eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31هزار عکس
8.9هزار ویدیو
217 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔻همسر شهید محرابی: 🌱شهید محرابی لحظه آخری که می‌خواست به جبهه برود به ما گفت قطعاً من شهید می‌شوم و
1⃣1⃣2⃣1⃣ 🌷 💠شب یلدا 🍂دو سال پیش قرار بود برای شب یلدا کرسی بندازیم و کاملا شب یلدا مون برگزار بشه😍 خونه ما گلبهار بود و اونجا خیلی سرد❄️ بود من شوفاژ رو زیاد کردم♨️ و تدارکات شب یلدا رو هم فراهم کردم 🍂 از محل کارشون تماس گرفتن☎️ که برای شب یلدا دعوت کن و من بهشون گفتم مسافت زیاده، مهمان ها رودربایستی تشریف میارن ولی اذیت میشن من به خانه پدرم🏡 و برادرم تماس گرفتم دعوت شون کردم و قرار شد خود هم از خانواده خودشون دعوت کنن. 🍂حسین آقا به من تماس گرفتن گفتن هر کدام از مهمان ها که ماشین🚙 نداشته باشن یا نتوانستند ماشین شون رو بردارند می روم دنبال شون هم می برم شان و هم برمی گردونم شون. من تعجب کردم😟 گفتم این همه راه چه لزومی دارد نگاهی کرد و گفت :کل قضیه شب یلدا فقط به اش است که مستحب است بقیه اش که داستانی بیش نیست 🚫 🌷خوشا زبانی که شهدا را یاد کند با ذکر یک 🌷 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
آفتابِ پس از باران است؛ ! که وقتی می‌تابد☀️ را به حلولِ رنگین کمانی از عشــ♥️ـق می‌کند.. این تازه ... سرفصلِ اولِ باشکوه است! 🌸🌹🌼 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
#رضا رضا امیر📞 امیر جان به گوشم موقعیت داداش ! حاجی #امام_زمان کمکمون کنه یاعلی رضا توروخدا، توروخ
🔰 از زبان مادر شهید ❣✨بعد از غلام رضا خیلی بی تابی میکردم😢 دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم. ❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت. خلاصه اینجور که یک قاری نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده🌷 بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم. بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و را به قصد رفتن ترک کردم. ❣✨همون شب به آمد باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من، با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت: -امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام ایشون رو نمی دانستم) +آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام😥 متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی. بهش بگو از طرف ماست اینم +تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت. این شال همان شالی بود که در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم🎁 ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک قاری لبنانی برآورده کرد و طولی نکشید که این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🍃🌸🍃🌸🍃 🌷چند روز قبل از اعزام غلامرضا به سوریه، یک سفارش از من خواست و من گفتم: «سعی کن هرجا هستی یک
💠کرامت 🌷 🔰 از زبان شهید🍂 ❣✨بعد از شهادت غلام رضا خیلی بی تابی میکردم، دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم... ❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت... خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم... بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم... ❣✨همون شب به آمد باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من... با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت: امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام همسر ایشون رو نمی دانستم) ❣✨+آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید... -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی.. بهش بگو از طرف ماســت اینم ... ❣✨+تا که این رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت این شال همان شالی بود که حضرت آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده 🛍 داده بودند و حالا این از من میخواست آن را به مادرش بدهم... ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک برآورده کرد. و طولی نکشید که سبز 🌱این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🍃چند روز است زمان را قسم می‌دهم آرام‌تر قدم بردارد تا ذهن مشوشم کمی طعم آرامش را بچشد و امروز را قسم داده‌ام به رحمانیتش و قلم را به حرف‌های ناگفته‌اش تا کمی با من مدارا کنند و بتوانم چند خط به رسم امانت بر صفحه‌های کاغذ بنگارم. 🍃حال بدم را انکار نمی‌کنم. همه عالم و آدم دیده‌اند حتی تو... دلم زنگارگرفته گناه است و رویم زرد از خجالت. هربار مرا از خواب بیدار کردی و راه را نشانم دادی و با لبخند همیشگی‌ات بدرقه‌ام کردی و من در عبور از مسیر پر از خطا سرگرم شدم و راه را گم کردم. ناله سردادم و اشک ریختم و قول دادم که دیگر نکنم. به جای مچ‌گیری، دست‌گیرم شدی و باز هم کمکم کردی و باز هم سفارش... 🍃دلم را دو دستی چسبیدم و چشمانم را به زمین دوختم و راهی شدم. کمی که گذشت خسته شدم و پاهایم بی‌رمق از سوزش تاول‌های کف پایم فهمیدم باز هم خطا رفته‌ام. دلم گرفت و بازهم صدایت کردم.... 🍃می‌خواستم ناله سر دهم اما صدای ناله خوبت را شنیدم. از حزن برگ‌های خزان‌شده و پر از بغض فهمیدم روز شهادتت نزدیک است و داغ دل هر کس که ذره‌ای از عشقت در دلش شده تازه شده است... 🍃آقا محمد حسین! رفیق نیمه‌راهی هستم که حرمت نان و نمک محبتت را نگه نداشتم و دلت را خون کردم. اما به حرمت بدن‌های اربااربای دوستانت، به حرمت بین‌الطلوعین شهادتت، به حرمت خواهر که در دلت صاحبخانه شد، دستم را بگیر. این حال آشفته را درمان کن که دیگر رمقی نمانده است... ✍نویسنده: 🌸به مناسبت سالروز 📅تاریخ تولد : ٩ تیر ۱٣۶۴ 📅تاریخ شهادت : ۱۶ آبان ۱٣٩۴ 📅تاریخ انتشار : ۱۶ آبان ۱۴۰۰ 🕊محل شهادت : حلب_سوریه 🥀مزار شهید : بهشت زهرا قطعه ۵٣ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹 🌹 علی سیفی نوجوان که بود یک شب ما بود. صبح وقتی از بیدار شد که نماز صبحش شده بود! خیلی ناراحت بود. وسایلش را جمع کرد و رفت! تا مدت ها خبری از او نداشتم. بعدها فهمیدم دو هفته به خاطر یک نماز قضا روزه گرفته بود. خاطرات 🌹 شهید علی سیفی 📚 کتاب بیا مشهد شهدارا یادکنیدحتی بایک صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌹 🌹 علی سیفی نوجوان که بود یک شب ما بود. صبح وقتی از بیدار شد که نماز صبحش شده بود! خیلی ناراحت بود. وسایلش را جمع کرد و رفت! تا مدت ها خبری از او نداشتم. بعدها فهمیدم دو هفته به خاطر یک نماز قضا روزه گرفته بود. خاطرات 🌹 شهید علی سیفی 📚 کتاب بیا مشهد شهدارا یادکنیدحتی بایک صلوات 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
❤️قسمت شصت و چهار❤️ . برای هر نماز با پنبه و استون می افتاد به جان ناخن هایش، بعد از وضو دوباره لاک می زد و صبر می کرد تا نماز بعدی. وقتی هم که توی کوچه می رفت، ایوب منتظرش می ماند تا خوب لاک هایش را پاک کند. بالاخره خودش خسته شد و لاک را گذاشت کنار بقیه ها... توی خیابان، ایوب خانم ها را به هدی نشان می داد: "از کدام بیشتر خوشت می آید؟" هدی به دختر های اشاره می کرد و ایوب محکم هدی را می بوسید. 😘 . ❤️قسمت شصت و پنج❤️ . برای هدی مفصلی گرفتیم، با شصت هفتاد تا . مولودی خوان هم دعوت کردیم، ایوب به بهانه جشن تکلیف هدی تلویزیون نو خرید. میخواست این جشن همیشه در ذهن هدی بماند. کم تر پیش می آمد ایوب سر مسائل دینی عصبی شود، مگر وقتی که کسی از روی عمد اعتقادات دانشجوها را زیر سوال می برد. مثل آن استادی که سر کلاس، محبت داشتن مردم به و ایام را محبت بی ریشه ای معرفی کرد. ایوب داد و بیداد راه انداخت و کار را تا کمیته انضباطی هم کشاند. 😡 ❤️رمان های عاشقانه مذهبی❤️ ✨ ✨ بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💐شهیدی که خودش مهمان های مراسم را دعوت می کند...💐 🌷 🔰دختر شهید بزرگوار تعریف می کنند: به مناسبت پدرم یک تعدادی مهمان دعوت کرده بودم منزل🏡 و متأسفانه غیر از یک نفر آنها بقیه نیامدند. 🔰من آن شب که مهمان هارا دعوت کردم و تشریف نیاوردند خیلی ناراحت شدم😔 چون مراسم سالگرد پدرم بود و من خیلی دوست داشتم هایی که دعوت کرده ام تشریف بیاورند. 🔰من به شدت گریه کردم😭 و همان شب را خواب دیدم که ایشان آمده اند و پای تلفن☎️ نشسته اند. یک دفتر تلفن بزرگ جلوشان باز است و دارند تلفن می زنند. از اتاق بیرون آمدم و بهشان گفتم: بابا چکاری انجام می دهید؟ 🔰گفتند: ! چرا ناراحت می شوی؟ این مهمان هایی که برای مراسم من می آیند همه را من دعوت می کنم و اگر نیامدند دعوت نشده اند، شما ناراحت نشو❌ 🔰از آن سال هر کس را که برای مهمانی ایشان دعوت می کنم و تشریف نمی آورند اصلا ناراحت نمی شوم چون می گویم حتما پدرم ایشان را دعوت نکرده و مطمئنم که آمدن هم دعوت شهداست🌷 ان شالله خداوند توفیق ادامه دادن راه شهدا را به ما عنایت بفرمایند... نگاه_شهدا_را_به_خودمان_جلب_کنیم ان شاءالله 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠کرامت شهدا 🔰 از زبان مادر شهید ❣✨بعد از شهادت غلام رضا خیلی بی تابی میکردم، دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم... ❣✨غلام رضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت... خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم... بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم... ❣✨همون شب به آمد باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من... با همون خنـ❤️ــده ی همیشگی ش بهم گفت: -امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام همسر ایشون رو نمی دانستم) +آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید... -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی.. بهش بگو از طرف ماســت اینم ... +تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت این شال همان شالی بود که حضرت آقا در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم... ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک برآورده کرد. و طولی نکشید که شال سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
💠کرامت شهدا 🔰 از زبان مادر شهید ❣✨بعد از شهادت غلامرضا خیلی بی تابی میکردم😭 دلم میخواست هر طــور شده به دیدار بروم و یادبودی از ایشان داشته باشم. ❣✨غلامرضا زیاد به خوابم می آمد و از دلم خبر داشت. خلاصه اینجور که یک قاری لبنانی نقل میکند: "یک عصر کنار مزار شهید لنگری زاده🌷 بودم، آخه به این شهید خیلی خیلی داشتم. بعد از ذکر توسل و درد دل با او از کنارش پا شدم و گلزار را به قصد رفتن ترک کردم🚶‍♂ ❣✨همون شب به آمد. باغ بزرگ و سرسبزی بود، یک سر باغ او بود یک سر باغ من. با همون خنـ😍ــده ی همیشگی ش بهم گفت: -امروز شما ما هستید، اعظم سادات در تدارک نهار هستن(در صورتی که خدا میداند اصلا من نام ایشون رو نمی دانستم) +آقا غلام رضا از حضور شما شرمنده ام، متاسفانه نمیتونم بمونم😔 باید برگردم، عذر بنده را بپذیرید. -حالا که میروی صبـر کن دلم میخواد اون شال سبزی که به گردنته به بدهی. بهش بگو از طرف ماست اینم 💝 +تا که این جمله رو گفت از خواب پریدم خواب عجیبی بود، آخه غلام رضا درست میگفت: این شال همان شالی بود که در دیداری که با ایشون در مسابقات قرآنی داشتم به بنده هدیه🎁 داده بودند و حالا این شهید از من میخواست آن را به مادرش بدهم. ❣✨بله عزیزان "پسرم حاجت من را از طریق یک و آن هم به واسطـه ی یک برآورده کرد. و طولی نکشید که شال سبز این فرد لبنانی از طریق واسطه ها به دست من رسید و اکنون دست من است. 🌷 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷 ماشین 🚙که ایستاد فوری پیاده شدم و در را برای حاجی باز کردم. به خیال خودم می خواستم پیش های حاج قاسم کلاس کار را حفظ کنم.وقتی شد،با اخم نگاهم کرد. نگذاشت برای بعد،همان جا ناراحتی اش را بروز داد و عصبانی گفت:کی به تو گفت این کار رو بکنی؟!آرام گفتم:خب حاجی!دیدم مهمون دارید،بَده😅. همان قدر ادامه داد:مگه من شاهم که در رو برام باز میکنی😡؟! هیچ وقت این طور ندیده بودمش... 📚 کتاب سلیمانی عزیز۲، ص۱۱۰ ⚘ شادی روح شهدا صلوات🌹🌿 ‎‎‌‌‎‎🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh