eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31.3هزار عکس
9.1هزار ویدیو
221 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🎙 مصطفے‌خیلۍ‌مبادی‌آداب‌بود . . نسبت‌بھ‌بزرگترهامخصوصاپدربزرگ‌ومادربزرگ‌ها اگردرروزدھ‌بارمۍرفت‌ خدمت‌پدربزرگ‌یامادربزرگ مقیدبوددستشون‌ببوسھ‌وقربون‌صدقشون‌بشھ!♥️ وهمیشھ‌مۍ‌گفت‌خداوندسایھ‌این‌بزرگان‌ازما نگیره‌ڪه‌مایه‌ےخیرو‌برڪت‌هستند . . مصطفۍازڪودڪی‌باپدربزرگش‌صمیمۍبود هروقت‌ڪوچکترین‌فرصتۍپیش‌میومد،‌خدمت‌ بۍبۍوبابامۍ‌رسید🖐🏻🌸 وبھ‌فاطمھ،ازڪودڪی‌یادداده‌بودمثل‌خودش احترام‌بذاره‌به‌بزرگترها!(:🌱. .  🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
بزرگترین‌گناه‌ما ندیدن‌اشڪ‌هاےاوست! اشڪ‌هایےڪہ‌او برای‌دیدن‌گناهان‌مامیریزد... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
‍ سلام دوستان مهمون امروزمون داداش حسین هست🥰✋ *خلبانِ پَهباد*🕊️ *شهید حسین دارابی*🌹 تاریخ تولد: ۲۷ / ۷ / ۱۳۶۱ تاریخ شهادت: ۱۹ / ۵ / ۱۳۹۴ محل تولد: آمل / معصوم آباد محل شهادت: سوریه *🌹همسرش← روز خواستگاری وقتی خودش را معرفی کرد گفت من سپاهی هستم🍃 چون پدرم سپاهی بود می دانستم با اینکه زندگی شان خیلی متعلق به خودشان نیست🍂 اما آدم های قابل اعتمادی هستند و در زندگی می توان به آنها تکیه کرد🍃 فاطمه ثنا اولین فرزندمان در سال ۱۳۹۰ متولد شد🌸 دوست داشت یک پسر هم داشته باشد.🌸 همیشه می‌گفت از خدا یک پسر خواسته‌ام که مواظب خواهرش باشد🍂 اما متأسفانه نتوانست پسرش را در آغوش بگیرد و او را ببیند🥀پسرش بعد از شهادتش بدنیا آمد🥀فاطمه به پدرش وابسته بود بعد از شهادت پدرش🕊️اوائل خیلی بی تابی می کرد🥀به خاطر همین یک بار او را پیش حضرت آقا بردیم💚 و حضرت آقا در گوش فاطمه دعا خواند✨ و بعد از آن بی تابی های فاطمه کمتر شد🌷حسین ۴ سال در سوریه بود، او خلبان پهباد(هواپیمای بدون سر نشین) بود🍃 یک روز از سوریه که برگشت حالش خوب نبود🥀 در ناحیه شکم احساس درد شدیدی داشت🥀تب و لرز شدیدی می کرد🥀و طی چند روز آنقدر حالش بد شد که اول به بیمارستان آمل و بعد به تهران منتقل شد🥀 تا اینکه مرداد ماه ۹۵ براثر عفونت ریه ناشی از عوارض مواد شیمیایی🥀به شهادت رسید*🕊️🕋 *شهید حسین دارابی* *شادی روحش صلوات* 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤️قسمت هفتاد و شش❤️ . مجبور شدم سراغ بیمارستان اعصاب و روانی بروم که مخصوص جانبازان نبود. دو ساختمان مجزا برای زن ها و مرد هایی داشت که بیشترشان یا مادرزادی بیمار بودند یا در اثر حادثه مشکلات عصبی پیدا کرده بودند. ایوب با کسی آشنا نبود. می فهمید با آن ها فرق دارد. می دید که وقتی یکی از آن ها دچار حمله می شود چه کار هایی می کند. کارهایی که هیچ وقت توی بیمارستان مخصوص جانبازان ندیده بود. از صبح کنارش می نشستم تا عصر بیشتر از این اجازه نداشتم بمانم. بچه ها هم خانه تنها بودند. می دانستم تا بلند شوم مثل بچه ها گوشه چادرم را توی مشتش می گیرد و با التماس می گوید: "من را اینجا تنها نگذار" طاقت دیدن این صحنه را نداشتم. نمیخواستم کسی را که برایم بزرگ بود، عقایدش را دوست داشتم، مرد زندگیم بود، پدر بچه هایم بود، را در این حال ببینم. 😢 ❤️قسمت هفتاد و هفت❤️ . چند بار توانسته بودم سرش را گرم کنم و از بیمارستان بیرون بروم. یک بار به بهانه ی دستشویی رفتن، یک بار به بهانه ی پرستاری که با ایوب کار داشت و صدایش می کرد. اما این بار شش دانگ حواسش به من بود. با هر قدم او هم دنبالم می آمد. تمام حرکاتم را زیر نظر داشت. نگهبان در را نگاه کردم. جلوی در منتظر ایستاده بود تا در را برایم باز کند. را زدم زیر بغلم و دویدم سمت در صدای لخ لخ دمپایی ایوب پشت سرم آمد. او هم داشت می دوید. "شهلا .......شهلا........تو را به خدا......." بغضم ترکید. اشک نمی گذاشت جلویم را درست ببینم که چطور از بیماران عبور می کنم. نگهبان در را باز کرد. ایوب هنوز می دوید. با تمام توانم دویدم تا قبل از رسیدن او به من، از در بیرون بروم. 😔 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت هفتاد و هشت❤️ . ایوب که به در رسید، نگهبان آن را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک می کرد. ایوب میله ها را گرفت، گردنش را کج کرد و با گریه گفت: "شهلا......تو را به خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار" چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود. نمی دانستم چه کار کنم. اگر او را با خود می بردم حتما به خودش صدمه می زد. قرص هایش را آن قدر کم و زیاد کرده بود که دیگر یک ساعت هم آرام و قرار نداشت. اگر هم می گذاشتمش آن جا... با صدای ترمز ماشین به خودم آمدم، وسط خیابان بودم. 😔 ❤️قسمت هفتاد و نه❤️ . راننده پیاده شد و داد کشید: "های چته خانم؟ کوری؟ ماشین به این بزرگی را نمیبینی؟" توی تاکسی یک بند گریه کردم تا برسم خانه آن قدر به این و آن التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم. وقتی پرسید: "چه می خواهید؟" محکم گفتم: "می خواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک آسایشگاه خوش آب و هوا بستری شود که مخصوص جانبازان باشد." دلم برای زن های شهرستانی می سوخت که به اندازه ی من سمج نبودند. به همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت می دادند. مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت. ایوب را فرستادند به آسایشگاهی در شمال بچه ها دو سه ماهی بود که ایوب را ندیده بودند. با آقاجون رفتیم دیدنش زمستان بود و جاده یخبندان. توی جاده گیر کردیم. نصف شب که رسیدیم، ایوب از نگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود. آسایشگاه خالی بود. هوای شمال توی آن فصل برای مناسب نبود. ایوب بود و یکی دو نفر دیگر سپرده بودم کاری هم از او بخواهند، آن جا هم کارهای فرهنگی می کرد. هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمی کشید. ☺ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 سلام بر تو ای مولایی که دستگیر درماندگانی. بشتاب ای پناه عالم که زمین و زمان درمانده شده! 🌼 السَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا العَلَمُ المَنصوبُ 🌼 ...وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَةُ الواسِعَةُ و 🌼 سلام بر تو اي پرچم برافراشته 🌼 سلام بر تو ای فريادرس 🌼 و ای رحمت گسترده 🌹 اللهم عجل لولیک الفرج 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🦋 رفیق! حواست‌ بہ‌ جوونیت‌ باشه، نکنہ‌ پات‌ بلغزه قرار‌ه‌ با‌‌ این‌‌ پاھا‌‌ تو‌ گردان‌ صاحب‌الزمان‌‌ باشۍ! 🌿 سلام صبحتون شهدایی🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سالروز شهادت شهید ابوالفضل راه چمنی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh