#قسمت_صدو_هشتادو_دو
#ناحله🌙
اون شب تا صبح پلک رو هم نزاشتیم
بعد از نماز صبح محمد مثل همیشه مرتب لباس های سپاهیش رو پوشید و رفت که به قول خودش یکی از سخت ترین کار های زندگیش رو انجام بده.
__
دوماه و نیم از شهادت آقا میثم میگذشت و محمد مثل هفته های قبل زنگ زد تا بریم خونه ی شهیدو دوتا دختراش رو ببینیم .
آماده شدم و رفتم پایین. یک دقیقه بعد جلوی خونه امون نگه داشت.
تو ماشین نشستم که سلام کرد
_سلام
روی صندلی پشت ماشین یه نایلون پر از تنقلات بود.مثل همیشه دوتا عروسکم گرفته بود.
+فاطمه نمیدونی چقدر دوستشون دارم. وقتی طهورا صدام میزنه دلم براش ضعف میره. خیلی ناز و بامزه است خدا حفظش کنه.
طهورا دختر سه ساله آقا میثم بود. حلما هم خواهر نه ساله ی طهورا بود.
محمد عاشق بچه بود،بچه که میدید هوش از سرش میرفت.گاهی وقت ها یهو دلش برای فرشته کوچولوشون تنگ میشد و میرفتیم خونه داداش علی برای دیدنش.
رسیدیم به خونه اشون.چون میدونستم الان طهورا میادومیپره بغل محمد من نایلون هارو دستم گرفت. محمد جلوی درشون ایستاد.از قبل به دایی بچه ها که یکی از دوستاش بود خبر دادکه میاد بچه هارو ببینه. در رو باز کردن و حلما از پشت آیفون با صدای بچه گونش گفت:
+بفرمایین داخل.
رفتیم تو حیاطشون .نزدیک در وروی ایستادیم محمد چند بار یا الله گفت که در آروم باز شد و ازپشتش طهورا کوچولو اومد بیرون.
محمد با دیدنش گل از گلش شکفت و بغلش کرد و گفت :
+سلام خانوم خوشگله
خوبی شما؟
+سلاااام عمو محمد.
_فدات شه عمو محمد چقدر دلم برات تنگ شده بود.
چندبار پشت هم لپش و بوسید
با لبخند بهشون زل زده بودم . میدونستم پنج دقیقه احوال پرسیشون در این حالت طول میکشه.
یهو نگام افتاد به حلما که کنار در ایستاده بود و به محمد نگاه میکرد. از نگاهش حس کردم ناراحته.
تو دستش یه کاغذ بود.
وقتی نگاه خیره اش رو به محمدو طهورا که داشت تو بغل محمد میخندید دیدم
گفتم:
_آقا محمد
محمد با صدای من برگشت ومتوجه حضور حلما شد.رو کرد سمتش و گفت:
+به سلام حلما خانوم گل،خوبی عمو؟
حلما فقط سلام کرد و رفت داخل . این رفتار حلما برامون عجیب بود.
میدونستیم که حلما چقدر محمدرو دوست داره.
دایی حلما از خونه اومد بیرون و گفتم :
+سلام...
سلام خوش اومدین.ببخشید دستم بند بود ،چرا نیومدین داخل؟
باهاش احوال پرسی کردیم و رفتیم داخل. مامان حلما بیرون بود.
محمد کنار گوشم گفت:
+میشه بری ببینی چیشده که حلما اینجوری گذاشت رفت؟
_چشم میرم الان
چندتا ضربه به در اتاقش زدم و بعد از شنیدن صداش رفتم تو.
روی تختش نشسته بود و زانوهاش و تو بغلش جمع کرده بود
_چیشده حلما جان با من قهری؟
+با عمو محمد قهرم
_چرا عزیزدلم؟عمو محمد که تورو خیلی دوستت داره.
+عمو محمد من و دوست نداره،طهورا رو دوست داره،همه طهورا و دوست دارن.
_چرا این و میگی حلما جون؟ شده تا حالا چیزی برای اون بخره برای تو نخره؟
+نه ولی دیگه من و بغل نمیکنه. فقط طهورا و بغل میکنه.عمو محمد دیگه من و دوست نداره.ببین براش نقاشی کشیده بودم ولی دیگه بهش نمیدم.
_ببینم نقاشیتو
محمدرو کشیده بود که یک دستش تو دست حلما بود و دست دیگه اش تو دست طهورا. کلی شکلات و عروسک هم کنارشون کشیده بود دور نقاشی هم کلی قلب کشیده بود و بالاش نوشت عمو محمد خیلی دوستت داریم
لبخندی زدم و بهش نگاه کردم
یه روسری گل گلی سرش کرده بود.
بغلش کردم و سرش و بوسیدم .
_ببین عزیزم،تو اول ازش دلیل رفتارش و بپرس بعد باهاش قهر کن. من مطمئنم که عمو محمد تو رو خیلی دوست داره. الانم ناراحت شده که باهاش قهر کردی و اومدی تو اتاق.من رو فرستاد که بپرسم چرا حلمای خوشگلمون جوابش رو نمیده. تازه یه چیز خوشگلم برات خریده.
بریمپیش عمو محمد؟
+باشه،بریم.ولی من قهرم!
خندیدم و گفتم:
_باشه
در اتاقش رو باز کردم ومنتظر موندم که بیاد.گره ی روسریش و محکم کرد و اومد کنارم. خیلی دختر ریزه میزه ای بود و بهش میخورد که کوچیک تر باشه.
_نقاشیت و نمیاری؟
+نه
لبخند زدم و چیزی نگفتم.با هم رفتیم و تو هال نشستیم.
محمد که دید حلما نگاش نمیکنه به من نگاه کرد و آروم گفت:
+چیشد؟
حلما با فاصله ی زیادی از ما نشست و زیر چشمی به عروسک تو دست خواهرش نگاه میکرد.
رفتم طرف محمد و به زور آب نبات طهورا رو ازش جدا کردم و آروم طوری که حلما متوجه نشه قضیه رو به محمد گفتم.خیلی ناراحت شده بود.
عروسک و کتابی که برای حلما خریده بود و برداشت و رفت روبه روش نشست.
روی سرش دست کشید و گفت: خوبی عمو ؟کتابات و خریدی؟
حلما:
+خوبم. کتاب هامم خریدم
محمد عروسک خوشگلی که یه چادر گل گلی سرش بود و به حلما داد و گفت:
+ این دختر خانومی که میبینی،همسن شماست.چون نه سالش شده و به سن تکلیف رسیده، حجاب گرفته.از اون جایی که شما دختر خیلی باهوش و زرنگی هستی یه کتاب برات خریدم، حتما بخونش!
حلما کتاب زو از محمد گرفت و نگاش کرد.توش راجع به حجاب نوشته بود و محرم ها و نامحرم ها رو مشخص کرده بود
🌸🌸🌸
شہید امینی رو مۍشناسۍ؟😍
از اون شہیداست که دست رفیقشو محکم میگیره و هواشو حسابۍ داره🥰💖
آره ..
معرفتۍ که تو رفاقت داره
به همہ ثابت شده ست😌🪴
اگه میخواۍ بیشتر باهاش آشنا بشۍ حتما یہ سَر بہ کانالش بزن😃👌🏻
تو دعوت شده شہیدۍ😍🌈👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2527461398C9bbcf689ab
[کانالباحضورخانواده و دوستان شهیدمیباشد.]🌹
••{کانال شهید محمدهادی امینی}••💫
••{کانالی نذر شهدا}••🍃
|پر از دلنوشته های شهدایی|🕊
|پر شعر های دلبرونه|💕
|همشون در کانال زیر|🌿
https://eitaa.com/joinchat/2527461398C9bbcf689ab
لطفا با ذکر صلوات وارد شوید✨
#سلام_امام_زمانم
و تویے آنڪه
صبح به صبح باید
پنجره ےِ دل را
رو بسوےِ مُحبتًش گُشود
السلامُ علیڪ یابقیةَ الله فے ارضه
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
❤️ حسین جانم
پا میشوم بہ حرمٺِ نامٺ تمام قد
خم میڪنم براے تو با احترام،قد
هرگز مقابلِ احدے خم نمیشوم
تا خم ڪنم براے تو در هر سلام،قد
سلام ارباب خوبم✋
#صبحم_بنامتان_ارباب_
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
نهج البلاغه
حکمت 131 - توبيخ نكوهش كننده دنيا
وَ قَالَ عليهالسلام وَ قَدْ سَمِعَ رَجُلاً يَذُمُّ اَلدُّنْيَا أَيُّهَا اَلذَّامُّ لِلدُّنْيَا اَلْمُغْتَرُّ بِغُرُورِهَا اَلْمَخْدُوعُ بِأَبَاطِيلِهَا أَ تَغْتَرُّ بِالدُّنْيَا ثُمَّ تَذُمُّهَا أَنْتَ اَلْمُتَجَرِّمُ عَلَيْهَا أَمْ هِيَ اَلْمُتَجَرِّمَةُ عَلَيْكَ🌹🍃
اى نكوهش كنندۀ دنيا، كه خود به غرور دنيا مغرورى و با باطلهاى آن فريب خوردى! خود فريفته دنيايى و آن را نكوهش مىكنى؟ آيا تو در دنيا جرمى مرتكب شدهاى؟ يا دنيا به تو جرم كرده است
مَتَى اِسْتَهْوَتْكَ أَمْ مَتَى غَرَّتْكَ أَ بِمَصَارِعِ آبَائِكَ مِنَ اَلْبِلَى أَمْ بِمَضَاجِعِ أُمَّهَاتِكَ تَحْتَ اَلثَّرَى كَمْ عَلَّلْتَ بِكَفَّيْكَ وَ كَمْ مَرَّضْتَ بِيَدَيْكَ🌹🍃
كى دنيا تو را سرگردان كرد؟ و در چه زمانى تو را فريب داد؟ آيا با گورهاى پدرانت كه پوسيدهاند؟ (تو را فريب داد) يا آرامگاه مادرانت كه در زير خاك آرميدهاند؟ آيا با دو دست خويش بيماران را درمان كردهاى؟ و آنان را پرستارى كرده و در بسترشان خواباندهاى
تَبْتَغِي لَهُمُ اَلشِّفَاءَ وَ تَسْتَوْصِفُ لَهُمُ اَلْأَطِبَّاءَ غَدَاةَ لاَ يُغْنِي عَنْهُمْ دَوَاؤُكَ وَ لاَ يُجْدِي عَلَيْهِمْ بُكَاؤُكَ لَمْ يَنْفَعْ أَحَدَهُمْ إِشْفَاقُكَ وَ لَمْ تُسْعَفْ فِيهِ بِطَلِبَتِكَ وَ لَمْ تَدْفَعْ عَنْهُ بِقُوَّتِكَ وَ قَدْ مَثَّلَتْ لَكَ بِهِ اَلدُّنْيَا نَفْسَكَ وَ بِمَصْرَعِهِ مَصْرَعَكَ🌹🍃
درخواست شفاى آنان را كرده، و از طبيبان داروى آنها را تقاضا كردهاى؟ در آن صبحگاهان كه داروى تو به حال آنان سودى نداشت، و گريه تو فايدهاى نكرد، و ترس تو آنان را سودى نرساند، و آنچه مىخواستى به دست نياوردى، و با نيروى خود نتوانستى مرگ را از آنان دور كنى. دنيا براى تو حال آنان را مثال زد، و با گورهايشان، گور، خودت را به رخ تو كشيد
إِنَّ اَلدُّنْيَا دَارُ صِدْقٍ لِمَنْ صَدَقَهَا وَ دَارُ عَافِيَةٍ لِمَنْ فَهِمَ عَنْهَا وَ دَارُ غِنًى لِمَنْ تَزَوَّدَ مِنْهَا وَ دَارُ مَوْعِظَةٍ لِمَنِ اِتَّعَظَ بِهَا🌹🍃
همانا دنيا سراى راستى براى راست گويان، و خانه تندرستى براى دنيا شناسان، و خانه بىنيازى براى توشهگيران، و خانه پند، براى پندآموزان است
مَسْجِدُ أَحِبَّاءِ اَللَّهِ وَ مُصَلَّى مَلاَئِكَةِ اَللَّهِ وَ مَهْبِطُ وَحْيِ اَللَّهِ وَ مَتْجَرُ أَوْلِيَاءِ اَللَّهِ اِكْتَسَبُوا فِيهَا اَلرَّحْمَةَ وَ رَبِحُوا فِيهَا اَلْجَنَّةَ🌹🍃
دنيا سجدهگاه دوستان خدا، نمازگاه فرشتگان الهى، فرودگاه وحى خدا، و جايگاه تجارت دوستان خداست، كه در آن رحمت خدا را به دست آوردند، و بهشت را سود بردند
🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂🌼🍂
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
در سال ۸۴ به خواستگاریم آمد.... از او پرسیدم من آدم مادی نیستم، اما میخواهم بدانم چقدر حقوق میگیرید؟
گفت: اتفاقا همین امروز اولین حقوق رسمی به حسابم واریز شد به مبلغ ۱۸۰ هزار تومان.
البته در دانشگاه امام حسین(ع) هم مترجمی زبان عربی تدریس میکنم که بابتش مبلغ ناچیزی به عنوان اضافه کار میگیرم.
میدانستم کارش، تهران است و قرار است بعد از ازدواج آنجا ساکن شویم. برای همین از او پرسیدم با این مقدار میشود در شهری مثل تهران زندگی کرد؟!
گفت: بله. اگر قناعت کنیم و ساده زندگی کنیم، میشود.
از او پرسیدم همسرتان در زندگی شما چه جایگاهی دارد؟ گفت: اگر چیزهایی که میخواهم انجام دهد، میشود تاج سرم. همینطور هم بود. در طول زندگی مشترکمان جز محبت و احترام از علی ندیدم...
هر موقع عصبانی می شد یک لیوان آب یا شربت آبلیمو می خورد، سپس دوش می گرفت. بعد هز ام می خوابید یا نماز می خواند و به مسجد می رفت. همیشه عکس العملی همین بود. ایشان مشکلات را با صبوری حل می کرد.
راوی: همسر شهید
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh
می گفت: جان متخصص راتخصصش میگیرد، مثلا شناگرتوی دریا خفه میشه، برق کار رو هم برق میگیره،یکی ازبچه ها پرسید پس شما هم میری روی مین؟!
خندید...
فرمانده با اخلاص گروه تفحص شهدا لشکر ۲۷ محمد رسول الله صلوات الله علیه
سردارشهیدحاج#علی_محمودوند🕊🌹
🌹🍃🌹🍃
@shahidNazarzadeh