🌷شهید نظرزاده 🌷
✫⇠اینک شوڪران ✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق به روایت همسر(فرشته ملکی) 3⃣3⃣ #قسمت_سی_وسه 💞 {«ﻧﮑﻨﺪ ﺑﺮﻧﮕ
﴾﷽﴿
📚 #رمان
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
4⃣3⃣ #قسمت_سی_وچهارم
💞 ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ را ﺑﺎ ﺧﻮدش ﻣﻘﺎﯾﺴﻪ ﻣﯽ ﮐﺮدم. روز ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ دﺳﺘﻢ را ﻣﯽ ﺑﺮدم ﻻي ﻣﻮﻫﺎش و از ﺳﺮ ﺑﺪﺟﻨﺴﯽ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪﻣﺸﺎن. و ﺣﺎﻻ ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﻣﮋه ﻫﺎش ﻫﻢ رﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮد. ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﻓﺮق ﻧﺪاﺷﺖ. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻮد. ﮐﻨﺎرﻣﺎن ﺑﻮد. ﻧﻔﺲ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ. ﻫﻤﻪي زﻧﺪﮔﯿﻢ ﺷﺪه ﺑﻮد ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ و ﻣﺮاﻗﺒﺖ از او. آﻧﻘﺪر ﮐﻪ ﯾﺎدم رﻓﺘﻪ ﺑﻮد اﺳﻢ ﻋﻠﯽ و ﻫُﺪي را در ﻣﺪرﺳﻪ ﺑﻨﻮﯾﺴﻢ. ﻋﻠﯽ ﮐﻼس اول راﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﻣﯽ رﻓﺖ و ﻫُﺪي اول دﺑﺴﺘﺎن. ﺟﺎﯾﻢ ﮐﻨﺎر ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮد. ﺷﺐ ﻫﺎ ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﻣﯽ ﺧﻮاﺑﯿﺪم، ﭘﺎي ﺗﺨﺖ. ﯾﮏ ﺷﺐ از «ﯾﺎ ﺣﺴﯿﻦ» ﮔﻔﺘﻨﺶ ﺑﯿﺪار ﺷﺪم. ﺧﻮاب دﯾﺪه ﺑﻮد. ﺧﯿﺲ ﻋﺮق ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺧﻮاب دﯾﺪه ﺑﻮد ﭼﻞ ﭼﺮاغ ﻣﺤﻞ را ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮده.
💞- چل چراغ سنگین بود. استخوانهام می شکست. صدای شکستنشان را می شنیدم. همهی دندانهام ریخت توی دهانم. -
آﺷﻔﺘﻪ ﺑﻮد.ﺧﻮاﺑﺶ را ﺑﺮاي ﯾﮑﯽ از دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﮐﻪ آﻣﺪه ﺑﻮد ﻣﻼﻗﺎﺗﺶ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺮد. او ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮔﻔﺖ: " تعبیرش این است که شما از راﻫﺘﺎن ﺑﺮﮔﺸﺘﻪ اﯾﺪ. ﭘﺸﺖ ﮐﺮده اﯾﺪ ﺑﻪ اﻋﺘﻘﺎداﺗﺘﺎن."
آن روزﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﻫﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ اﯾﺮاد ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ. ﺣﺘﯽ ﺗﻬﻤﺖ ﻣﯽ زدﻧﺪ. ﭼﻮن رﯾﺶ ﻫﺎي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﯿﻤ ﯽ درﻣﺎﻧﯽ رﯾﺨﺘﻪ ﺑﻮد و ﻣﻦ ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺘﻮاﻧﻢ زﯾﺮ ﺑﻐﻞ ﻫﺎﯾﺶ را ﺑﮕﯿﺮم و راه ﺑﺮود، ﭼﺎدر را ﻣﯽ ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﮐﻨﺎر. ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ اﯾﻦ ﻃﻮري زﺟﺮ ﺑﮑﺸﺪ. ﺗﻠﻔﻦ زدم ﺑﻪ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺗﻌﺒﯿﺮ ﺧﻮاب ﻣﯽ داﻧﺴﺖ. ﺧﻮاب را ﮐﻪ ﺷﻨﯿﺪ دﮔﺮﮔﻮن ﺷﺪ. ﺑﻪ ﺷﻬﺎدت ﺗﻌﺒﯿﺮش ﮐﺮد، ﺷﻬﺎدﺗﯽ ﮐﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﻫﺎي زﯾﺎدي دارد.
💞ﺣﺎﻻ ﻣﺎ ﺧﻮش ﺣﺎل ﺑﻮدﯾﻢ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺧﻮب ﺷﺪه. ﺳﺮ ﺣﺎل ﺑﻮد. ﺑﻌﺪ از ﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﻣﯽ رﻓﺖ ﺑﯿﺮون ﻗﺪم ﻣﯿﺰد. روز ﻫﺎ ي اول ﭘﺸﺖ ﺳﺮش راه می اﻓﺘﺎدم. دورادور ﻣﺮاﻗﺐ ﺑﻮدم زﻣﯿﻦ ﻧﺨﻮرد. ﻣﯽ داﻧﺴﺘﻢ ﺣﺴﺎس اﺳﺖ.
ﻣﯽ ﮔﻔﺖ: "از ﺗﻮﺟﻪت ﻟﺬت ﻣﯽ ﺑﺮم ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮي ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺗﺮﺣﻢ ﻧﯿﺴﺖ."
💞 ﻧﮕﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ ﺑﻔﻬﻤﺪ ﺷﯿﻤﯽ درﻣﺎﻧﯽ ﻣﯽ ﺷﻮد.ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮدﯾﻢ ﭘﺮوﺗﺌﯿﻦ درﻣﺎﻧﯽ اﺳﺖ.
اﻣﺎ ﻓﻬﻤﯿﺪ. رﻓﺘﻪ ﺑﻮد ﺳﯿﻨﻤﺎ، ﻓﯿﻠﻢ از ﮐﺮﺧﻪ ﺗﺎ ارﯾﻦ را دﯾﺪه ﺑﻮد. ﻏﺮوب ﮐﻪ آﻣﺪ دل ﺧﻮر ﺑﻮد. ﺑﺎور ﻧﻤﯽ ﮐﺮد ﺑﻪش دروغ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﺎﺷﻢ. ﺧﻮدش را ﺳﺮزﻧﺶ ﻣﯽ ﮐﺮد ﮐﻪ«ﺣﺘﻤﺎ ﺟﻮري رﻓﺘﺎر ﮐﺮده ام ﮐﻪ ﺗﺮﺳﻮ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ آﻣﺪه ام.»
#ادامه_دارد...🖊
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
✫⇠اینک شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_منوچهر_مدق
به روایت همسر(فرشته ملکی)
5⃣3⃣ #قسمت_سی_وپنجم
💞 «اﻣﺎ ﺳﺮﻃﺎن ﯾﻌﻨﯽ ﻣﺮگ» ﭼﯿﺰي ﮐﻪ دوﺳﺖ ﻧﺪاﺷﺖ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻬﺶ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﺪ. دﯾﺪه ﺑﻮد ﺣﺴﺮت ﺧﻮردﻧﺶ را از ﺷﻬﯿﺪ ﻧﺸﺪن و ﺣﺎﻻ اﮔﺮ ﻣﯽ داﻧﺴﺖ ﺳﺮﻃﺎن دارد.....ﻧﻤﯽ ﺧﻮاﺳﺖ ﻏﺼﻪ ﺑﺨﻮرد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﻘﺪر ﺑﺮاﯾﺶ از زﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﺮگ ﮔﻔﺖ.ﮔﻔﺖ: "ﺧﺪا دوﺳﺘﻢ دارد ﮐﻪ ﻣﺮگ را ﻧﺸﺎﻧﻢ داده و ﻓﺮﺻﺖ داده ﺗﺎ آن روز ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺗﺴﺒﯿﺤﺶ ﮐﻨﻢ و ﻧﻤﺎز ﺑﺨﻮاﻧﻢ." ﻓﺮﺷﺘﻪ ﻣﺤﻮ ﺣﺮﻓﻬﺎي او ﺷﺪه ﺑﻮد. ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ زد رو ي ﭘﺎﯾﺶ و ﮔﻔﺖ: "ﻣﺮﺛﯿﻪ ﺧﻮاﻧﯽ ﺑﺲ اﺳﺖ.ﺣﺎﻻ ﺑﻘﯿﻪ ي راه را ﺑﺎ ﻫﻢ ﻣﯽ روﯾﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﻮ ﭘﺮروﺗﺮي ﯾﺎ ﻣﻦ."
💞 ﻣﻦ دﻋﺎ ﻣﯽ ﮐﺮدم. ﺑﻪ ﮔﻤﺎﻧﻢ اﺻﺮارﻫﺎي ﻣﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ از ﺟﻨﮓ ﺑﺮﮔﺸﺖ. ﮔﻤﺎن ﻣﯽ ﮐﺮدم ﻓﻨﺎ ﻧﺎﭘﺬﯾﺮ اﺳﺖ. ﺗﺎ دم ﻣﺮگ ﻣﯽ رود و ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺮدد. ﻫﺮ روز ﺻﺒﺢ ﻧﻔﺲ راﺣﺖ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪم ﮐﻪ ﯾﮏ ﺷﺐ دﯾﮕﺮ ﮔﺬﺷﺖ. وﻟﯽ از ﺷﺐ ﺑﻌﺪش وﺣﺸﺖ داﺷﺘﻢ. ﺑﻪ ﺧﺼﻮص از وﻗﺘﯽ ﺧﻮﻧﺮﯾﺰي ﻣﻌﺪه اش ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﮔﺎه ﺑﻪ ﮔﺎه ﻓﺸﺎرش ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺑﯿﺎﯾﺪ و اورژاﻧﺴﯽ ﺑﺴﺘﺮي ﺷﻮد و ﭼﻨﺪ واﺣﺪ ﺧﻮن ﺑﻬﺶ ﺑﺰﻧﻨﺪ.ﺧﻮﻧﺮﯾﺰیﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻮﻣﻮر ﺑﺰرﮔﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ روي ﺷﺮﯾﺎن اﺛﻨﯽ ﻋﺸﺮ در آﻣﺪه ﺑﻮد و ﻧﻤﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻨﺪ ﺑﺮش دارﻧﺪ. اﯾﻦ ﻫﺎ را دﮐﺘﺮ ........ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ. دﻟﻢ ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺖ آﻧﻘﺪر ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻨﻢ ﺗﺎ ﺧﻔﻪ ﺷﻮم.
💞دﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ: "ﻫﺮ ﭼﻪ دﻟﺖ ﻣﯽ ﺧﻮاﻫﺪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ، وﻟﯽ ﺟﻠﻮ ي ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺨﻨﺪي. ﻣﺜﻞ ﺳﺎﺑﻖ. ﺑﺎﯾﺪ آن ﻗﺪر ﻗﻮ ي ﺑﺎﺷﺪ ﮐﻪ ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﻣﺒﺎرزه ﮐﻨﺪ. ﻣﺎ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺷﯿﻤﯽ درﻣﺎﻧﯽ و رادﯾﻮ ﺗُﺮاﭘﯽ ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮاﻧﯿﻢ ﮐﺎري ﺑﮑﻨﯿﻢ."
اﯾﻦ ﺷﺎﯾﺪﻫﺎ ﺑﺮاي ﻣﻦ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻮد. ﻣﯽ دﯾﺪم ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﭼﻪ ﻃﻮر آب ﻣﯿﺸﻮد. از اﺛﺮ ﮐﻮرﺗﻦ ﻫﺎ ورم ﮐﺮده ﺑﻮد، اﻣﺎ دو ﺳﻪ ﻫﻔﺘﻪ ﮐﻪ رادﯾﻮ ﺗُﺮاﭘﯽ ﮐﺮده ﺑﻮد آن ﻗﺪر ﺳﺒﮏ ﺷﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ ﺑﻠﻨﺪش ﮐﻨﻢ. ﺣﺎﺿﺮ ﻧﺒﻮدم ﺛﺎﻧﯿﻪ اي از ﮐﻨﺎرش ﺟُﻢ ﺑﺨﻮرم. ﻣﯽ ﺧﻮاﺳﺘﻢ از ﻫﻤﻪي ﻓﺮﺻﺖ ﻫﺎ اﺳﺘﻔﺎده ﮐﻨﻢ. دورش ﺑﮕﺮدم. ﻣﯽ ﺗﺮﺳﯿﺪم از ﻓﺮدا ﮐﻪ ﻧﺒﺎﺷﺪ و ﻏﺼﻪ ﺑﺨﻮرم ﭼﺮا ﻟﯿﻮان آب را زود ﺗﺮ دﺳﺘﺶ ﻧﺪادم. ﭼﺮا از ﻧﮕﺎﻫﺶ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪم درد دارد.
ﻫﺮﭼﻪ ﺳﺨﺘﯽ ﺑﻮد ﺑﺎ ﯾﮏ ﻧﮕﺎهش ﻣﯽ رﻓﺖ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺟﻠﻮي ﻫﻤﻪ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﺸﺖ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ" یک موی فرشته را نمی دهم به دنیا. تا آخر عمر نوکرش هستم." ﺧﺴﺘﮕﯽ ﻫﺎم را ﻣﯽ ﺑﺮد. ﻣﯽ دﯾﺪم ﻣﺤﮑﻢ ﭘﺸﺘﻢ اﯾﺴﺘﺎده. ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﺑﺎ ﻣﻨﻮﭼﻬﺮ ﺑﻮدن ﺑﺮاﯾﻢ ﻋﺎدت ﻧﺸﺪ.
#ادامه_دارد...🖊
📝به قلم⬅️ #مریم_برادران
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
ramezani-20.mp3
زمان:
حجم:
5.36M
#شهادت_قسمتم_بشہ_ای_خدا ❤️
✨من و خـیـال شـهـدا
❣عـشـق و #وصــال_شـهــدا
✨ #جـامـونـدیـم از قـافلہ شـون
❣خـوشــا بہ حال شـهــدا😔
🎤 #مجتبی_رمضانی
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5976420256212583296.mp3
زمان:
حجم:
3.96M
♨️قدم های شیطان برای انحراف انسان
👌 #سخنرانی بسیار شنیدنی
🎤 حجت الاسلام #عالی
📡 حداقل برای یک☝️نفر ارسال کنید.
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
همسرشهیدمدافع حرم محمدشالیکار🌷 گفت: یک #مشکلی برایم پیش آمد و بعد از ظهر داخل اتاق حاج محمد خوابم
سر تکان داد و #اشک در چشمانش رخنه کرد،
گفت: ای خدا! میشه به همین شكل منو به #شهادت برسونی؟
میشه اینطوری با تو #عشق_بازی کنم؟ میشه با سر بده بیام سمت تو؟
از #حيرت مانده بودم، از ضربان حرفهایی که حاجی میگفت و تمام وجودم را تکان داده بود.
درک این مرد #سخت بود، نمیتوانستم عمق #عاشقیاش را احساس کنم، نمیتوانستم هم آغوش لحظات #دلدادگیاش شوم، او تنها بود. او در میدان عشقبازی تنها بود و #تنها به شهادت رسید!
ساکت شد، دوباره سرش را عقب برد، پلکهایش را روی هم گذاشت و گفت: دوست دارم مرا بگیرند و پوستم را غلفتی بکنند تا #ولايت بدونه چه #سربازی دارد، دشمن بدونه که ما از این شکنجهها نمیترسیم و جا نمیزنیم.
#شهید_محمد_شالیکار🌷
#شهید_مدافع_حرم
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#فیلم مدافع حرم #شهید_مرتضی_کریمی #سوریه #حلب #فوکیه 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#بهترین_بابای_دنیا
🌾آقا مرتضی روحیات خاصی داشت که قابل تعریف کردن نیست🚫 هرکس با #آقامرتضی مینشست و بلند میشد خلق و خوی ایشان را میگرفت. زود با طرف مقابل جور میشد👥 اخلاقیاتش طوری بود که خیلی زود با همه صمیمی میشد💞 و همه هم او را دوست داشتند.
🌾شاید برخی فکر کنند که این #جوانها تعلق خاطری به خانواده نداشتند❌ولی آقا مرتضی خیلی #بابایی بود. خصوصاً روی دختر کوچکترمان #ملیکا خیلی حساس بود👌 روزهای آخر که به آموزشی قبل از اعزام میرفت، قرار بود با هم به بازار برویم و برای بچهها لباسهای زمستانی☃ بخریم. منتها قسمت نشد⭕️ و روز #پنجشنبهای که رفت، ما فردایش خودمان رفتیم و خریدهایمان را کردیم و عکسش📸 را برای آقا مرتضی فرستادیم.
🌾همسرم برای اینکه دلـ❤️ ملیکا را به دست بیاورد، به او پیام داد📲 « #بابایی لباست خیلی خوشگله، خوشگله😍...» ملیکا و حنانه برای پدرشان حرف زدند و صدایشان را با تلگرام برایش ارسال کردند. #مرتضی هم جوابشان را ضبط کرد و برایشان فرستاد.
🌾همسر من هم مثل هر پدری #دلش برای بچهها و زندگیاش میتیپد💗 اما هدف🎯 و راهی داشت که به خاطر آن از همه تعلقاتش #گذشت.
#شهید_مرتضی_کریمی
#سالروز_ولادت🌷
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#بهترین_بابای_دنیا 🌾آقا مرتضی روحیات خاصی داشت که قابل تعریف کردن نیست🚫 هرکس با #آقامرتضی مینشست و
2⃣6⃣9⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
#عاشقانه_هاےشهدا❤️
🔰وقتی #خواستگاری آمد با اینکه او را ندیده بودم، انگار سالها بود که او را میشناختم و یک دل نه صد دل عاشقش😍 شده بودم، ولی به خاطر #سن کمی که داشتم خانوادهام راضی نبود❌ یادم نیست🗯 چه چیزهایی از هم پرسیدیم و به هم گفتیم.
🔰هردوی ما خجالتی بودیم، ولی از من #قول گرفت که وقتی ازدواج💍 کردیم و به تهران آمدیم درسم را ادامه بدهم، ⚡️ولی بعد از ازدواج آنقدر گرم زندگی شدم که #نشد. من و آقا مرتضی 🗓سال 82 زیر یک سقف رفتیم.
🔰من آن زمان حدوداً 15 سال داشتم و آقا مرتضی #دامادی22ساله بود☺️. همان روز اولی که ایشان را دیدم #مهرش به دلم افتاد💓. انگار قبلاً میشناختمش، با او صحبت کرده بودم و باهم آشنا بودیم. نمیدانم. #حس عجیبی داشتم که قابل بیان کردن نیست.
🔰همان روز اول دلبستهاش💞 شدم. سن کمی داشتم که ازدواج کردم. من #آقامرتضی را ندیده بودم👀 فقط گفته بودند قرار است خواستگار بیاید، چیزهایی از ایشان شنیده بودم. با این وجود احساس میکردم #شناخت کاملی دارم. بعد از چندماه رفت و آمد و خواستگاری که بیشتر همدیگر را شناختیم #علاقه دو طرفه❣ شکل گرفت.
🔰دوست داشت من ادامه تحصیل بدهم📚 که متأسفانه نشد. میگفت دوست دارم همسرم #محجبه باشد. به اخلاقیات اهمیت میداد و اهل رفت و آمد بود. روی بحث نماز 📿و روزهام تأکید داشت. دوست نداشت خیلی با غریبه و #نامحرم همکلام شوم به برخوردهایی که بعضاً نیازی نبود هم خیلی اهمیت میداد👌 و تأکید داشت. البته تأکید اصلیش روی بحث #حجاب بود.
🔰من هم چون در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم و از بچگی پدر و مادرم به ما مسائل دینی را یاد داده بودند کاملا این #مسائل را درک میکردیم و روی محرم و نامحرم⭕️ حساس بودیم. به خاطر همین همفکری💭 بود که زود به نتیجه رسیدیم و وقتی هم وارد زندگی ایشان شدم مشکلی نداشتم.
🔰چون ما در شهرستان ساکن بودیم خودشان در #تهران یک عروسی🎉 گرفتند و ما هم ظهر در شهر خودمان مراسم مختصری گرفتیم و بعدازظهر سوار ماشین🚘 شدیم و برای مراسم شب به تهران آمدیم. مراسم #سادهای بود و چون نه ما و خانواده آقا مرتضی اهل ساز و آواز نبودند عروسی در خانه مادرشوهرم🏡 برگزار شد.
🔰خود آقا مرتضی همیشه به من میگفت: #خانمی بچه بودی که آوردمت تهران. من هم دیگر عادت کردم. درست است اوایل اینکه از وارد یک فضای جدید شده بودم برایم سخت😥 بود. باید عادت میکردم و همان اول به خودم باوراندم که باید اینجا #زندگی_کنم و زندگیم اینجاست پس زودتر با شرایط کنار بیایم.
🔰حدود هفت هشت ماهی #نامزدیمان طول کشید. آقا مرتضی ابتدا در معاونت فرهنگی شهرداری تهران کار میکرد و بعد از دو سال که ازدواج کردیم💍 ایشان وارد #سپاه شد. تیپ حضرت زهرا(س) از سپاه محمدرسولالله(ص) تهران بزرگ، در آن مشغول به کارشد و تا زمان #شهادت🌷 در آنجا خدمت کرد.
#شهید_مرتضی_کریمی
#سالروز_ولادت
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
27.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 #ایـــ۲۰ــران 🇮🇷 2⃣
#پیشرفت_های ایران بعد از انقلاب ، در عرض 4 دهه 👌
با وجود 40 سال تحریم ببینید کشور ایران جزء #ابرقدرت هاست😍✌️
#کلیپ رو تا می تونید انتشار بدین تا مردم متوجه بشند بعد از #انقلاب ، ایران چه پیشرفت هایی که #نکرده و از مردم پنهان میشه👌
#پیشنهاد_دانلود
#نشر_حداکثری
🎥سری مستند های #ایران۲۰
🍃🌹🍃🌹
@shahidNazarzadeh