eitaa logo
🌷شهید نظرزاده 🌷
4.3هزار دنبال‌کننده
31.2هزار عکس
9.1هزار ویدیو
220 فایل
شرایط و حرف های ناگفته ما 👇 حتما خوانده شود همچنین جهت تبادل @harfhayeenagofte ارتباط با خادم 👤 ⇙ @M_M226 خادم تبادلات @MA_Chemistry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷شهید نظرزاده 🌷
✍ #خاطره_شهدا 🌷آقا رسول همیشه #پیگیر و مصمم، دنبال یادگیری علوم نظامی و فنی بود. آنقدر ازم سوال می
💠خاطرات خودنوشته شهید 🔸صبح موقع بیرون آمدن از خانه🏡 مثل هر روز تا پشت در ورودی آمد. کلی هم سفارش کرد که خودت باش. من این بدرقه کردن های مامان را خیلی دوست دارم❤️ 🔹مسیر راه مدرسه🏘 درست از جلوی پایگاه رد می شد که مامان عضو فعال آن بود👌 یاد روزهایی افتادم که کوچک تر بودم، اگر کاری پیش می آمد، می رفتم جلوی در، صدایم را کمی تر می کردم و می گفتم: . می شه خانم افراز رو صدا کنید. 🔸گاهی خانم ساسانی یا خانم نظری جلوی در🚪 می آمدند، به خاطر شناختی که اخلاق من داشتند، می کردند، می گفتند: این صدای مردونه چیه⁉️ تو که هنوز ، یاالله برای چی می گی؟ 🔹از همان بچگی خیلی روی ارتباط با حساس بودم💥حالا هم بزرگتر شدم، حساسیتم شده. همیشه از خدا می خواهم, کمک کند که این اخلاقم را کنم🙏 📚 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌷همسرشهید 🍂در تمام لحظه هاي زندگي #وجود_شهيد علمدار را احساس💓 مي كنم 🍂و چند وقتي است كه با #صدای_
📨نامه ای به پدر 💐 که آن روزها هنوز کودکی بیش نبود و خواندن و نوشتن نمی دانست❌ حالا که می تواند خوب بنویسد✍ و معنی ها را درست درک کند، برای سید مجتبی اینگونه نامه نوشته است: سلام✋ 📝امیدوارم حالت خوب باشد. حال من خوب است، خوب خوب😍 یادش بخیر! آن روزها که بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی👤 همیشه خبر آمدنت را خانم مربی ام به من می رساند: سیده زهرا علمدار! بیا آمده دنبالت. و تو در کنار راه پله مهد کودک می نشستی و لحظه ای بعد من در آغوشت💞 بودم. 📝اول سفیدم را به تو می دادم و با حوصله ای به یاد ماندنی👌 آن را بر سرم می گذاشتی و بعد بند کفشهایم👟 را می بستی و در آخر، دست در دستان هم به سوی خانه🏘 می آمدیم و با سر سفره ناهار می نشستیم و چه بامزه بود☺️ 📝راستی چقدر خوب است نامه نوشتن برایت💌 و بعد از آن با صدای بلند، رو به روی ایستادن و خواندن؛ انگار آدم سبک می شود😌 مادر می گوید: بابا خیلی بود، اما خدا از او مهربانتر است✅ و من می خواهم بعد از این نامه ای برای بنویسم 📝و به او بگویم که می خواهم تا آخر آخر با او دوست باشم💖 و اصلاً باهاش نکنم⛔️ اگر موفق شوم به همه بچه ها خواهم گفت که با خدا دوست باشند و فقط با او کنند، ان شاء الله ❣خدانگهدار  سیده زهرا❣ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
💠خاطرات خودنوشته شهید 🔸صبح موقع بیرون آمدن از خانه🏡 #مامان مثل هر روز تا پشت در ورودی آمد. کلی هم سفارش کرد که #مراقب خودت باش. من این بدرقه کردن های مامان را خیلی دوست دارم❤️ 🔹مسیر راه مدرسه🏘 درست از جلوی پایگاه #بسیجی رد می شد که مامان عضو فعال آن بود👌 یاد روزهایی افتادم که کوچک تر بودم، اگر کاری پیش می آمد، می رفتم جلوی در، صدایم را کمی #مردانه تر می کردم و می گفتم: #یاالله. می شه خانم افراز رو صدا کنید. 🔸گاهی خانم ساسانی یا خانم نظری جلوی در🚪 می آمدند، به خاطر شناختی که اخلاق من داشتند، #شوخی می کردند، می گفتند: این صدای مردونه چیه⁉️ تو که هنوز #کوچیکی، یاالله برای چی می گی؟ 🔹از همان بچگی خیلی روی ارتباط با #نامحرم حساس بودم💥حالا هم بزرگتر شدم، حساسیتم #بیشتر شده. همیشه از خدا می خواهم, کمک کند که این اخلاقم را #حفظ کنم🙏 📚 #رفیق_مثل_رسول #شهید_رسول_خلیلی 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
#مادر_شهید + دیگه سفارش نکنم ها! - از بر شدم #مامان.. + باز بگو دلم آروم شه - سعی کنم #تیر نخورم + دیگه..؟ - اگه خوردم #شهید نشم.. + دیگه..؟ - اگه شدم #پلاکمو گم نکنم + دست علی به همراهت.. #شهدای_گمنام، به فدای دل مادراتون💔😭 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🔹یکی از تکه‌کلام‌هایش این بود که: #نماز رو ول کن! خــ♥️ـدا رو بچسب. همیشه برایم #عجیب بود این حرفش..
🔻 مادر شهید 🍂 توی سن پانزده سالگی بود برای کمک به جمعه شبها میرفت بهشت زهرا🌷 توسن نوجوانی وغرور ! 🍃وقتی بهش میگفتم اذیت نمی شی بری پول💰 جمع کنی، میگفت مامان خیلی لذت داره گدایی کردن 🍂مصطفي ازهمان درحال خودسازی بود و خیلی زجرکشید💔 و اجرش رو دید. امیدوارم اون دنیا دست ماروهم بگیره ان شاالله🙏 🌺بهشت را به میدند، نه به بهانه 🌸 را اما؛ قیمتی دارد بالاتر از بهشت! برای اینکه خود بشود بهای خون تو، چقدر آماده ای⁉️ 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
🌺مستانه به این دنیا خندیدند و رفتند🕊 و ما مشتاقانه #درگیر دنیاییمـ🌍 ! 🌺ای کاش #بیدارشویم ⇜قبل از
🌴قبل رفتن می‌گفت الان در شرایطی هستیم که بهترین موقعیت👌 گیرم آمده و اگر اجازه ندهی بروم🚷 بهترین فرصت را از من . من همیشه را خوشحال و خندان می‌دیدم ولی آن شب🌙 عارف از همیشه خوشحال‌تر بود. از شور و شعف می‌خواست کند🕊 🌴در آن عملیات مجروح💔 شد. تکفیری‌ها را هدف می‌گیرند و خدا خواست آقاعارف را نگه دارد تا در آزادسازی هم شرکت کند و نابودی داعش👹 را ببیند. قلبش💘 را هدف می‌گیرند و گلوله به باتری🔋 بیسیم که یک تکه فولادی بود و در جیبش گذاشته بود می‌خورد و کمانه می‌کند. 🌴گلوله به سمت سینه‌اش می‌خورد و به قلبش نمی‌خورد❌ در آن عملیات چندتا از دوستان نزدیکش شدند. دوستانی که با هم می‌رفتند به فقرا سر می‌زدند. وقتی برگشت برای خیلی ناراحت بود. احساس می‌کرد از آنها 👤 است. هر هفته به خانواده‌ها و مزارشان🌷 سر می‌زد. 🌷 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
1 زندگی 🔻به روایت: همسرشهیــد 2⃣1⃣ 🔮یک روز که مصطفی آمده بود دیدنم گفت: این جا دیگر چه کاری داری؟ وسایلت را بردار برویم خانه خودمان🏠 گفتم: چشم. مسواک و شانه و ... را گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم من دارم می روم. گفت: کجا؟ گفتم: خانه شوهرم، به همین سادگی می خواستم بروم خانه شوهرم، اصلا متوجه نبودم مسائل اعتبار را. مادرم فكر کرد شوخی می کنم😁 من اما ادامه دادم: فردا می آیم بقیه وسایلم را می برم. 🔮مادر عصبانی شد، زد سر مصطفی و خیلی بد با او صحبت کرد که تو دخترمو دیوانه کردی! تو دخترمو جادو کردی! تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین😧 آمد بغلش کرد، بوسیدش. مامان همین طور دست و پایش می لرزید و شوکه شده بود که چی دارد می گذرد. من هم دنبال او و دستپاچه. مادرم می گفت دیوانه کردی! همین الآن طلاقش بده. دخترم را از جادویی که کرده ای آزاد کن! 🔮حرف هایی که می زد دست خودش نبود🚫خود ماهم شوکه شده بودیم. انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم. مصطفی هر چه می خواست کند بدتر می شد و دوباره شروع می کرد، بالاخره مصطفی گفت: باشد، من طلاقش می دهم. مادرم گفت: همین الان! مصطفی گفت: همین الآن می دهم! مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسيد: قول می دهی⁉️ مصطفی گفت الان طلاقش می دهم به یک شرط ... 🔮من خیلی ترسیدم. داشت به طلاق می کشید. مادرم حالش بد بود. مصطفی گفت به شرطی که خود ایشان بگوید، طلاقش می دهم✅ من نمی خواهم شما این طور ناراحت باشید. مامان رو کرد به من و گفت: بگو می خواهم. گفتم: باشه مامان فردا می روم، می روم طلاق می گیرم. آن شب با مصطفی نرفتم. مادرم آرام شد و دو روز بعد که بابا از مسافرت آمد🚌 جریان را برایش تعریف کردند. پدرم خیلی مرد عاقلی بود. مادرم تا وقتی بابا آمد، هم چنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم. 🔮بابا به من گفت: ما طلاق گیری نداریم. در عین حال اگر خودتان می خواهید جدا شويد💕 الآن وقتش است و اگر می خواهید ادامه بدهيد با همه این شرایط که... گفتم: بله همه این شرایط را مي پذيرم. بابا گفت پس بروید. دیگر شما را نبینم و دیگر برای ما درست نكنيد، چه قدر به غاده سخت آمده بود این حرف ... برگشت و به نیم رخ مصطفی👤 که کنار او راه می رفت، نگاه کرد... ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
+ دیگه سفارش نکنم ها! - از بر شدم .. + باز بگو دلم آروم شه - سعی کنم نخورم + دیگه..؟ - اگه خوردم نشم.. + دیگه..؟ - اگه شدم گم نکنم + دست علی به همراهت.. ، به فدای دل مادراتون💔😭 🍃🌹🍃🌹 @shahidNazarzadeh
♥️ ↲به روایت همسرشهید 0⃣1⃣ 💟حالم خوش نبود رفتیم واسه آزمایش🌡 وقتی برگشتیم خونه. حس خوبی داشتم. حس یه اتفاق و . اونقد غرق افکارم بودم که نفهمیدم کی غذا رو آماده کرده...! دستپختش مثه همیشه حرف نداشت😋 با اینکه اشتها نداشتم. ولی طعم غذای اون روز هنوز زیر زبونمه 💟صبح با صدای از خواب بیدار شدم. با یه لبخند زیبا😍 نشسته بود بالا سرم گفت: حالت بهتر شده خانومی...؟ داشتم میرفتم سرکار دلشوره داشتم. میخوای اصلا امروز نرم و بمونم پیشت⁉️ گفتم: نه بابا خوبم. به چشاش حالت ای داد و گفت: تو که مریض میشی از دنیا سیر میشم 💟سرمو کج کردم و با لبخند گفتم: درسته که تو همیشه خیییلی ولی خداییش دیگه داری لوسم میکنیاااا😉 بابا چیزیم نیست که، فردا که جواب آزمایش بیاد میبینی که خبری نیست. گفت: پس خیالم راحت...؟ حالت خوبه خوبهه؟ برررم...؟ گفتم: برو تا خودم بیرونت نکردم 💟فرداش رفت و جواب آزمایشو📄 گرفت. تو خیال خودم بودم که، دیدم با یه بلند و لبخند اومد تو خونه، یه جعبه شیرینی🍱 و یه شاخه گل رز هم دستش بود که گرفت سمتم. مونده بودم هاج و واج نگاش میکردم، گفتم: آقا مهدی ی ی...! چـه خبر شده...؟! واااای...…نههههه...! خدایی ی ی...آره ه ه...؟ گفت: بعععلهههه تبریک میگم کوچولووو، داریم مامان و بابا میشیم😍😍 💟احساسی که اون لحظه داشتمو هیچوقت فراموش نمیکنم. بهترین خبر بود، اونم از زبون فرد زندگیم اشک شوق میریختم😢 و خدا رو شکر میکردیم ... 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
📚 #رمان_شهدایی 🌷 #خاطرات_شهید_یوسف_کلاهدوز ↶° به روایت: همسرشهید 6⃣ #قسمت_ششم . 🔴 #زهرا رفت توی فکر.
📚 🌷 ↶° به روایت: همسرشهید 7⃣ . 💢آن 🌟با آقا یوســف صحبت کردم، اماباز هم دلــم راضی نشد.ارتــشیــها آدم خــودشان نبــودند. هرجاکه بــه شان می گفتند ، باید می رفتند. زندگی خشکی داشتند.وقتی آقــا یوسف رفت✨ 💢مادرم گفت«خب حالاچی کار کنیم❓ چه جوابی بدیم❓» مثل این که  بــه دل مادرم بود ولی بابا مــوافــق نبود.همسایه مان که بود،به بابا گفــته بود«نکنه گول بخوری  و دخـترت رو بدی  بــه راه دور حیفه عالیه که داره،چیزی هم کم کسر نداره،چرا بدی به یه ارتشی❓» 💢باباگفت «آدم خوبیه،ولی سـخته برام دخترم ازم دور بشه.» نــزدیک های عید نــوروز بــود ڪه حورے خــانــم یوسف باحسن آمدند اصفهان؛ ی بـتـول حسن تـازه خــانمش را بــرده بــود توی  مهمانی خانه بتول،مادرم حوری خانم را دیده بــود و با اینکـه استخاره نکرده بــودیم،✨ 💢گفته بود«خیلی بــاید ببخشید حوری خــانــم شرمنده،آقایوسف زحمت کشیده بــودنــد و آمــده بودند اصـفهان،ولی ما اســتخاره مــون بــد اومــده.»✨ 💢حــوری خــانــم هم جــواب داده بــود«مــســئله اے نیست.داداش یــوسف الان ،مــاهم دو روز دیــگــه می ریم مشهد، بــهش می گیم  استخاره ی شما بــد اومــده.»✨ 💢اماهمــیــن ڪــه حسن و حوری رسیده بـودند ، آقایوسف مــرخصیش تمام شــده بــود و بــرگشته بــود ، انــگــارخیلی لازم نــدیــده بــودند جواب مــا را زود تــر بــه او بــگــویند.بــعداز عــیــد هم آقــا یوســف بــرای تـکمـیـل دوره ی نــظامیــش رفــت انــگلستــان و فرانسه. 💢مــدتی از ایــن گذشت یک روز رفــتــه بودیم خانه ی پسر خاله ام حسین آقا رب پرست،مهمانی،حسین رو ڪرد بــه مامان و گفت : «خاله❗️ یــوسف که پسر خیلی خوبی بــود.من چند سـاله میشناسمش ،تعجب می کنم که استخاره تــون بد اومــد میخواید یــه استخاره ی دیگه بکـنیـم❓» 💢 گــفت «راسـتش خاله،مااصلا اسـتخاره نـکردیم زهراگــفــت نمی خوام،مــاهم دیــدیــم از مــا دور می شه.دروغ مصلحتی گفتیم،اســتــخارهمون بــد اومــده.»✨ 💢 حالا که  اینطوره ، لااقل یه اسـتخاره بکنید.حیفه،پسرخیلی خوبیه.»👌 مــامــان رفت توی فکر،🤔مــوقع توی  راه گفت:«راستی چی کار کنیم❓حــالاڪــه ایــن جــوری ازش تـعریف میکنن لا اقل یه استخــاره ڪنیم ✨ 💢جــواب استخاره ڪه امد این بود « خیلی خوبه، داره،سختی،داره،اماعــاقبتش خیلی خوبه.» .✨ . . . 🍃🌹🍃🌹 @ShahidNazarzadeh
🌷شهید نظرزاده 🌷
💠محبت به همسر و خرید گل🌺 💟شهید سیاهکالی سعی می کردند #محبت خود به همسرشان را به صورت عملی نشان بدهن
0⃣9⃣2⃣1⃣ 🌷 💠 یانگوم سرآشپز😅 🔰فردای روز حمید را برای شام🍲 دعوت کرده بودیم، تازه شروع کرده بودم به سرخ کردن کوکوها🥙 که زنگ خانه به صدا درآمد، می زدم که امروز هم مثل روزهای قبل خیلی زود به خانه ما بیاید🏘 🔰از روزی که شده بودیم هر بار ناهار یا شام دعوت کرده بودیم، زودتر می آمد☺️ دوست داشت هم کاری بکند، این طور نبود که دقیقا وقت ناهار یا شام بیاید❌ 🔰بعد از سلام و احوال پرسی با بقیه، همراه من به آمد و گفت: به به😋 ببین چه کرده سر آشپز! گفتم: نه بابا! زحمت کوکوهارو کشیده، من فقط می خوام سرخشون کنم🍳 🔰روغن که حسابی داغ♨️ شد، شروع کردم به سرخ کردن ، حمید گفت: اگر کمکی از دست من بر میاد بگو، گفتم: مرغ🍗 پاک کردن بلدی⁉️ بابا چنتا گرفته، می خوام پاک کنم، کمی روی صندلی جابه جا شد و گفت: دوست دارم و کمک حالت باشم. 🔰خندیدم و گفتم: معلومه تو خونه ای که کدبانویی مثل من باشه و دختر عمه ها همه ی کارهارو انجام بدن👌 شما نباید هم از خونه داری سر رشته ای داشته باشین😄 گفت: این طورها هم نیست . 🔰باز من پیش بقیه آقایون یه پا حساب میشم😎 وقت هایی که میرم سنبل آباد، آشپزی🍜 می کنم، برادرهام به شوخی بهم میگن 😅 📚کتاب یادت باشد 🌷 زیباست اگر 💖 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh
از زبان همسر : نشسته بودیم یک بنده ی خدایی توی یکی از همین مراسمات مشغول سخنرانی بود بحث راجب بود و اینکه ایثار چیه.. گفت ایثار یعنی از همه چیزت بگذری.. ❌از همش نه از یکمش❌ ایثار با بخشش متفاوته کنار حسین بودم! یهو شنیدم زمزمه وار گفتن: زندگیم و دادم💔 من بودم و که سوخت😭 🌹🍃🌹🍃 @shahidNazarzadeh