بی سیم بصیر دو تا خصوصیت دارد؛ یکی عدم نمایش شماره☺️، دیگر اینکه باید مثل بی سیم وقتی صحبت می کنی، شاسی آن را بگیری. زمان صحبت، طرف مقابل متوجه میشود شما داری با بیسیم صحبت میکنی.
آن روز به سرم زد با این بیسیم یک زنگ به افضلی بزنم😁.
نمیخواستم کسی در خانه متوجه شود😬. البته کمی زمینه سازی کرده بودم. چون کارم تاسیسات بود و جواز کسب هم داشتم، مدتی قبل در ستاد بازسازی عتبات ثبت نام کردم و قسمتم شد حدود ۴۰ روز در حرم حضرت سیدالشهدا ♥️ کار تاسیسات انجام دادم.
تصمیم داشتم اگر قضیه رفتنم به سوریه درست شد، به خانمم بگویم که مجدداً کار عتبات درست شده و باید به عراق بروم❌. آمدم توی حیاط خانه، بی سیم را روشن کردم و بدون اینکه چیزی در ذهنم باشد و فکری کرده باشم، فقط شماره آقای افضلی را گرفتم😑
اصلا نمی دانستم چه حرفی باید بزنم 🤷♂ و خودم را چطور معرفی کنم، از طرفی او یک هفته هر شب من را دیده بود و می شناخت🙍♂. تنها کاری که کردم، یک پارچه جلوی دهنه بی سیم گرفتم تا به اصطلاح صدایم کمی عوض شود😉. هرچند که صدای خش خش بی سیم می آمد. شماره را که گرفتم، افضلی گوشی را برداشت و گفت: بفرمایین؟😟
یکی دو بار الو الو کردم و چون آنتن نمی داد، ارتباط قطع شد. دفعه سوم که شماره را گرفتم، گفت: بفرمایین، حاج آقا شمایید؟ چون دو بار قطع شد و شماره هم نیفتاده بود، او کس دیگری را اشتباهی گرفته و فکر کرد من حاج آقا هستم😏. حالا من اصلا نمی دانستم این حاج آقایی که می گفت، کی هست😛. همین طور الله بختکی گل گرفتم و گفتم: بله آقای افضلی! گفت: بفرمایید حاج آقا! گفتم: بنده خدایی را فرستادم بیاد پیشت برای ثبتنام، چرا کارش رو راه ننداختی؟🤫🤣 گفت: کی؟ گفتم: یکی هست به نام عطایی😅. گفت: اِ... حاج آقا اینو شما فرستادید؟😵 گفتم: بله🤐🤪. گفت: نگفت از طرف شما اومده! گفتم: بابا کارش رو راه بنداز. پرسید: شما ماموریتید؟🧐 گفتم: آره الان تهرانم.🤓 گفت: بگین امشب بیاد کارش رو راه بندازم. بعد از خداحافظی سریع گوشی رو قطع کردم😨. حسابی خوشحال بودم و نفهمیدم کی غروب شد😍. قبل از غروب با ماشین به آنجا رفتم. افضلی تا من را دید ، از پشت میزش🙇♂ بلند شد، اومد بیرون بهم دست داد و با عزت و احترام پرسید: چرا زودتر نگفتی از طرف حاجی اومدی؟ حالا کدام حاجی، نمی دانستم🤷♂. حرفی نزدم و ساکت ماندم. افضلی گفت: تو رو خدا بفرما! بعد هم رفت برایم چایی آورد. آن روز حسابی تحویل بازار بود.😄
بعد از این حرفها، افضلی چند تا فرم به و از من مدارک خواست.✔️
فرم ها را پر کردم و مشخصاتم را کامل نوشتم. چون مثلاً حاجی معرف من بود😄، با اینکه او میدانست من ایرانی هستم، اما هیچ حرفی نزد🤫. من عکس خودم و خانمم و بچهها را به همراه فرم ها به او دادم. البته نام من به عنوان افغانستانی ثبت شد.
...💔...
⚪️ ادامہ دارد ...
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
هَــستی شَــفیعِه یِ هَــمِه دَر موسِــمِ جَــزا
دَســـتِ مَـــرا بِگیــر،تو اِی خـواهَرِ رِضـــــا
#ولادت_حضرت_معصومه (س) 😍
#دهه_کرامت 🎊
#روز_دختر_مبارک 🙋♀️
#ویدیو_استوری 🎞
#استوری #استوری_مذهبی 📲
💗
┄┅══✼ *✨﷽✨*✼══┅┄
دست ادب بر روی سینه می گذاریم
السَّلامُ عَلَى الْقآئِمِ الْمُنتَظَرِ و الْعَدْلِ الْمُشْتَهَرِ
سلام بر قیام کنندهاى که انتظارش کشیده مىشود و (سلام بر) عدل آشکار
سلامی می دهیم از روی اخلاص
سلامی را که دلتنگی در آن باشد نمایان
ز لب های عزیرت گر جوابی بشنویم ما ؛
چه حسی می نشیند در میان سینه هامان
پس :
🌸السَّلامُ عَلَیکَ یا صاحِبَ الزَّمان✋🏻
أللَّھُـمَ عَجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج وَ فَرَجَنا بِهِ
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
"به آسمان که رسیدند، رو به ما گفتند:
زمین چقدر حقیر است، آی خاکی ها..."
🌷شهید حسن باقری
🔸سایز استوری
#استوری
#شهید_حسن_باقری
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نام: محمدرضا
نام خانوادگی: مهدیزاده طوسی
تاریخ تولد: 1341/02/04
محل تولد :مشهد
تاریخ شهادت :1364/03/22
مکان شهادت :شط علی
#عاشقانه_شهدا
روز تولد امام علی (ع) بود🎉 که همراه محمدرضا و خانوادهاش به حرم امام رضا (ع) رفتیم تا صیغهی عقد ما را آن جا جاری کنند. پس از انجام عقد، به یک زیارت دو نفره رفتیم.💑
اتفاقاً آن روز شهیدی را تشییع میکردند😔 روی جعبهی پیچیده در پرچم سه رنگ🇮🇷 که بر دست مشایعتکنندگان پیش میرفت، یک شکلات🍬 افتاده بود. محمدرضا از لا به لای جمعیت خود را به جعبه رساند، شکلات🍬 را برداشت و طرف من بازگشت. شکلات را نصف کرد و به سویم گرفت😍 گفت «این اولین شیرینی ازدواجمان است.» طعم شیرین شکلات در دهانم دوید😋 هنوز که هنوز است، گویی که شیرینتر از آن شکلات را نخوردهام!😭
خاطرهای از کلثوم درودگری، همسر شهید 🌷محمدرضا مهدی زاده طوسی🌷
یادشهداء با ذکر صلوات
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh