#کتاب_عارفانه 💖(فوق العاده زیبا)
#خاطرات_شهید_احمدعلی_نیری
#قسمت_سی_وچهارم 4⃣3⃣
آیت الحق
برای اینکه از احمدآقا بگوییم باید استاد گران قدر ایشان را بهتر بشناسیم.
کسی که احمدآقا در محضر او شاگردی کرد و مطیع کامل فرمایشات ایشان بود.
آیت الله حاج میرزا عبدالکریم حق شناس تهرانی در سال ۱۲۹۸ شمسی در خانواده ای متدین در تهران متولد شدند.
نام او کریم و نام خانوادگی ایشان صفاکیش بود.
پدرشان در فرمانداری آن روز تهران صاحب منصب بود و به همین جهت به «علی خان» شهرت داشت.
او سه فرزند به نام های ولی ، کریم و رحیم داشت.
منزل پدری ایشان در خیابان ایران قرار داشت که جزء محلات مهم تهران حساب می شد.
پدر در ایامی که فرزندانش کوچک بودند از دنیا رفت.
مادرشان هم تا زمانی که ایشان به سن پانزده سالگی رسید در قید حیات بود.
ایشان از مادرِ بزرگوارشان به نیکی یاد می کردند.
می فرمودند : « مادرم سواد نوشتن و خواندن نداشت. اما به خوبی قرآن و مفاتیح را می خواند❗️و حتی آیات مبارکه ی قرآن را در میان کلمات دیگر تشخیص می داد❗️
او این فهم و شناخت را به خوابی که از امام علی (علیه السلام) دیده بود ، مربوط می دانست.
در آن رؤیا ایشان دو قرص نان از حضرت می گیرند. یکی از آن ها را شیطان می رباید؛ اما او موفق می شود که دیگری را حفظ کرده و بخورد.
بعد از اینکه صبح از خواب برخاسته بود
می توانست آیات قرآن را بشناسد و بخواند❗️
با وفات مادر، دایی بزرگ حاج میرزا علی پیش قدم شده و گفته بود : (( از میان بچه ها کریم به منزل ما بیاید. او فرزند ما باشد.))
بدین ترتیب دو سه سالی در منزل دایی به سر بردند. در این دوره به دبیرستان دارالفنون رفتند.
حاج دایی می خواست ایشان بعد از دوره ی درس به بازار برود
و به کسب و کار بپردازد.
رسم روزگار همین بود. دارالفنون هم دانشگاه و هم ادارات دولتی را نوید می داد.
راهی که برادران ایشان رفتند، و در وزارت خارجه به مقامات رسیدند.
اما تقدیر خدای کریم چیز دیگری بود. ایشان در اواخر دوره ی دبیرستان به چیز دیگری دل بسته شد.
#ادامه_دارد ...
📚منبع: کتاب عارفانه از انتشارات شهید هادی
تایپ با کسب اجازه از انتشارات و مولف می باشد.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5908958882771764621.mp3
1.45M
🎧مداحی شهدایی
🔸وقتی دلم پر میزنه
🔹باز #شهدا رو میخواد
🎤مداح: #رمضانی
💢مقام معظم رهبری: #شهادت، يعنى وارد شدن در حريم خلوت الهى.
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
4_5852457041804658829.mp3
3.18M
🎧 فایل صوتی
🎙واعظ: حاج آقا #محرابیان
🔖 نگاه معشوق 🔖
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠《کار برای حــــــــوزه فرهـــــــنگ》 🌷براے ڪار در حوزہ فرهـنگ خستگے معنا ندارد. درخانہ هـرگز از ڪ
#حواس_جمع
🔸حامد هـمیشه حواسش بہ نزدیکان💕 و اطرافیانش بود طورے که مے شد رویش #حساب باز کرد هـواے هـمہ را داشت👌 از رفقاے هـم سن و سال گرفتہ تا #نوجوان هـایے که با او ارتباط داشتند👥
🔹وقتے برف سنگین🌨 در رشت سقف خیلے از خانہ هـا🏘 را پایین آورد حامد اول سقف خانہ #رفیقش را که در آموزشے بود پارو کرد بعد رفت سراغ خانہ #خودش
🔸یا وقتے قرار شد خودش بہ ماموریت #آموزشے برود در حالے که خودش متاهل💍 بود و وضع مالے اش خیلے هـم جالب نبود براے یکی از نوجوان هـایے که احساس مے کرد #نباید ارتباطش با او قطع شود یک سیم ڪارت💳 خرید و گفت #خودم شارژ مے کنم شما ارتباطت رو با من قطع نکن💞 حالا آن نوجوان شدہ یک #طلبہ موفق
#شهید_حامد_کوچک_زاده
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#حواس_جمع 🔸حامد هـمیشه حواسش بہ نزدیکان💕 و اطرافیانش بود طورے که مے شد رویش #حساب باز کرد هـواے هـم
0⃣6⃣1⃣1⃣ #خاطرات_شهدا 🌷
💠دیدار؛ مرهم درد فراق💔
🔰روز قبل از #شهادت آقا حامد خیلی ناآرام بودیم خواهرم بیشتر شوهر او هم همراه #آقاحامد در سوریه بود، یکی از آشنایان زنگ زد☎️ و شماره داماد بزرگم را میخواست، #اضطرابمان بیشتر شد اما هر چه از علت تماس سوال کردیم جوابی نداد❌
🔰کمی دیرتر به ما خبر رسید که آقا حامد #جانبـــاز شده ، بعد کم کم تلفن های #مشکوک شروع شد، کسانی که حتی دو ماه بود برایم زنگ نزده📵 بودند تماس میگرفتند و #احوالپرسی می کردند!
🔰خیلی حالمان بد شده بود😞 تا جایی که نماز ظهر و عصر را که خواندیم زنگ زدیم به #خواهر دیگرمان که بیاید پیش ما تا کمی دلمان آرام💗 بگیرد. چند دقیقه🕰 بعد دیدم درب منزل را میزنند، فهمیدم که همین جا پشت در🚪 بودند.
🔰داخل که آمدند کم کم قضیه #شهــادت آقا حامد را به ما گفتند😔 خیلی لحظات #سختی بود. آن لحظه با خودم می گفتم: ای کاش حتی شده بی چشم و بی پا، یا بی دست هم شده می آمد!! فقط #می_آمد😭
🔰تا قبل از آمدن پیکر⚰ آقا حامد واقعاً به هم ریخته بودم! همسر #شهید_طاهرنیا که پیشم آمده بود به من گفت: «وقتی پیکر #شهیدت رو ببینی آرام میشی» درست میگفت!! پیکر آقا حامد را که آوردند واقعاً #آرام_شدم.
🔰انگار یک دستی بر روی قلبم❤️ کشیده شد و کاملاً آرام شدم. حتی وقتی او را داخل قبر می گذاشتند، من #لبخند را بر لبش دیدم!! حالم دقیقاً مثل شب #خواستگاری بود! تا قبل از آمدن آقا حامد خیلی استرس داشتم و مضطرب بودم😥 اما با آمدن #آقاحامد و دیدنش کاملاً آرام شدم😌
🔰بعد از تدفین آشنایان آمدند👥 تا مرا بلند کنند ⚡️اما من به راحتی بلند شدم و گفتم: «من #خوبِ_خوبم»
#شهید_حامد_کوچک_زاده 🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh