eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31.2هزار عکس
9.1هزار ویدیو
221 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱 با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون . _نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم. +همینکه اجازه دادی بره واسه حرم دخترش بجنگه یعنی ازش تشکر کردی _امیدوارم... +حالا جدا از ته دلت راضی هستی؟ _اره ... +اگه شهید شه چی؟ سکوت کردم و چیزی نگفتم با خودم عهد کرده بودم همونجوری که محمدو از حضرت زهرا گرفتم همونطوری بهش برگردونم با خودم عهد کردم اگه شهید شد همونقدر که وقتی همسرم شد خوشحال بودم خوشحال باشم و راضی، چون تنها تفاوت روز شهادتش با روز عقدمون اینه که اون روز حضرت زهرا پسرشو به من هدیه کرد ولی روز شهادتش من باید همسرمو بهش هدیه کنم. ولی واقعا میتونستم؟ من از به زبون اوردنشم میترسیدم.حالم دوباره بد شده بود.ریحانه پاشد ظرفای صبحانه رو شست و آشپزخونه رو تمیز کرد . منم وسایل زینب رو جمع کردم و ریختم تو کیفش.داشتم حاضر میشدم که تلفن زنگ خورد . ریحانه رفت سمت تلفن و جواب داد.چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و با لب و لوچه ی کج نگام کرد _چیشد؟کی بود؟ +بابات _چی میگه؟ +انگار حالش خوب نبود یه جوری بود گفت چرا نمیاین ؟ _چرا نمیایم؟ +اره _یعنی گفت تو هم چرا نمیای؟ +اره گفت عجله کنین بیاین کارتون دارم _وا چرا انقدر عجیب شده. +نمیدونم. بیا بریم ببینیم چیکارمون داره تا نیومد ما رو با چک و لقد نبرد _یاحسین بابا چرا اینجوری شده بیا بریم این جور که بوش میاد معلومه یه اتفاقی افتاده +اره بریم یه مانتوی سبز یشمی برداشتم و با شلوار تنگ مشکی پوشیدم ‌.به خودم عطر زدم و چادرمو سرم کردم کیف زینب و گرفتم و با سوییچ ماشین رفتم پایین و منتظر ریحانه شدم. ماشین رو از پارکینگ در اوردم که ریحانه اومد تو ماشین. هوا بارون عجیبی گرفته بود .با اینکه ساعت دوازده ظهر بود ولی آسمون خیلی تاریک بود‌ بچه رو تو پتو جمع کرده بود و تو بغلش سفت گرفته بود . با عجله روندم تا خونه ی بابا.با اینکه هوا بارونی بود ولی خیابونا ترافیک بود . استرس عجیبی گرفته بودم .یعنی بابا چیکارمون داشت؟ _ریحانه استرس گرفتم بابا نگفت چیکارمون داره؟ +نه ولی انگار عصبی بود _وای خدا بخیر کنه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه. +اره منم استرس گرفتم _این ماشینا چرا کنار نمیرن،اه دستمو گذاشتم رو بوق و هفت ثانیه بوق ممتد زدم. به محض باز شدن جاده پام رو روی پدال فشردم و ماشین با سرعت از جاش کنده شد. انقدر هول و ولا به جونم افتاده بود که ایت الکرسی رو شیش بار از اول خوندم ولی هر بار یه چیزیو جا گذاشتم‌ .نفهمیدم بعد از چند دقیقه رسیدیم دم خونه .تو کوچه مون کلی ماشین پارک شده بود.با دیدن ماشینا با ترس به ریحانه نگاه کردم اونم حواسش به من بود.نگاه هردومون رنگ ترس به خودش گرفته بود .بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم و تا خونه دوییدم.ریحانه بلند بلند صدام میزد ولی من هیچی نمیشنیدم. همه ی حواسم به در باز خونمون بود و ماشینایی که دم خونه پارک شده بود ‌ راه لعنتی کش اومده بود.هر چی میدوییدم به در خونه نمیرسیدم. زیر بارون خیس خیس شده بودم .خودمو رسوندم دم خونه .کلی کفش و پوتین تو حیاط افتاده بود.هیچ اختیاری رو خودم نداشتم‌.اشکام سرازیر شده بود و لعنت بهشون که همیشه امونم و بریدن . نفهمیدم چجوری کفشمو از پام در اوردم در خونه رو با دستم هول دادم و رفتم تو.یه عده ادم که لباس پاسداری تنشون بود رو مبل نشسته بودن و یه سری که لباس عادی پوشیده بودن رو زمین نشسته بودن.بین جمعیت دنبال اشنا میگشتم که متوجه شدم با باز شدن در همه برگشتن سمت من.اولین نفری که به چشمم خورد اقا محسن بود.چشام که به چشمای خیسش افتاد پاهام شل شد _محمدم کجاست؟ دستشو گذاشت رو صورتش و چیزی نگفت .دستمو به دستگیره ی در گرفتم که نیافتم. افتادم رو زمین که یکی با گریه اومد سمتم. صدای شکستن هنه وجودم و شنیدم.نمیدونستم بهت منو با خودش برده یا... چشامو بستم و به حالت سجده سرمو گذاشتم روی زمین.توان بلند کردن خودم و از روی زمین نداشتم .چادرمو کشیدم رو سرم و با تمام وجودم زار زدم. نه میخواستم کسی رو ببینم نه چیزی بشنوم .زمان واسه من متوقف شده بود‌. همه چی از این بعد ثابت بود و تکراری. همه چی بی ارزش تر از قبلش شده بود من همه ی وجودمو از دست داده بودم . روحمو از دست دادم.همه ی زندگیم رو از دست دادم. من لبخند قشنگ خدارو از دست دادم.من دو دستی همه ی وجودم و هدیه کرده بودم!فقط نمیدونستم این بار آسمون داره وواسه کی ناله میکنه؟ واسه تنهایی من یا پرکشیدن محمدم! ___ دلم خون بود وحالم بدتر از همیشه. این درد واسم مرگ بود ،یه مرگِ تدریجی ! محسن وعلی انقدر که صدام زدن هم خودشون خسته شده بودن هم منو خسته کرده بودن. ریحانه داد میزد و گریه میکرد.بابا اوضاعش از همیشه بدتر بود.مردی که حتی تو عذای پدرش هم گریه نکرده بود مثل ابر بهار میبارید! مامان یه جمله هایب زیر زبونش زمزمه میکرد و گریه میکرد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❣ اَلسَّلاَمُ عَلَي بَقِيَّهِ اللَّهِ فِي بِلاَدِهِ وَ حُجَّتِهِ عَلَي عِبَادِهِ الْمُنْتَهِي إلَيْهِ مَوَارِيثُ الأَْنْبِيَاءِ وَ لَدَيْهِ مَوْجُودٌ آثَارُ الأَْصْفِيَاءِ، اَلْمُؤْتَمَنِ عَلَي السِّرِّ وَ الْوَلِيِّ لِلْأَمْرِ 💎سلام بر باقي مانده خدا در كشورهايش و حجّت او بر بندگانش، آنكه ميراث پيامبران به او رسيده، و آثار برگزيدگان نزد او سپرده است. آن امين بر راز، و ولي امر. 📚فرازی از زیارت نامه حضرت مهدی(عج) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نهج البلاغه حکمت 135 - اهمیت دعا، توبه، استغفار و شکر وَ قَالَ عليه‌السلام مَنْ أُعْطِيَ أَرْبَعاً لَمْ يُحْرَمْ أَرْبَعاً مَنْ أُعْطِيَ اَلدُّعَاءَ لَمْ يُحْرَمِ اَلْإِجَابَةَ وَ مَنْ أُعْطِيَ اَلتَّوْبَةَ لَمْ يُحْرَمِ اَلْقَبُولَ وَ مَنْ أُعْطِيَ اَلاِسْتِغْفَارَ لَمْ يُحْرَمِ اَلْمَغْفِرَةَ وَ مَنْ أُعْطِيَ اَلشُّكْرَ لَمْ يُحْرَمِ اَلزِّيَادَةَ🌹🍃 و درود خدا بر او، فرمود: كسى را كه چهار چيز دادند، از چهار چيز محروم نباشد، با دعا از اجابت كردن، با توبه از پذيرفته شدند، با استغفار از آمرزش گناه، با شكرگزارى از فزونى نعمت‌ها قال الرضي و تصديق ذلك كتاب الله قال الله في الدعاء اُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ و قال في الاستغفار وَ مَنْ يَعْمَلْ سُوءاً أَوْ يَظْلِمْ نَفْسَهُ ثُمَّ يَسْتَغْفِرِ اَللّٰهَ يَجِدِ اَللّٰهَ غَفُوراً رَحِيماً🌹🍃 مى‌گويم: (و اين حقيقت مورد تصديق كتاب الهى است كه در مورد دعا گفته است: «مرا بخوانيد تا خواسته‌هاى شما را بپردازم». (قرآن كريم، سورۀ مؤمن، آيۀ 60) در مورد استغفار گفته است: «هر آن كه به بدى دست يابد يا بر خود ستم روا دارد و از آن پس به درگاه خدا استغفار كند، خداى را آمرزش‌گر و مهربان يابد و قال في الشكر لَئِنْ شَكَرْتُمْ لَأَزِيدَنَّكُمْ و قال في التوبة إِنَّمَا اَلتَّوْبَةُ عَلَى اَللّٰهِ لِلَّذِينَ يَعْمَلُونَ اَلسُّوءَ بِجَهٰالَةٍ ثُمَّ يَتُوبُونَ مِنْ قَرِيبٍ فَأُولٰئِكَ يَتُوبُ اَللّٰهُ عَلَيْهِمْ وَ كٰانَ اَللّٰهُ عَلِيماً حَكِيماً🌹 . (قرآن كريم، سورۀ نساء، آيۀ 110) در مورد سپاس فرموده است: «بى شك اگر سپاس گزاريد، بر نعمت مى‌افزايم». (قرآن كريم، سورۀ ابراهيم، آيۀ 7) و در مورد توبه فرموده است: («تنها توبه را خداوند از كسانى مى‌پذيرد كه از سر نادانى به كار زشتى دست مى‌يابند و تا دير نشده است باز مى‌گردند، تنها چنين كسانند كه خداوند در موردشان تجديد نظر مى‌كند، كه خدا دانا و حكيم است 🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
طوری تلاش کنـید که اگر روزی امام زمـان فرمــودند یک سرباز مـتخصص می‌خواهم بفرمایند،فلانــی بیاید.. سربازی که هیچ کارایــی نداشته باشد ، به درد آقا نمـی‌خورد..! - 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
و سلام بر او که می گفت(: شجاع ڪسے نیست ڪہ نترسه!🍃 کسیه که میترسه و میگه خدایا ببین من می ترسم! ولے با وجود ترسم میرم جلو ... چون تو رو دوست دارم و بهت ایمان دارم :)♥️ 🌸| شهیدمصطفی‌صدر‌زاده |🌸 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
شهید مدافع حرم موسی جمشیدیان🌻 🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷  نام پدر :مصطفی تاریخ ولادت :۱۳۶۲/۸/۲۸  محل ولادت :قلعه سفید وضعیت تاهل:متاهل دارای یک دختر محل شهادت :سوریه- حلب  عملیات :برون مرزی نحوه شهادت :اصابت گلوله به سر تاریخ شهادت :۱۳۹۴/۸/۱۴ مزار :قلعه سفید  🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔰 مختصری از زندگینامه شهید والامقام موسی جمشیدیان 💐🍃شهید جمشیدیان متولد بیست و هشت آبان سال شصت و دو است و در چهاردهم آبان سال نود و چهار در دفاع از حرم حضرت زینب به شهادت رسید شهید نیروی لشگر زرهی هشت نجف اشرف به عنوان فرمانده تانک فعالیت می کرد. شهید جمشیدیان چند جزیی از قرآن را حفظ بود. و دانشجوی رشته ی جغرافیا دانشگاه پیام نور اصفهان بود. که مدرک حقیقی را از حضرت زینب (س) گرفت. ♥️ از شهید یک دختر به نام فاطمه زینب به یادگار مانده است. روحشان شاد و راهشان پررهرو🌷🕊 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی آقا به غرفه کتاب‌های فال و طالع‌بینی میرسن؟ 😄 قدرت تخریب 100 از 100 جالبه میگن همشو دارم😂 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🔹 صد هزار بار هم اگر این عکس از اسرای ایرانی جنگ را بنگریم، هیچ از اسرارش نخواهیم فهمید مگر آن‌ که با آرامی متن عجیب و تکان دهنده‌ی احمد یوسف‌زاده عزیز که خود اسیر نوجوانی از بچه‌ های موسوم به «آن بیست و سه نفر » است را در زیرش بخوانیم ، البته آرام و شمرده .... 📸 « سال شصت و یک است. ایستاده‌اند کنار دیوار بهداری اردوگاه عنبر که عکس بگیرند بدهند صلیب سرخ ببرد برای خانواده‌هایشان. چند ماه بعد عکس‌ها می رسند ایران.... مادرها نفس راحتی می‌کشند وقتی می‌بینند بچه‌هایشان صحیح و سالم روی پای خودشان ایستاده‌اند... واقعیت اما چیز دیگریست. خارج از کادر عکس، سه جفت عصا روی زمین افتاده است. یکی مال حسن تاجیک شیر، نفر ایستاده سمت چپ، پسر دایی عزیز من که استخوان رانش شکسته و به قدر یک عکس گرفتن توانسته بی عصا بایستد. قصه آن دو نفر ایستاده کنار حسن خیلی جالبتر است، آنها پاهای از زانو قطع شده اشان را پشت نفرات جلویی پنهان کرده اند که مادر هایشان متوجه نشوند و غصه نخورند! طفلی مادر هایشان! )) 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh