67059دختر-شاهی-یا-رقیه.mp3
8.81M
#ولادت_حضرت_رقیه مبارک✨
دُردونه ی بابا😍♥️
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
یکی از صفات بارزی که آرمان داشت این بود که هرگز این اجازه را به خودش نمیداد که به کسی توهین بکند.
این موضوع در حدی بود که اگر جلوی آرمان حرف زشتب زده میشد، صورتش به شدت سرخ میشد و خجالت میکشید.
شاید اگر اغتشاشگران از این موضوع باخبر بودند، دیگر از آرمان درخواست نمیکردند به حضرت آقا اهانت کند؛ آرمان حتی بخ آنها نیز توهین نمیکرد؛ چه برسد به حضرت آقا.
#شهید_آرمان_علی_وردی🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❇️#سیره_شهدا
🌕شهید مدافعحرم #ایوب_مطلب_زاده
♻️حاج ابوجواد
🌻فرزند شهید روایت میکند: بعد از جنگ تحمیلی، پدرم فعالیت زیادی در بحث گسترش فعالیت بسیج مردمی داشت. در بحث تقویت محور مقاومت نیز ماهها برای آموزش و تشکیل قوای مردمی در لبنان حضور داشت.
☘سیدحسن نصرالله، دبیر کلّ حزبالله لبنان نام جهادی سردار مطلبزاده را «ابوجواد» گذاشته بود. او به پدرم گفته بود که «شما آدم فوقالعاده بخشندهای هستی و قبل از اینکه کسی به شما ابراز نیاز کند، شما نیازش را برآورده میکنید؛ به همین خاطر نام جهادی «ابوجواد» را برای شما انتخاب کردم. چون «جواد» یعنی بخشندهای که قبل از ابراز نیاز مردم، نیازشان را برطرف میکند.»
🌻سردار مطلبزاده و شهید سید محمد حجازی از آغاز جنگ داعش در منطقه حضور یافتند و نقش مهمی در شکلگیری بسیج مردمی سوریه و تسلیح محور مقاومت داشتند. آنها توانستند جیشالشعبی و حشدالشعبی را ساماندهی کنند. پدرم در کارش کم نمیگذاشت و میگفت «آدم باید در مسیر جهاد مداوم به شهادت برسد.»
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند آیه #قرآن بخوانیم
ثواب آن هدیه به روح مطهر شهدا
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #ڪلیپ
●لحظاتی از زندگی یک قهرمان...
بشنوید از زبان همسر شهید
#شهید #حمیدرضا_باب_الخانی
●تاریخ شهادت : 1398/11/28 ،حلب ،سوریه
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
8.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ #سخنرانی
📝 یکی مثل حسین...
👤 استاد #مومنی
▪️نمیشه کسی بگه من #امام_حسین رو دوست دارم و اهل خوندن نماز نباشه!
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
تصویری کمتر دیده شده از شهید سیدحسن نصرالله در دوران عضویت در شورای فرماندهی حزب الله
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
به حال شهدا غبطه میخوریم
شهید مهدی زینالدین:
بچهها قدر این زمان و این شرایطی که ما در آن هستیم بدانید! همانطور که ما الان غبطه میخوریم بحال شهدای صدر اسلام و شهدای کربلا...
درآینده هم انسانهایی میآیند که بحال ما غبطه میخورند...
چقدر دقیق فرمودند...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚داستان ❤#عاشقانہ_دو_مدافع❤️ #قسمت_ســــــوم ســر جـــام نشستہ بودم و تکون نمیخــوردم سجادے وایسا
❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_چهـــــارم
وارد اتاق شد
سرشو چرخوند تا دور تا دور اتاقو ببینہ محو تماشاے عکسایے بود کـہ رو دیوار اتاقم بود
عکس چند تا از شهدا ک خودم کشیده بودم و ب دیوار زده بودم
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
دستم و گذاشتہ بودم زیر چونم و نگاهش میکردم عجب آدم عجیبیہ ایـن کارا ینی چے
نگاهش افتاد ب یکے از عکسا چشماشو ریز کرد بیینہ عکس کیہ رفت نزدیک تر اما بازم متوجہ نشد
سرشو برگردوند طرفم خودمو جم و جور کردم
بی هیچ مقدمہ ای گفت ایـن عکس کیہ چهرش واضح نیست متوجہ نمیشم
چقــدر پررو هیچے نشده پسر خالہ شد اومده با من آشنا بشہ یا با اتاقـم❓
ابروهامو دادم بالاو با یہ لحن کنایہ آمیزے گفتم
ببخشید آقاے سجادے مثل اینڪہ کاملا فراموش کردید براے چے اومدیم اتاق
بنده خدا خجالت کشید تازه ب خودش اومد و با شرمندگے گفت معذرت میخوام خانم محمدے عکس شهدا منو از خود بیخـود کرد بی ادبے منو ببخشید
با دست ب صندلے اشاره کردم و گفتم
خواهش میکنم بفرمایید
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
زیر لب تشکرے کرد و نشست منم رو صندلے رو بروییش نشستم
سرش و انداخت پاییـن و با تسبیحش بازے میکرد
دکمہ هاے پیرهنش و تا آخر بستہ بود
عرق کرده بود و رنگ چهرش عوض شده بود احساس کردم داره خفہ میشہ
دلم براش سوخت
گفتم اون عکس یہ شهید گمنامہ چون چهره اے ازش نداشتم ب شکل یک مرد جوون ک صورتش مشخص نیست کشیدم
سرشو آورد بالا لبخندے زد و گفت حتما عکس همون شهید گمنامیہ ک هر پنج شنبہ میرید سر مزارش
با تعجب نگاش کردم بله❓❓❓شما از کجا میدونید❓❓❓
راستش منم هر....
در اتاق بہ صدا در اومد ....
#خانوم_علے_آبادے
◀️ ادامـــــہ دارد....
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️ #عاشقانہ_دو_مدافع❤️
#قسمت_پنج
در اتاق به صدا در اومد...
مامان بود...
اسماء جان❓❓❓
ساعت و نگاه کردم اصلا حواسمون بہ ساعت نبود یڪ ساعت گذشتہ بود
بلند شدم و درو اتاق و باز کردم
جانم مامان
حالتون خوبہ عزیزم آقاے سجادے خوب هستید چیزے احتیاج ندارید
از جاش بلند شد و خجالت زده گفت
بلہ بلہ خیلے ممنون دیگہ داشتیم میومدیم بیرون
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
ایـن و گفت و از اتاق رفت بیرون
ب مامان یه نگاهے کردم و تو دلم گفتم اخہ الان وقت اومدن بود❓❓
چرا اونطورے نگاه میکنے اسماء❓❓
هیچے آخہ حرفامون تموم نشده بود
نه به ایـن کہ قبول نمیکردے بیان نه به ایـن ک دلت نمیخواد برن
اخمے کردم و گفتم واااااا مامان من کے گفتم...
صداے یا اللہ مهمونارو شنیدیم
رفتیم تا بدرقشون کنیم
مادر سجادے صورتمو بوسید و گفت چی شد عروس گلم پسندیدے پسر مارو❓❓
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
با تعجب نگاهش کردم نمیدونستم چی باید بگم که مامان به دادم رسید حاج خانم با یہ بار حرف زدن که نمیشہ انشااللہ چند بار همو ببینن حرف بزنـن بعد
سجادے سرشو انداختہ بود پاییـن
اصـلا انگار آدم دیگہ اے شده بود
قــرار شد ک ما بهشون خبر بدیم که دفہ ے بعد کے بیان
بعد از رفتنشون نفس راحتے کشیدم و رفتم سمت اتاق که بوے گل یاس و احساس کردم
〰❤️〰❤️〰❤️🌹🕊
نگاهم افتاد به دستہ گلے که با گل یاس سفید و رز قرمز تزئین شده بود عجب سلیقہ اے
من و باش دستہ گل شب خواستگاریمم ندیده بودم...
شب سختے بود انقد خستہ بودم که حتے به اتفاقات پیش اومده فکر نکردم و خوابیدم
صب که داشتم میرفتم دانشگاه
خدا خدا میکردم امروز کلاسے که با هم داشتیم کنسل بشہ یا اینکہ نیاد نمیتونستم باهاش رودر رو بشم
داشتم وارد دانشگاه میشدم ک یہ نفر صدام کرد سجادے بود بدنم یخ کرد فقط تو خونہ خودمون شیر بودم
خانم محمدی.......❓
◀️ ادامــــہ دارد....
بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh