عراقی ها افتاده بود هر دومان اسیر شدیم. نادر را به اتاق برادران بردند و مرا آوردند اینجا.
اگر چه نمی خواستیم تنهایی ما با اسارت خواهران دیگر پر شود اما حالا یک جمعه چهار نفره شده بودیم. هرچند عقاید و سلایق متفاوتی داشتیم اما سعی کردیم در مقابل دشمن یک دست و یک صدا باشیم.
به هم امید میدادیم و ترس را از هم دور می کردیم، به هم کمک می کردیم و با هم شادی می کردیم. با هم گریه می کردیم و تنهایی های همدیگر را پر میکردیم به سرعت در همه چیز همدل و همزبان شدیم...
پایان قسمت هشتاد و ششم
#نهضت_کتابخوانی
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت هشتاد و هفتم
فردا صبح دوباره شلوغ شد و همه مشغول بروبیا و سرصدا بودند. پشت پنجره کشیک می کشیدیم. از دور پیدا بود که خبری در راه هست اما این بار به جای کامیون های نظامی، ماشین های مدل بالای خودشان را میدیدیم.
عقبتر رفتیم. از همان دور ده پانزده نفر از زنان نظامی عراقی با بلوز و شلوار های سبز اتو کشیده و مزین به درجه و نشان هایی که بر دوش و سینه هایشان بود به سمت اتاق ما آمدند.
دیدن آنها هم برایمان جالب و هم عجیب بود. به همه چیز شباهت داشتند جز نیروهای نظامی جنگی.
زنانی که تنها دغدغه شان دوری از آینه بود. چهره های بزک کرده با موهایی سشوار زده.
معلوم بود چندین ساعت وقت صرف آرایش کرده بودند. وقتی نزدیک شدند متوجه شدیم رنگ لاک ناخن هایشان با لباسشان هماهنگ است. از همه جالب تر زیورآلاتی بود که با تمام سنگینی به دست و گردن و گوش هایشان آویزان کرده بودند. کج کلاه های سرخ رنگی بر سر داشتند و آدامس می جویدند. با تعجب به ظاهر آنها نگاه می کردم. در عروسی ها هم چنین صورت های بزک کرده ای ندیده بودم.
مریم گفت: باز خوبه چند تا زندیم تا باهاشون راجع به نیازهای بهداشتی زنانه صحبت کنیم، بالاخره اینها هم جنس خودمان هستند و می شه دو کلمه باهاشون حرف زد.
وقتی رسیدن ما را در مقابل نگاه ها و پوزخند های تحقیر آمیز آنها به صف کردند. در لبخندهای تلخشان چنان غضبی بود که میترسیدیم همین الان با دندان ما را تکه پاره کنند.
فرماندهی که آنها را هدایت میکرد گفت: هذن جنرالات عراقیات شوفن اشگد جمیلات. (اینها ژنرالهای زن عراقی هستند، ببینید چقدر زیبا هستند.)
مثل اینکه قرار بود ملکه ی زیبایی را از بین آنها انتخاب کنند پشت سر هم میگفت: حلو حلو ( زیبا، زیبا )
گفت: شوفن ارواحچن او شوفن اهدومچن او بدلاتچن.( قیافه های خودتان را با این خانم ها مقایسه کنید، به لباس ها و فرم هایتان نگاه کنید.)
در حالی که رو به رویشان به خط شده بودیم یک به یک از کنار ما می گذشتند و آب دهانشان را روی صورتمان پرتاب میکردند و فحش و ناسزا بود که نثارمان می کردند.
در حالی که هیچ یک از ما را بی نصیب نگذاشته بودند و از تمام سر و صورتمان آب دهان میچکید پشت به من کردند و رفتند.
فرمانده پرسید: اتاذیتن؟ (ناراحت شدید؟)
حلیمه گفت: نه خوشحال شدیم که شما تا این اندازه از عصبانی هستید. تا چند ساعت موضوع خوبی برای بحث و خندیدن بود. برای عصبانی کردن ما چه تدارکاتی دیده بودند. معلوم نبود اینها را از کجا آورده بودند تا فقط آب دهان روی ما بریزند و بروند.
بعد از آوردن همان ظرف غذای همیشگی، ناگهان در را باز کردند و ما را به اتاق مجاور بردند. حدود دویست نفر از برادران اسیر در آن اتاق فشرده کنار هم چمباتمه زده بودند.
وقتی وارد شدیم برای اینکه راحتتر بنشینیم تعدادی از برادران اسیر سرپا ایستادند اما عراقیها تشر زدن که همه بنشینند.
بچهها به هر سختی که بود بغل هم نشستند و ما را گوشه ای زیر پنجره جا دادند که از تیر رس نگاه سربازان بعثی عراقی دور باشیم.
چشمانم مثل فرفره دور اتاق میچرخید. می خواستم تک تک آنها را شناسایی کنم. اولین آشنایی که دیدم اسمال یخی بود که در آن گودال میگفت: چشمی که نمی داند به ناموس مردم نگاه کند، مستحق گو شدن است... پایان قسمت هشتاد و هفتم
#نهضت_کتابخوانی
🌸 @AXNEVESHTEHEJAB
عکسنوشته فرهنگ و حجاب
بسم الله الرحمن الرحیم من زندهام قسمت هشتاد و هفتم فردا صبح دوباره شلوغ شد و همه مشغول بروبیا
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت هشتاد و هشتم
با فاصله کمی از ما زیر آن یکی پنجره چمباتمه زده بود اما زیر چشمانش آنقدر کبود و صورتش ورم کرده بود که فقط از لباسش او را شناختم.
آشنای دوم عزیز چوپون اهل کاشان بود که مثل پسته ی خندان وسط جمع نشسته بود و هنوز هم می خندید.
دقیق تر شدم درست می بینم کاش خطای چشم باشد و من اشتباه کنم اما نه اشتباه نمی کردم؛ کمی آن طرفتر طلبههای مسجد مهدی موعود معلم های قرآن و اخلاق که بچه ها محله خودمان دوستان رحیم و سلمان بودند؛ محمود حسین زاده، رضا ضربت، علی مصیبی و زارع.
حالا دیگر فهمیده بودم که سلام کردن هم ممنوع است. یواشکی سلام دادم و جواب گرفتم.
این طلبه ها فرق نمیکرد کجا باشند. همانطور که در مسجد سخنرانی میکردند در بازگشت باشگاه تنومه و بیخ گوش صدام و زیر ضربات شلاق هم یواشکی سخنرانی میکردند.
تعدادی از بچه مسجدی ها دورشان حلقه زده بودند و یواشکی سوال می پرسیدند. آنها هم یواشکی پاسخ میدادند و حدیث و روایت میگفتند و بچهها را به رضای حق دعوت می کردند تا بتوانند به تقدیر الهی سر تسلیم فرود آورند.
یک نفر به آرامی از حسین زاده پرسید: این چه تقدیر و مصلحتی بود. ما آمده بودیم بجنگیم تا در راه خدا کشته شویم آن وقت نجنگیده اسیر شدیم. یعنی خدا اینجا نشستن و کتک خوردن را از ما قبول می کند؟
حسین زاده گفت: همه ی شما به یک نیت از خانههایتان خارج شدهاید اما باید این نیت ها را برای خدا خالص کنید و اگر توفیق به اجرا درآمدن نیت خالص فراهم نشد، چون هدف قرب الهی است، از فضل خدا به ثواب عملا نیت رسیده و خدا از شما پذیرفته است و در تایید این حرف روایتی به این مضمون نقل کرد:
علی علیه السلام در یکی از جنگها، مشغول تقسیم غنیمت شد و به هرکس چند درهم داد و اندکی را نزد خود نگاه داشت. ناگهان یکی از یارانش آهی کشید. حضرت از او علت این امر را جویا شد. آن مرد گفت: وقتی می خواستم در رکاب شما حرکت کنم به دنبال برادرم رفتم اما او سخت در بستر بیماری بود و توفیق یاری نداشت. هنگام خداحافظی گفت: ای کاش سالم بودم و میتوانستم در کنار علی با دشمنان حق بجنگنم.
حضرت بلافاصله سهم غنیمت خودش را به آن سرباز داد و فرمود: چون به دیدار برادرت رفتی، این سهم را به او بده و بگو به خاطر نیت خالصت این سهم حق توست و مثل این است که تو در تمام راه همراه ما بودی....
پایان قسمت هشتاد و هشتم
#نهضت_کتابخوانی
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت هشتاد و نهم
امروز که قدرت جوانی دارید و اراده قوی و درخت معصیت در شما تنومند نیست، نیت ها و قدم هایتان را برای خدا خالص کنید.
در ادامه ی همین بحث رضا ضربت از حضرت رضا علیه السلام روایتی نقل میکرد:
در قیامت نامه سیئات مومن را نشانش می دهند و او دچار ترس و لرز می شود، حسناتش را نشانش می دهند، چشمش روشن و خوشحال می گردد. خداوند میفرماید: حالا دفتری را که حسنات به جا نیاورده اش در اوست نشان دهید، وقتی که میبیند میگوید: پروردگار را به بزرگی ات قسم من این حسنات را به جا نیاوردم.
خداوند می فرماید: راست می گویی ولی چون نیت آنها را داشتی من برای تو ثبت کرده ام، آن گاه ثواب آن حسنات را به او میدهند.
علی مصیبی هم تایید کرد و گفت: امام رضا علیه السلام می فرماید: اگر علاقه داری در ثوای شهدای کربلا شریک باشی، هر گاه یاد کردی بگو: کاش با آنها بودم و آنگاه به سعادت بزرگی نائل خواهی شد.
در این محفل روحانی که چهار طلبه ی جوان نشسته بودند و وعظ میکردند، تنها چیزی که حضور نداشت ترس از عراقیها و کتک خوردن و مرگ بود. بعضی که احساس ترس و خطر می کردند؛ پشت با آنها نشسته بودند و وانمود میکردند که اصلاً گوششان دنبال حرفهای آنها نیست. طلبه ها را کاملاً می شناختم و آنها هم مرا خوب می شناختند. فقط از من پرسیدند: کی به کربلا آمدید؟
گفتم: اینجا که کربلا نیست، تنومه است.
گفت: چرا این راه و این تقدیر عین کربلاست. عشق به کربلا و سیدالشهدا و حضرت زینب شما را به عراق کشانده است. فقط قدم هایتان را برای این راه خالص کنید.
ادامه داد: خواهر اینجا سرزمینی است که حضرت زینب آن را نفرین کرد و بعد از عاشورا گفت: کل یوم عاشورا کل ارض کربلا .
گفتم: بچه ها دور شما حلقه زده اند. عراقیها از دور در کمین هستند، مواظب باشید شما را شناسایی نکنند.
- عبا و عمامه ی ما پیشه اینهاست، مهر اسیر شده ایم، سهم کتکمان را مفصل گرفتهایم. اینها جدید هستند و سهم شان را می گیرند.
مریم پرسید: حاج آقا حساب اسارت زن و مرد از هم جداست، ما مضطربیم، میترسیم، آبرو داریم.
حاج آقا در حالی که زیر لب زمزمه می کرد، پاسخ داد: لا حول ولا قوت الا بالله.
از چی می ترسید، اینها دختر پیغمبر خدا را به اسیری بردند. آبروی شما آبروی خداست. خدا شما را اسیر اینها کرده تا اینها را رسوا کند و آبروی اینها را بریزید و مرتب می گفت: لاحول ولا قوه الا بالله. هیچ چیز از قدرت خدا خارج نیست. خواهرا بسیار ذکر بگویید.
پایان قسمت هشتاد و نهم
#نهضت_کتابخوانی
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت نود و یکم
بعد از یک وقفه دو ساعته، به خودشان و به بچهها استراحت دادند اما دوباره شروع کردند.
این بار انگشت شومشان را روی عزیز چوپون و چند نفر دیگر گذاشتند.بچه هایی که با عزیز به اتاق شکنجه رفتند تعریف کردند:
عزیز را از پا آویزان کرده و با شلاق به سر و صورتش می کوبیدند. وقتی پایش را باز کردند، کلت روی شقیقه اش گذاشتند و به او گفتند: عزیز این تیر خلاص است، هر وصیتی داری سریع بگو تا دوستانت به خانواده ات برسانند.
آنقدر به سر عزیز ضربه زدند که به لکنت افتاد و دیگه نمی توانست حرف بزنه.
خون از دهان و دل و روده اش بیرون می ریخت، آب به سر و صورتش زدند و گفتند: نطیک فرصه اتوصی. اللیله الرصاصه القاتلک سهمک. (بهت فرصت میدهیم که وصیت کنی. امشب تیر خلاص سهم توست.)
عزیز التماس میکرد و فرصت به وصیت می خواست. بعد از نیم ساعت که آرام شد عراقی ها کنجکاو شده بودند که بفهمند عزیز چه وصیتی دارد!
در حالی که از دهان و حلقش خون می ریخت با لکنت زبان گفت: از گوسفند هایی که آوردهام یکی را برای سلامتی امام خمینی قربانی کنید.
وقتی مترجم این جمله را برایشان ترجمه کرد دوباره تنش را با شلاق تکه پاره کردند.
وقتی او را به اتاق انداختند دیگر قدرت تکلم نداشت و قابل شناسایی نبود.
دیدن این صحنه ها بسیار دردآور بود، فقط باید تحمل می کردیم. بر اثر ضربات زیادی که بر سرش وارد شده بود، پی در پی دچار تشنج می شد و صبح همان روز، بعد از چند بار تشنج به شهادت رسید.
در حالی که برادر ها هنوز آنجا بودند بعد از ظهر همان روز ما را سوار خودروی امنیتی کردند و از آنجا بردند. سرگشته و بی قرار؛ با کوله باری از درد و شکنجه ی برادرانمان راهی مقصدی نامعلوم شدیم.
این اولین بار بود که سوار ماشین امنیتی میشدم. شیشه هایش استتار بود.
بعد از اولین وعده غذایی که با پنجههای خون آلود خورده بودم، وضعیت مزاجی ام سخت به هم ریخته و نابسامان شده بود.
یک سرباز عراقی کناره راننده نشست و دیگری آمد تا در کنار ما بنشیند. چون فاطمه و حلیمه ظریف تر بودند کنار هم نشستند تا سرباز با آن هیکل نتراشیده اش جا شود.
بیست و هفتم مهر بود و به حساب همه سه روز تا پایان جنگ باقی بود اما بین ما و ایران کیلومترها فاصله افتاده بود.
سربازی که کنار حلیمه و فاطمه نشسته بود از همان ابتدای مسیر چشمانش را بست. بیشتر از آنکه ادای آدم های خواب آلود را درآورد آدم ادای آدمهای مرده را در می آورد.
خودش را روی حلیمه ول میکرد، هرچه فاطمه و حلیمه بیشتر به هم می چسبیدند او پهن تر می نشست.
چشمهایش را بسته بود که از چشم غره های ما در امان باشد. هرچه سروصدا می کردیم کمتر نتیجه میگرفتیم. سرنشین جلویی هر پنج دقیقه پرده ی پشت راننده را کنار می زد و تمام دندانهایش را که چند تا از آنها را طلا گرفته بود به نمایش میگذاشت.
مریم گفت: انگار هنرپیشه ی تبلیغ خمیر دندان کلگیت است!
با هر نمایش به او اشاره می کردیم که این سرباز مرده است اما اعتنایی نمیکرد.
برای اینکه تکلیف خودمان را روشن کنیم سر و صدا راه انداختیم. فاطمه به شیشه ی پشت پنجره کوبید و هر کدام با عصبانیت فریاد زدیم.
خودش را جمع و جور کرد و او هم شروع به فریاد زدن کرد. نه ما میفهمیدیم او چه میگوید و نه او می فهمید ما چه می گوییم.
در بین راه سرباز مرده را با هنرپیشه ی تبلیغ خمیر دندان کلگیت جابجا کردند...
پایان قسمت نود و یکم
#نهضت_کتابخوانی
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت نود و دوم
به حلیمه گفتم: می تونی از این آقای خوشحال بپرسی ما را دارند کجا می برن؟
حلیمه پرسید، اما هر بار که می پرسید آن آقای خوشحال فقط دندانهایش را نشان میداد.
ماشین وارد یک ساختمان شد. ما را به اتاقی بردند و افسری با چند برگ کاغذ آمد و شروع به بازجویی کرد.
- شفتن البصره الهه؟ (تا به حال بصره را دیده اید؟)
گفتم: نه قبلاً دیدم، نه الان، ولی متوجه شدهام اینجا بصره است.
- یا هو المنتصره ابهای الحرب؟ (کی برنده این جنگ است؟)
- ما نظامی نیستیم، نمی دانیم.
تا حدودی فارسی می دانست. به زبان فارسی نیمبند و مخلوطی از عربی گفت:
- اینجا ایرانی زیاد است، دوست دارید اینجا زندگی کنید؟
- در ایران هم عرب زیاد است، اما هرکس دوست دارد در کشور خودش زندگی میکند.
- خمینی گفته است جنگ بر زنان واجب است؟
- ما نجنگیدیم، دفاع کردیم.
- اگر نمی جنگید پس رمز من زندهام چیست؟
- این رمز نیست، این خبر سلامتی است.
حلیمه بی قراره نادر بود و مرتب جای او جویای حال او بود اما آنها با جوابهای بی ربط، مغلطه می کردند.
او ساک دستی اش را تقاضای کرد، گفتند: در سایت شما مواد مخدر بوده است و ما نمیتوانیم آن را به شما برگردانیم.
- این دیگه چه اتهامیه؟ چون نمی تونستند جرم سیاسی و نظامی به من ببندند، قصه برام درست کردند.
حلیمه گفت: پس با این حساب یعنی من و نادر معتادیم. راه حلش اینه که شما از ما آزمایش بگیرید تا ثابت بشه.
بعد از عبور از راهرویی باریک هر چهار نفرمان را در یک سلول بسیار کثیف و نمور و متعفن انداختند. تاریکی مطلق بود، مثل این بود که پرده ای سیاه بر چشمانمان کشیده اند.
زمان میگذشت اما چشمانمان به تاریکی عادت نمی کرد؛ گویی همدیگر را گم کرده بودیم.
شروع کردیم با دست اطرافمان را لمس کردن. ابتدا، شیشه ای را لمس کردم و آن را تکان دادم. فکر کردم شیشهی آب زندانی قبلی است. خوشحال شدم. به دلیل اسهال بدن به شدت بی اب شده بود عطش داشتم. بدون تعارف به بقیه شیشه را بالا بردم که سر بکشم اما از بوی تعفن آن متوجه شدم شیشهای ادرار زندانی قبلی است.
تمام بدنم از عرق سرد، خیس شده بود. سرم را تا آنجا که خم می شد در شکمم فرو برده بودم. اگرچه نیازهای فیزیولوژیک جزئی از طبیعت آدمی است اما احساس میکردم این اسهال لعنتی مرا از او از قله های بلند انسانی به زمین کشانده است.
هر چه فریاد می زدیم و به درمی کوبیدیم، کمتر نتیجه میگرفتیم. به جنون رسیده بودم، نمی خواستم شرمنده دوستانم شوم.
اگر چه تعفن و کثافت آن سیاهچال دست کمی از مستراح نداشت، اما بالاخره حرمت آدمی فقط به لحظه های خصوصی و پنهانی اش است که جزئی از طبیعت او است.
گاهگاهی صدای فاطمه را می شنیدم که می گفت: راحت باش، چارهای نیست، اسیریی دیگه.
حلیمه می گفت: خدا لعنتشان کند.
مریم فریاد می زد خواهرم مرد دکتر بیاورید...
پایان قسمت نودو دوم
#نهضت_کتابخوانی
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت نود و سوم
ناگهان سربازی در میان فریادها در را باز کرد، به جای یک نفر، هر چهار نفر بیرون پریدیم، یکباره با صدای نکره اش که بی شباهت به صدای آدمی بود همراه با قفل ها و گیره های آهنی در سلول را به هم پیچید و ما را توی سلول انداخت و در را بست. پشت هم میگفت: بالصبح بالصبح افتح الباب (صبح در را باز میکنم)
به ساعت نگاه کردم، تا صبح چهار ساعت دیگر مانده بود. ثانیه ها مثل کوه بر دوشم سنگینی می کرد. چطور چند ساعت را تاب بیاورم و دوباره سناریوی فریاد و به در کوبیدن را شروع کردیم.
از پشت در فریاد زد: بس نفر واحد. (فقط یک نفر)
بلاخره پایم را از آن خراب شده بیرون گذاشتم. عینک امنیتی در چشمانم گذاشت و با زور و فشار اسلحه مرا در مسیر راهنمایی کرد.
از سلول تا آنجایی که رفتم حدود ۲۰۰ قدم فاصله داشت. چشم بند بر چشمانم بود اما بازهم سرم را به این طرف و آن طرف می چرخاندم تا شاید چیزی ببینم.اگرچه از پشت عینک جز تاریکی مطلق چیزی پیدا نبود.
یک لحظه تصمیم گرفتم برای رهایی از این کوری خودم را از شهر عینک خلاصی کنم اما بیماری ترس بدتر از کوری بود. ترس از اینکه قبل از مقصد دوباره به مبدا برگردانده شوم، ترس از مقصدی که نامعلوم و ناشناس بود، ترس از سربازی که نگهبان من بود.
بوی تند و تیز مدفوع باران خورده نزدیک شدن به مقصد را خبر می داد.
درست می شنیدم؟ این بوی تعفن با زمزمه حزین و دلنشین دعای توسل همراه بود. این صدای یک ایرانی بود. نزدیک تر که شدم سعی کردم باسرفه او را متوجه ی حضور خود کنم اما آنجا مقصد نبود.
با هر قدمی که برمی داشتم روی کپه های نرمی پا می گذاشتم که مقصد را مفهوم و معلوم می کرد.
پاهایم در فاضلاب فرو رفته بود. می خواستم از تقاضایم صرف نظر کنم اما وضع مزاجی ام هم اصلاً خوب نبود.
بیصدا عینک را از روی چشمانم برداشتم. مثل آدم کوری بودم که فقط تاریکی و روشنایی را تشخیص میدهد.
سرباز گفت:روحی (برو)
گفتم: کجا بروم، اینجا کجاست؟
توی یک راهرو کاملاً تاریک با دو ردیف سلول که ظاهراً یکی از سلولها مقصد مورد نظر بود. هیچ قدمی نمیتوانستم بردارم اما از آن عینک لعنتی خلاص شده بودم. بی حرکت مانده بودم تا شاید چشمانم به تاریکی عادت کند و بتوانم راه و مسیر را پیدا کنم.
به سمت صدا وارد راهرو شدم نگهبان چراغ قوه را روی یکی از درها انداخت. در نیمه باز بود و کف سلول مملو از کثافت و فاضلاب. یک پا به جلو می گذاشتم اما ناامیدتر به عقب برمی گشتم. از اتاقکی بدون تعبیه سنگ توالت برای قضای حاجت استفاده میشد که تمامی کف آن پر از کثافت بود. پایم روی هر نرمی که می رفت انگار ادکلنی بود که می شکفت. گویی وارد جهنم گناهکاران شده بودم.چرک و خون و مدفوع؛ سنگ مستراحی به بزرگی کف سلول بود.
وقتی از آن اتاق کثیف به سلولم برگشتم نفس راحتی کشیدم. سلول برایم کاخ شده بود.
آن شب دو بار این راه را به اجبار رفتم. بار دوم هنوز زمزمه ی دعا شنیده میشد. مطمئن شدم صاحب صدا ایرانی است. برای اینکه او را متوجه ایرانی بودنم کنم از سر باز پرسیدم: اینجا چراغ نداره، خیلی تاریکه؟...
پایان قسمت نود و سوم
#نهضت_کتابخوانی
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت نود و چهارم
سرباز عراقی تا آنجا که قدرت داشت نعره کشید و گفت: اخرسی مجوسیه (خفه شو مجوس )
با فشار و فریاد زیاد، نزدیک صبح مرا برای مداوا به بهداری بردند.
وقتی به بهداری رسیدم اولین چیزی که از آن مطمئن شدم این بود که آنجا بصره است.
مرا به اتاق بزرگی بردند که سقف و دیوار و آینه های چند بعدی داشت. در اولین لحظه احساس کردم جمعیت زیادی در اتاق هستند اما بعد از اینکه چشم هایم به نور اتاق عادت کرد فقط دو افسر را دیدم که پشت میز نشسته بودند.
شخص دیگری هم در گوشه ای مشغول نماز بود. حیرت زده به او نگاه می کردم. هم خوشحال شدم از اینکه مسلمانند و خدا و پیامبر و قرآن را میشناسند هم ناراحت از اینکه پس چرا کسانی که نماز می خوانند با ما می جنگند. باورم نمی شد در چند قدمی آن سلول های مخوف و متعفن، قصر و بارگاهی به این زیبایی و مجللی ساخته باشند. اما واقعیت این بود که آن دخمه ها حاصل این قصرها و آن ناله ها حاصل این قهقهه های مستانه بود. هر دو نماز می خواندند و خدا را می پرستیدند اما این کجا و آن کجا؟
شدت دل پیچه اجازه نمیداد کمرم را صاف نگه دارم و راست بایستم. در حالی که دلم را گرفته و به خودم می پیچیدم با همان بوی متعفن و مشمئز کننده ی کفش و شلوار آلوده وارد اتاق شدم. حالت رقت انگیزی داشتم.
خنده های تحقیر آمیز آنها از دردی که می کشیدم تلخ تر و گزنده تر بود. به زبان فارسی _ کردی گفت: خدا با چه زبانی با مردم سخن میگوید؟ پیامبر و امامان با چه زبانی سخن می گفتند؟ شما با چه زبانی با خدا سخن میگویید؟ محمد صلوات الله علیه و آله و سلم و قرآن و کربلا و امام حسین همه عرب هستند و مال ما هستند. شما آمدهاید ما را مسلمان کنید؟
جواب من فقط سکوت بود و سکوت.
دوباره گفت: برایمان انقلاب خمینی را آوردهای دختر خمینی؟ بوی انقلاب می دهی؟
بوی تعفن کفش هایم تمام اتاق را پر کرده بود. آنها بینی هایشان را گرفته بودند. دیگر طاقت یک لحظه ایستادن را نداشتم. فکر کردم شاید بیماری وبا گرفته ام چون کنترلم را از دست داده بودم و نمیتوانستم روی پا بایستم.
نشستم اما دوباره به زور اسلحه و تشر افسر عراقی بلندم کردند که بایستم. می گفتند: شما نماز می خوانید؟ به چه زبانی؟ عربی؟ آمدهاید کربلا بروید؟ خمینی برای ما پیام می فرستد. او میخواهد کشور ما را هم به هم بریزد، تو چه میگویی دختر خمینی؟
توان حرف زدن نداشتم. فقط به خودم می پیچیدم و نمی دانستم قرار است که یکی از این محکمه ی جانفرسا بیرون بروم. حاضر بودم عطای دکتر و دارو را به لقایش ببخشم.
تمام سر و صورتم خیس عرق بود و صدای تپش قلبم را به وضوح میشنیدم. زانوهایم وزن بدنم را تاب نمی آوردند و حلق و زبانم خشکیده و به هم قفل شده بود. کم آبی همه ی وجودم را بی رمق و ناتوان کرده بود.
ثانیه ها به سختی عبور میکردند. دل پیچه و فشار اسهال مثل طوفان مرا به زمین می کوبید. بعد از این همه سوال بی جواب و سرپا ایستادن، وقتی حس میکردم بند بند استخوان هایم دارند از هم جدا می شوند، تازه نفر سومی وارد اتاق شد و پشت میزی که در کنارش کمدی بود، نشست.
با تمسخر پرسید: شنو و جعچ بنت الخمینی؟ (دردت چیه دختر خمینی؟)
برای اینکه بیشتر از این آن جا نمانم و به رنجم خاتمه دهم گفتم درد ندارم...
پایان قسمت نود و چهارم
#نهضت_کتابخوانی
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت سی و دوم
با دیدن پتو هایی که بر زمین پهن کرده بودیم و دو کاسه و چهار لیوان پلاستیکی که گوشهای روی زمین بود، مطمئن شدم که این همان صندوقچه ی خودمان است و حتماً خواهر ها را هم برای بازجویی بردهاند.
با افکار و خیالات خودم در برابر نقش و نوشتههای ساکنان قبلی صندوقچه ایستاده بودم. نگهبان بعثی هر چند دقیقه یکبار دریچه را باز میکرد و چیزی می گفت. خوشحال بودم که چیز زیادی از زبان عربی نمی دانم.
چه قدر زمان گذشت، شاید چند ماه و یا چند سال، معیار زمان مفهومی نداشت. اما بالاخره صدای پای محکم و قوی سربازی و صدای پایه ضعیف تری به دنبال او و بعد باز شدن در صندوقچه و دیدن فاطمه و به همین ترتیب دقایقی پس از آن آمدن مریم و کمی بعد آمدن حلیمه به تنهایی من خاتمه داد.
وقتی چهار نفر شدیم، بازجوییهایمان را به شور گذاشتیم. اتهام ما شبیه هم بود. عشق به امام و انقلاب و جمهوری اسلامی ایران.
بیست و نهم مهرماه بود و به زعم آنهایی که نظامی بودند و تجربه ی جنگ ها را داشتند تا فردای آن روز جنگ باید پایان مییافت.
آن چند رنگه باریکه نور و روشنی صندوقچه ی آهنی را کمی روشن کرده بود. از موقعیت مکانی ساختمان که در چه شهری واقع شده و این ساختمان چه نوع ساختمانی است چیزی نمی دانستیم. اما هر چهار نفرمان به دور خودمان در اطرافمان می چرخیدیم و کشف جدید مان را اعلام میکردیم.
در انتهای سلول، دیوار کوتاهی بود که پشت آن توالت فرنگی و حمامی با زیر دوشی قرار داشت. در گوشه ی دیگر دیوار، تکه ای نور کم سو در حصار تورهای سیمی درهم رفته بی رمق بر ارشیا و دیوار های تاریک و مهم تر از همه بر چهره های ما می نشست و ما مقدم آن را گرامی می داشتیم. اما افسوس که کنترل این نور ضعیف هم از اراده ی ما خارج بود.
در مقابل این پنجره ی نورآور، بر دیوار مقابل، دریچه ی دیگری بود که از آن انتظار هوا و حیات داشتیم اما خودش به تنهایی می توانست مرگ بی صدا و خاموشی برای ما فراهم کند و انتقام خشم و کینه ی چند ساله رژیم بعث را از ما بگیرد. این دریچه نمیگذاشت سرمایه استخوان سوز زمستان و بادهای نفس گیر تابستان را از یاد ببریم. هم قدرت ساختن سرمای سیبری را داشت و هم گرمای صحرای آفریقا را.
بالای این پنجره چند ردیف میله آهنی کرکره ای شعاع هایی از نور خورشید را به داخل صندوقچه دعوت میکردند. هر بار که این میهمانی نور برپا میشد میفهمیدیم یک روز از روزهای مبارک جوانی ام از پیش چشمانم عبور کرده است.
دور تا دور در صندوقچه را با نوار پلاستیکی، عایق بندی کرده بودند تا هیچ نور یا صدایی به داخل صندوقچه وارد یا خارج نشود.
ثانیه ها را می شمردیم تا دقیقه شود و دقیقهها، ساعت شوند و ساعتها به شبانهروز برسند و سریعتر از جلو چشم ما عبور کنند. ما در یک فضای محدود با مضیقه های بسیاری مواجه بودیم. اما با هم بودن تمام دلخوشی مان بود.
دنبال گوش و کناری بودیم که وقتی دریچه باز میشد از زخم تیره نگاه آنها محفوظ بمانیم اما هر چند دقیقه یکبار دریاچه باز میشد و باید به رویت آنها میرسیدیم و شمارش می شدیم.
نمی خواستم جریان زندگی در این صندوقچه در مدار عادت و روزمرگی قرار بگیرد اگر چه وحشت از روزهای بعدی و فرداهای دیگر نمی گذاشت گذر زمان عادی شود...
پایان قسمت سی و دوم
#نهضت_کتابخوانی
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB
بسم الله الرحمن الرحیم
من زندهام
قسمت سی و سوم
انجا همه چیز از جنس سنگ و آهن بود. حتی آدم ها هم سنگی شده بودند. هیچ لطافتی در نگاه و رفتار شان نبود. تنها صدایی که به گوش می رسید ناله هایی بود که حتی رمق بیرون آمدن از تنهای رنجور و فرسوده را نداشتند.
صدای ضربه های کابل که بر در و دیوار و پیکر نحیف زندانیان میخورد، جایگزین نوازشهای مادر و ترنم صدای پدرم شده بود.
دریچه باز شد و صدایی شبیه عربده گوش هایمان را آزار داد. پشت آن صدای وحشی، چهره ه ای بزرگتر از عرض دریچه ظاهر شد که دستش را مثل بیل به داخل فرستاده بود و چیزی را طلب میکرد.
هیچ کدام منظور او را نمی فهمیدیم. بیچاره حلیمه را که چند کلمه بیشتر از ما عربی میدانست به کمک طلبیدیم.
حلیمه این دستی که از دریچه وارد صندوق شده چی میخواد؟
میخواستیم زود تر از فریاد هایش خلاص شویم. ما که چیزی نداشتیم.
با پانتومیم ادای خوردن را درآورد. آها! متوجه شدیم. ظرفها را دادیم و دو کاسه آش شوربا گرفتیم که ترکیبی از آب برنج رقیق و چند دانه عدس بود که مثل نگین در آن می درخشیدند.
هر چهار نفر به دور کاسهای دعوت شده بودیم که هیچ کدام میل دست دراز کردن به آن را نداشتیم اما باید برای تحمل رنج های بیشتر رمق و توانایی پیدا میکردیم تا از پا نیفتیم.
به بچه ها گفتم: بچهها بخورید. این غذای امروز است. امروز سی ام مهر است. فردا جنگ تمام میشود و ما آزاد می شویم و سر سفره خودمان می نشینیم. این جمله بذر امیدی بود که در سینه هایمان کاشته می شد تا بتوانیم روزهای دیگر و سختیهای بعد از آن را تحمل کنیم.
وقت خواب رسیده بود. مغزم با پلک هایم سر ناسازگاری داشت اما همچنان به روی پا ایستاده یا در پناهی دور از سنگینی نگاه عراقی ها به نوبت مینشستیم.
آن مقدار سهم ما از خورشید به سیاهی رفته بود و پیام خوابیدن میداد اما فریادها و نالهها های بیرون اجازهی پلک زدن نمیداد.
پتوها را جیره بندی کردیم. سهم من و فاطمه یک پتو، سهم حلیمه و مریم هم از سوی دیگر شد. یک پتو زیر انداز شد و یک پتوی دیگر را دور کفشهایمان پیچیدیم و بالشی خشک و خشن ساختیم به امید لحظهای که خواب ما را با خود به جایی بهتر و امنتر ببرد.
از صبح روز بعد با هم قرار گذاشتیم برای اینکه وقت توزیع غذا از نگاههای شوم سرباز بعثی در امان باشیم، با شنیدن صدای چرخ نان برای دادن و گرفتن کاسه ی شوربا به نوبت جلوی دریچه حاضر شویم تا سرباز بعثی که حکمت صدایش می کردند و ما اسمش را نکبت گذاشته بودیم، فرصت چشم چرخاندن در صندوقچه را نداشته باشد و بی هیچ کلامی و نگاهی نان و شوربا را بگیریم و کنار برویم...
پایان قسمت سی و سوم
#نهضت_کتابخوانی
🏴 @AXNEVESHTEHEJAB