eitaa logo
مـاهــ نشان💫 🇵🇸🕊️
1.2هزار دنبال‌کننده
3.2هزار عکس
703 ویدیو
89 فایل
بسیج دانشجویی دانشگاه بین المللی قم _ واحد خواهران🌻 . 🌱 ارتباط با ما : @QomBasijkhaharan 👈 روابط عمومی بسیج ✉️☎️ 📍ارتباط با فضای مجازی 👈 @resaneh_bsij 📝 ثبت‌نام 👈 @NiroEnsani_bsij
مشاهده در ایتا
دانلود
24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | وَلَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ مِنْ سُلَالَةٍ مِنْ طِينٍ و ما انسان را از عصاره‌ای از گِل آفریدیم + و شاید همین است که آدم وقتی به گِل دست می‌زند حس خوبی دارد... انگار به چیزی از خویشتن‌اش برگشته باشد 🌱 - انگار کسی را که بیست ســـال است توی برج‌های بـــلنــــد زندگی کرده را ببری به روستـای مــادری‌اش! گِل بازی کودکانی که همچنان به فطرت خود نزدیــک‌ند ، دیـــدن دارد 👀 :) 🇮🇷@Bkh_Qom
2.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 | 💢 قـدم به قـدم جلو رفتیم و در نهایت نقشه‌ی ایــــران تکمیل شد❗️ با همـدلی نقشِ ایـــن آب و خاک روی دیوار مــدرسه حَک شــد و قلمو را برای تماشا زمین گذاشتیم 👀 البته کــه قَـلـب‌هایمان در کــرمانشاهِ ایران جــا مـــــــاند... 🤫❤️‍🩹 🇮🇷 @Bkh_Qom
7.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📸 | « یوْمَ تَبْیضُّ وُجُوهٌ وَ تَسْوَدُّ وُجُوهٌ » روزی که چهره هایی سفید و چهره هایی سیاه میگردد! 💢 رد پای رنگ‌ها در کتــــابِ خدا چه پـُــررنگ است صبغة الله... رنگ خدا شدن و قدم گذاشتن به رنگی رنــگیِ دنیای بچه‌ها؛ و قلمو کشیدن بر دیوار خوش رنگ نــگاهشان و بدو بدو کردن در غریــو شادی کودکانی که شلوغـــی روزشان آرامش شب هنگام مــــاست❗️ می‌تــواند نویـــــدِ امیـــد به رو سفیدی در آن روز عجیب باشد!🤍 🦋 @Bkh_Qom
🌱 ) ¹ روز اولی که وارد مدرسه مولوی شدیم با حجم بالای استقبال و اشتیاق دخترای خوش انرژی کُرد ثلاث باباجانی مواجه شدیم...🙌🏼 همه ی بچه های ابتدایی از پایه اول تا ششم کنار مدیر مدرسه جلوی درب مدرسه جمع شده بودن و باصدای بلند سلام میکردن و استقبال خیلی گرم از همه مهمونای شهرشون داشتند، انتظار این حجم از استقبال و انرژی بالا رو نداشتیم واقعا... خلاصه زنگ بچه ها خورد و یه صحبت کوتاه به قول خودمون با خاله های جهادی داشتیم و همه راهی کلاس هایی که تقسیم بندی کرده بودیم شدند... 🛎🌱 ١٢ تا کلاس بیست تا سی نفره با ٢۴ تا خاله ی جهادی... * اتفاقات جالب که زیاد بودن اما به همین مقدار بسنده میکنیم و خیلی خلاصه میگم... به محض اینکه زمان کلاس ها تموم شد و بچه ها اومدن، چهره های خیلی خسته خاله ها ما رو متعجب کرد... گفتیم تا مبحث و فضای کاری سرد نشده باید یه جلسه آسیب شناسی از کلاس های امروز داشته باشیم... 📍برگشتیم محل اسکان و بلافاصله‌ بدون وقفه یه گعده سی و اندی نفره، حدودا دو ساعته تشکیل دادیم... کلاس به کلاس، خاله به خاله شروع کردیم، تو دل یک روز و طی چند ساعت یه سری اسیب های اجتماعی، اخلاقی و فرهنگی از منطقه و از کلاس ها و بچه ها شناسایی شدن که مسیر و راه فعالیت فردامون رو روشن تر کرد... قرار شد طبق آسیب هر کلاس راهکار و شیوه ارتباط گیری و آموزش متفاوت بشه... سرفصل هامون مشخص بود اما شیوه آموزش های مربی ها طبق جو کلاس تغییر کرد ...➰ ❣ثلاث بابا جانـــــــی ، مهرماه ۱۴۰۴ | 🇮🇷 @Bkh_Qom
🌱 ) ² یه مسئله ای که چند تا از مربّی‌های کلاس پنجم و ششم طی گفت وگو با بچه ها به طور جدی بهش اشاره کرده بودن تمایل بچه ها به مهاجرت بود... دید بچه ها به نقاط ضعف و ندیدن فرصت های منطقه منتهی می‌شد، ندیدن فرصت ها و ظرفیت ها در دل ثلاث و کرمانشاه و ایران خودمون که پرازافتخاروسربلندی هست... قرار شد به این مبحث سر کلاس ها بیشتر بپردازیم و تلاش بر این باشه که این دید، ترمیم بشه یا حداقل کاهش پیدا کنه... يکی از روزا بنا شد که زنگ انشا نویسی داشته باشیم برای بچه‌ های پایه ی بالاتر 👈🏼 با موضوع "چه چیزی در ثلاث باباجانی هست که توی جاهای دیگه نیست ؟" ثلاث باباجانی رو توصیف کنید.. نوشته ها جالب بود، خیلی ها به فرهنگ اصیل کُردی و غذا ها و لباس ها و نوع پوشش محلیشون اشاره کرده بودن و با علاقه راجع بهش نوشته بودن... اصالت ایرانی هر جا که باشیم دوست داشتنیه ... ✍🏼 یکی پایین انشاءش نوشته بود من دوست دارم در ثلاث بمونم و همینجا خدمت کنم واژه خدمت... اونم از زبون بچه های ابتدایی چقدر واژه پر از معنا و زیباییه ✍🏼 یکی دیگه نوشته بود ما کرد هستیم اولین کسانی که برخاستند تا از کشور دفاع کنند و یک مشت خاک به دشمن ندهند... ما تو این چند روز غیرت ایرانی رو تو بچّه های کرد کرمانشاه خیلی زیاد دیدیم... اصلا اینجوری بگم که استکبار ستیزی تو خون بچه های غیور کُردمون هست... ✍🏼 یکی دیگه نوشته بود ثلاث باباجانی با وجود کوچک بودن اما بسیار بزرگ است، مهربانی بزرگش می‌کند... ✍🏼 یکی دیگه هم نوشته بود مادربزرگم هر پنجشنبه ها نان محلی مان را میپزد و تمام فامیل دور هم جمع میشویم. بوی نان تازه تا کوچه پس کوچه ها می‌پیچد و من دوستش دارم... 🗣 یا یکی از همین روزا بود که مادر یکی از بچه ها برام با زبون شیرین کردی و فارسی از بوم خودشون میگفت، میگفت" اینجا همسایه ها مثل فامیل هستند. اگه یه کسی بیمار بشه، همه محله دورش جمع میشن. اگر کسی غم داشته باشد، همه سعی می‌کنند شریک غمش بشن." اینا همون اصالت بود - همون ریشه هایی که این بچه ها تو خاک این دیار داشتن... 🇮🇷🌱 این همون اصالتی بود که میخواستیم بچه ها به اون افتخار کنند... میخواستیم بدونن چه گنجینه ارزشمندی تو فرهنگ و آداب و رسوم ایرانی وکردی خودشون دارن...✨ ❣ثلاث بابا جانـــــــی ، مهرماه ۱۴۰۴ | 🇮🇷 @Bkh_Qom
47.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چیزیست که نامش سرزمین است... چیزی که با هیچ جای دیگری قابل مقایسه نیست نامش سرزمین است و ماهیتش وطن ایران را می گویم سرزمین نجیب زادگان شجاع :)✨ 🇮🇷@Bkh_Qom
به نام خدا ✨ 📝 روایت اردوی جهادی کرمانشاه در دل پهنای شب، اتوبوس به سمت ثلاث باباجانی کرمانشاه حرکت کرد، طبق عادت همیشگی از پنجره به جاده خیره بودم و به این چند روزی که در پیش رو بود فکر می‌کردم، به اتفاقاتی که قرار است رخ بدهد، به مردمان محلّی کُرد، به فرهنگ و لهجه شیرینشان، به مکانی که قرار بود برویم، به آب و هوا، به اولین تجربه جهادی، به حس و حالی که قرار است تجربه کنم و برایم خاطره شود، به بچه‌ها. کودکان همیشه مهم‌ترین دلیل و انگیزه برای من در زندگی بودند و حتی مهم‌ترین دلیلی که باعث شده بود من راهی این دیار بشوم . پس از طی کردن مسافت طولانی، صبح به کرمانشاه رسیدیم و پس از کمی استراحت و مشخص شدن مسئولیتمان به مدرسه رفتیم. بی‌شک بسیار خوشحال بودم که قرار است هر روز ساعاتی را در مدرسه پیش بچه‌ها باشم و آرزویی را که همیشه داشتم در واقعیت تجربه و زندگی کنم. بچه‌ها از حضور ما خوشحال و متعجب بودند ولی من و دوستم توانستیم همان روز اول با آن‌ها ارتباط بگیریم، و دلیل حضورمان را برایشان گفتیم و با هم صحبت کردیم. از خودمان و شهرمان گفتیم، آن‌ها هم همینطور. عاشق اسم‌هایشان شدم: روژان، ژوان، هیژا، ماکوآ، سدنا، کانیا واقعا دنیای کودکی آن‌ها را دوست داشتم. من را به یاد دوران دبستان خود می‌انداخت. بسیار زیرک، باهوش، خلاق و اهل ورزش بودند. اما تاثیر رسانه هم باعث شده بود که از فرصت‌ها و زیبایی‌های شهرشان کمی غافل شوند. روزها پی هم گذشت و ما هر روز به کلاس بچه‌ها می‌رفتیم و کارهای مختلفی را انجام می‌دادیم: گل بازی و خلاقیت، رنگ آمیزی، آموزش مهارت‌های زندگی، بازی علاوه بر این‌ها دیوارهای مدرسه را رنگ و طرحی تازه بخشیدیم. آرامشی که در پی رنگ آمیزی دیوارها، برخورد بچه‌ها و مردمان آنجا بود را واقعا دوست داشتم. رنگ آمیزی و نقاشی همیشه من را به آرامشی عمیق دعوت می‌کرد اما اکنون با حضور در ثلاث باباجانی دوچندان شده بود. هنوز مزه چای داغ و شیرینی محلی کرمانشاهی زیر زبانم مزه می‌کند که از سخاوت مدیر مدرسه بود که شب‌ها موقع رنگ آمیزی برایمان می‌آورد. هر روز که می‌گذشت و به پایان اردو نزدیک می‌شدیم من فهمیدم که جهاد فقط یک واژه نیست بلکه تجربه‌ای است که دل آدم را عوض می‌کند . فقط رنگ آمیزی دیوار، ساختن خانه نیست بلکه بازسازی روح و رنگ دادن به قلب و زندگی خود است . و حتی فکر نمی‌کردم خداحافظی از بچه ها انقدر سخت باشد که چشم‌های آبی و سبزشان از شدت گریه قرمز شود و من را هم بغضی نفس گیر اسیر کند و چون می‌دانستم دلم برایشان تنگ می‌شود با تک تکشان عکس یادگاری گرفتم . در نهایت خوشحال هم بودم که این موهبت نصیب من شد که این لذت زیبا را بچشم و هموطنانم را در سایر نقاط ببینم و بتوانم قدمی برای آنها بردارم ، فهمیدم ساده ترین کار‌ها اگر در راه خدمت باشد زیباترین هنر می شود. ✍🏻محدثه صالح پور ❣ثلاث باباجانـــــــی، مهرماه ۱۴۰۴ | 🇮🇷 @Bkh_Qom
9.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شنیده اید که خدا به هرکس بخواهد بی حساب می بخشد؟! - بله خوب است حتما هم شنیده‌اید که بسیجی هدفش قرب الهی و رنگ خدا شدن و اینهاست بله؟ - بله و دیده اید که گاهی آدمیزاد می‌خواهد شبیه کسی شود اما مسیر را درست نمی‌رود ؟ - منظور؟ هیچی دیگه! بچه بسیجیا شنیده بودن که خدا بی‌حساب می‌بخشه و دودوتای خدا چهار تا نیست و اینا او خواست شبیه خالقش بشه، جدول ضرب رو بی‌حساب نوشت!😂 🇮🇷@Bkh_Qom
✨به نام خدا ✨ 📝 اگه بخوام یه جمله بگم که خلاصه‌ی اردوی جهادی‌مون باشه، می‌گم:« رفتیم که چیزی یاد بدیم، ولی خودمون بیشتر یاد گرفتیم.» همه‌ چیز از یه مسیر سخت شروع شد؛ یه سفر طولانی به کرمانشاه، شهر ثلاث باباجانی. جاده‌ها پیچ‌درپیچ، ماشین‌ها خسته، ما خسته‌تر... ولی هیجان توی دل‌مون غوغا می‌کرد. انگار داشتیم می‌رفتیم یه جای خاص، یه جایی که قراره یه تکه از قلبمون رو اون‌جا جا بذاریم. وقتی رسیدیم، مستقیم رفتیم سر کلاس. بچه‌ها با اون چشم‌های درشت و کنجکاو، با یه عالمه سوال و شیطنت، منتظر بودن. هر روز یه موضوع داشتیم: احترام، ایران همدل، همکاری... ولی نه با سخنرانی خشک! با بازی، نقاشی، سفال، خنده، و گاهی هم یه عالمه رنگ روی صورت‌مون و لباسامون. یه روز وسط آموزش، یکی از بچه‌ها گفت: «خانم، شما چرا این‌قدر مهربونی؟» من فقط لبخند زدم، ولی ته دلم یه چیزی تکون خورد. شاید چون اون لحظه فهمیدم که مهربونی، زبون مشترک همه‌مونه، حتی وقتی لهجه‌هامون فرق داره. عصرها یا صبح‌ها، دیوار مدرسه رو نقاشی می‌کردیم. یه خورشید بزرگ، یه درخت امید، یه پرچم ایران... آخرش شد یه دیوار پر از رنگ و عشق؛ یه یادگاری از ما برای اون‌ها، و از اون‌ها برای دل‌هامون. اما چیزی که هیچ‌وقت از ذهنم پاک نمی‌شه، روز آخره. بچه‌ها برامون نقاشی کشیدن، نامه نوشتن، بعضی‌هاشون حتی اشک ریختن. یکی‌شون نوشته بود: «خانم نرگس، کاش همیشه این‌جا می‌موندی.» و من؟ فقط تونستم بگم: «من همیشه یه گوشه‌ی قلبم رو این‌جا، جا می‌ذارم.» با همه‌ی تفاوت‌های فرهنگی و اعتقادی، با همه‌ی سختی‌های مسیر، یه چیز بینمون مشترک بود: همدلی. و اون همدلی، قشنگ‌ترین خاطره‌ی این اردو شد. الآن که برگشتم، هر وقت چشمم به یه مدادرنگی یا یه تکه سفال می‌افته، دلم یه‌جوری می‌شه؛ یه‌جوری که فقط کسایی که یه بار اردو جهادی رفتن، می‌فهمن... ✍🏻 نرگس تلخابی 🎈 جهادی، ثلاث باباجانـــــــی، مهرماه ۱۴۰۴🎈 | 🇮🇷 @Bkh_Qom
✨به نام خدا ✨ 📝 من اهل سرپل ذهاب هستم و وقتی فهمیدم مقصد اردو جهادی ثلاث باباجانی است، قلبم از ذوق لبریز شد. بی‌درنگ ثبت‌نام کردم. حس می‌کردم دارم به خانه خودم می‌روم، به جایی که خاک و مردمش برایم آشناست. این بار فرصتی بود تا کرمانشاه و زادگاهم را به بچه‌های دانشگاهی نشان دهم که از سراسر ایران بودند. وقتی رسیدیم، مدرسه‌ای که قرار بود در آن فعالیت کنیم، با مهربانی و شور، پر شده بود. بچه‌ها ابتدا با تعجب به ما نگاه می‌کردند. برخی فقط لبخند می‌زدند و دست تکان می‌دادند. می‌خواستند با زبان کردی با من حرف بزنند. دلشان می‌خواست دنیا هم زیبایی‌های ثلاث را ببیند و من با آن‌ها حرف زدم، آرزوهایشان را شنیدم و گفتم می‌توانند از همین جایی که هستند به رویاهایشان برسند و خوبی‌های سرزمینشان را دست کم نگیرند. روزی به یاد دارم که یکی از دانش‌آموزانم به خاطر کنده شدن دکمه مانتویش گریه می‌کرد. با صبر و حوصله دکمه‌اش را درست کردم و دیدن لبخند او بعد از درست شدن مانتویش، لحظه‌ای ساده و شیرین بود که قلبم را پر از شادی کرد. نامه‌هایی که آن‌ها برایم نوشتند، به عمق دلم چسبید و آن‌ها را به عنوان اولین هدیه و اولین تجربه‌ام در کلاس درس به یادگار نگه داشتم. برایشان خاطره تعریف کردم، باهم سفالگری داشتیم، رنگ آمیزی کردیم، بازی کردیم و به سرود «دختر ایران» گوش دادیم. چهار روز سر کلاس درس‌هایشان رفتیم و هر روز نسبت به روز قبل شور و هیجان بیشتری در من شکل می‌گرفت. حس می‌کردم قلبم با هر خنده و نگاه کودکانه پر و پرتر می‌شود. خانم معلم کلاس با رویی باز و لبخندی گرم از حضورم استقبال کرد و خانم مدیر که خودش همشهری من بود، خوشحالی‌اش را پنهان نکرد. دیدن یکی از دوستان دوران راهنمایی که حالا ازدواج کرده و در کمیته امداد مشغول به کار بود، لحظه‌ای شیرین و خاطره برانگیزبود. هر روز با شوق بیشتری دیوارهای مدرسه را رنگ‌آمیزی می‌کردیم. من که همیشه به تمیزی حساس بودم، در آن لحظات به این موضوع اهمیتی نمی‌دادم. روزها با سرعت برق و باد می‌گذشت. بچه‌ها به من و من به آن‌ها علاقه پیدا کرده بودم. یکی می‌خواست با مادرش آشنا شوم، یکی شماره‌ام را می‌خواست تا در تماس باشیم و دیگری قول داد که با دوستش به سرپل بیاید و مرا ببیند. دو نفر از بچه‌های کلاس برایم از خانه‌شان انار آوردند و یکی عروسکی که همیشه به کیفش آویزان بود، به من هدیه داد. من هم برای بچه‌ها گل‌های لاله با نوشته‌ای آماده کردم:«توانایی‌هات رو دست کم نگیر». وقتی آن‌ها گل‌ها را دیدند، چهره‌شان روشن شد و قلب من نیز پر از شادی... جشنی که روز آخر برای آن‌ها گرفتیم و از معلم‌هایشان با گل تقدیر کردیم، از شیرین‌ترین لحظات این اردو بود؛ لبخند معلم‌ها و درخششی که در چشم بچه‌ها دیدم، همیشه در خاطرم خواهد ماند. این سفر به من نشان داد که عشق به معلمی، در وجودم شعله‌ور است. در کنار شادی کودکان و تلاش برای بهتر کردن مدرسه، فهمیدم که هر قدم کوچک می‌تواند امید و انگیزه بیافریند و عشق به زادگاه و مردمش چقدر می‌تواند دلگرم‌کننده باشد. آن هفته در ثلاث، نه فقط خدمت کردم، بلکه یاد گرفتم که معلم بودن، بیش از شغل، یک تجربه زندگی و عشق است. عشقی که در هر لبخند، هر رنگ و هر گل کوچک زندگی جریان دارد. ✍🏻مائده عزیزی 📌جهادی، ثلاث باباجانـــــــی، مهرماه ۱۴۰۴ | 🇮🇷 @Bkh_Qom
11.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱) ● نیامده بودیم فقط معلم باشیم... آمده بودیم تا «شاگردِ مهربانی» شویم در مکتبی به وسعت ایرانـ🇮🇷، که همدلی زبان مشترک مردمانش است... وطن من جایی‌ست که در آن، غم و شادی مردمش با هم تنیده است. من شادی‌ام را جدا از شادی آن‌ها نمی‌بینم، و رنجشان را هم نمی‌توانم رها کنم. وطن یعنی همین همدلیِ سرنوشتـ🍃.... | 🇮🇷 @Bkh_Qom
✨به نام خدا ✨ 📝 روایت جهاد🌱 چند روزی از برگشتمون می‌گذره دستم برای نوشتن به قلم نمی‌ره ذهنم پر از ماجراست دلم پر از حرف ... از چشمام دلتنگی می‌باره و از لبهام، آه و حسرت بیرون می‌یاد... که چقدر زود گذشت هی نوشته‌ام رو پاک کردم، هی نوشته‌ام رو خوندم، ولی باز به اون چیزی که می‌خواستم نرسیدم. این چند خط هم بماند به یادگاری از یک خاله جهادی : اولین بارم بود، بی‌تجربه بودم و هیچ ایده‌ای نداشتم که قراره چه اتفاقی بیافته، با خودم می‌گفتم: ته تهش یه چایی که می‌تونم بدم دست جهادگرا، بذار برم ببینم چی میشه... پامون که رسید به شهرستان ثلاث باباجانی شروع یک داستان قشنگ بود که فقط یک هفته طول کشید. درسته زمانش کم بود، اما ماجرا انقدر زیاد بود که هر کدوممون می‌تونه روایتگر یک گوشه از این داستان باشه و باز هم حرف نگفته باقی بمونه... اونجا آنقدر کار برای انجام دادن بود که اگه کسی یه چایی می‌داد دستمون دعای خیر دنیا و آخرت رو براش می‌خواستیم. نمی‌دونم براتون از کجا بگم از خاله شدن برای یه مدرسه ۳۰۰ نفره از گِل سازی و گِل بازی از قطاربازی تو زنگ تفریح بچه‌ها از کاردستی سازی از جشن گرفتن‌ها از خنده‌ها و اشک‌های روز آخر از بچه‌هایی که بی‌منت بهمون عشق می‌دادن از رنگ آمیزی دیوار مدرسه از گعده‌های محل اسکان از روضه خوندن‌هامون از شیطنت کردن‌های خود خاله‌ها... از هرجا شروع کنم به گفتن، و به هرجا که ختم کنم حق مطلب این یک هفته ادا نمی‌شه... سر کلاس این بچه‌ها بحث شیعه و سنی نبود، بحث قومیت نبود، بحث تفاوت شهر و نژاد نبود، فقط و فقط بحث ایران بود ... تو این مدت یه چیز رو خیلی خوب فهمیدم، کار اگه برای رضای خدا باشه، اگه برای شادی دل امام زمانمون باشه، اگه با هم دلی و همکاری بدون ریاکاری باشه‌، خستگیش یا حس نمی‌شه، یا انقدر ناچیزه که منتظری تا کار بعدی رو بدن بهت آره :) کار خوبه جهادی باشه... ✍🏻از طرف یک خاله جهادی 📌اردوی جهادی، ثلاث باباجانـــــــی، مهرماه ۱۴۰۴ | 🇮🇷 @Bkh_Qom